با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

زمانی که افراد هیجان زده می شوند، کارهایی می کنند و صحبت هایی می کنند که در حالت معمول ازشان سر نمی زند. برای کودکان دیگر حالت معمول و غیر معمول ندارد و همیشه تحت تأثیر هیجانات خود قرار دارند، به همین خاطر است که افزایش هوش هیجانی کودکان اهمیت ویژه ای پیدا می کند.

خود کنترلی (یا خود تنظیمی) هیجانی به عنوان یکی از زیرمجموعه های مهم مباحث مرتبط با هوش هیجانی شناخته می شود و به مهارت هایی اشاره دارد که با استفاده از آن ها می توان تجربه و بروز هیجانات را تا حدود زیادی تحت کنترل قرار داد و مدیریت کرد. کودکان نیز به مرور زمان این مهارت را در خود تقویت می کنند. افزایش هوش هیجانی کودکان در سن چهار سالگی کمی نمود پیدا می کند و آن ها با استفاده از استراتژی های مختلف سعی می کنند عوامل بیرونی تحریک کننده هیجانات را خنثی کنند. به عبارت دیگر، به هنگام ترسیدن چشمانشان را می بندند یا گوش هایشان را می گیرند تا صدای بلندی آزارشان ندهد.

تا زمانی که کودک به سن ده سالگی نرسد، استفاده از استراتژی های نسبتا پیچیده تر برای دست یابی به مهارت خود کنترلی میسر نخواهد شد. این استراتژی ها معمولا به دو دسته کوچک تر تقسیم می شوند: دسته اول به فعالیت هایی اشاره دارد که به منظور حل کردن مسئله و خنثی کردن هیجان مورد استفاده قرار می گیرند و دسته دوم به فعالیت هایی که به منظور تحمل کردن هیجان.

با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

تمامی این استراتژی ها خود به عنوان زیرمجموعه یا بخشی از هوش هیجانی شناخته می شوند و افزایش هوش هیجانی کودکان به منظور استفاده بهتر و مؤثرتر از این استراتژی ها خواهد بود. هوش هیجانی شامل کسب آگاهی از هیجانات، درک و شناخت بهتر هیجانات و مهارت در بروز دادن و مدیریت هیجانات می شود.

تا کنون بیشتر فعالیت های تحقیقاتی و مطالعات متمرکز بر دستاوردهای تحصیلی کودکان بوده است و به همین خاطر کمتر به خود کنترلی کودکان توجه نشان داده شده است. این رویکرد، چندان جالب توجه نیست، چراکه بررسی های انجام گرفته حاکی از آن است که تأثیر هوش هیجانی در موفقیت های آتی کودکان تا دو برابر بیشتر از ضریب هوشی است.

خود کنترلی که به عنوان بخشی از هوش هیجانی شناخته می شود تأثیر زیادی در دستاوردهای آتی کودکان دارد. افزایش هوش هیجانی در کودکان باعث می شود تا بتوانند تحریک های ناگهانی و ناخواسته را (که غالبا به خاطر هیجانات بروز پیدا می کنند) مهار کنند و به مسائلی که آن ها را از هدف اصلیشان دور می کند، توجه نکنند و به طور کلی روابط اجتماعی مؤثرتری برقرار کنند.

افزایش هوش هیجانی کودکان با انتشار نتایج تحقیق بسیار جامعی دوباره به موضوع مهم و بحث برانگیزی بدل شد. در تحقیق یاد شده، کودکانی که در سن و سال مدرسه رفتن بودند را انتخاب کردند و میزان تقریبی خود کنترلی و به طور کلی هوش هیجانی هر یک را تأیین کردند. زمانی که کودکان وارد دهه سوم زندگی خود شده بودند دوباره تحقیقاتی بر روی آن‌ها صورت گرفت و و نتیجه به دست آمده حاکی از آن بود که کودکانِ با میزان خود کنترلی بالا (که در آزمایش ابتدایی مشخص شده بود)، پس از ورود به دهه سوم زندگی سالم تر بودند، پول بیشتری درمی آوردند و احتمال ارتکاب به جرم، یا نوشیدن الکلشان کمتر از دیگران بود. با این اوصاف مشخص شد که هوش هیجانی و خود کنترلی، در مقایسه با ویژگی های دیگر چون ضریب هوشی، محیط خانوادگی و اوضاع اجتماعی اقتصادی، تأثیر بیشتری بر موفقیت افراد دارد.

با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

افزایش هوش هیجانی کودکان

پس از آن که مشخص شد افزایش هوش هیجانی در کودکان تأثیر زیادی بر موفقیت آتیشان در زندگی دارد، محققان به دنبال راهکارهایی بوده اند که افراد نزدیک به کودک با استفاده از آن ها بتوانند به تحقق این مهم کمک کنند. دکتر جان گاتمن، محقق روان شناس و روان درمانگر مشهور آمریکایی، یکی از این محققان است و به باور او یکی از راه هایی که به وسیله آن می توان به درک بهتر چگونگی افزایش هوش هیجانی در کودکان رسید، چگونگی واکنش نشان دادن والدین کودک، نسبت به هیجانات او است. به باور دکتر گاتمن والدین بسته به واکنشی که نشان می دهند به چهار دسته تقسیم بندی می شوند:

  • والدینی که هیجانات را جدی نمی گیرند اهمیت چندانی برای این هیجانات قائل نمی شوند و سعی می کنند در کمترین زمان ممکن هیجان را از بین ببرند (برای این کار بیشتر اوقات از پرت کردن حواس کودک استفاده می کنند)؛
  • والدینی که هیجانات را ناپسند می دانند و معمولا به هنگام بروز هیجانات، کودک را به خاطرش تنبیه می کنند؛
  • والدینی که در مواجه با هیجانات رویکردی آزادانه دارند و تمامی هیجانات کودک را قبول می کنند، اما در حل کردن مشکلات او یا محدود کردن برخی هیجانات او کمکی نمی کنند؛
  • والدینی که شناخت بهتری از هیجانات دارند برای هیجانات منفی ارزش قائلند، زمانی که هیجانی در کودک بروز پیدا می کند، صبور هستند و سعی می کنند با اسم گذاری بر روی هیجانات مختلف کودکشان به او در شناخت هیجانات و حل کردن مسائل ناشی از آن ها کمک کنند.

تحقیقات دکتر گاتمن نشانگر این مسئله است که کودکان والدین دسته چهارم که به افزایش هوش هیجانی کودکان کمک می کنند، از لحاظ سلامت جسمانی بهتر از سایرین هستند، در مدرسه عملکرد بهتری دارند و با دوستانشان بهتر کنار می آیند. این دسته از والدین به طور کلی برای افزایش هوش هیجانی کودکان به پنج مرحله ای متکی بودند که در ادامه توضیح داده خواهد شد. لازم به ذکر است که طبق گفته های دکتر گاتمن تنها ۲۰-۲۵٪ از مواقع تمامی مسائل پنج مرحله توسط والدین مد نظر قرار داده می شد. به عبارت دیگر حتی با همین میزان هم می توان کودکانی با هوش هیجانی بالا داشت.

با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

۵ مرحله افزایش هوش هیجانی کودکان

مرحله اول: از هیجانات کودک خود آگاه باشید

والدینی که شناخت بهتری از هیجانات دارند نسبت در مقایسه با دیگران خود و احساساتشان را بهتر می شناسند و به همین خاطر اگر هیجانی در کودک بروز پیدا کند، به سرعت آن را تشخیص می دهند و این گام اول در افزایش هوش هیجانی کودکان است.

مرحله دوم: هیجانات را به عنوان موقعیتی بشناسید که با استفاده از آن می توان با کودک ارتباط برقرار کرد و به مسائل تازه آموخت

هیجاناتی که در کودکان بروز پیدا می کند چیز غیر معمولی نیست و نباید آن را به عنوان یک چالش در نظر گرفت. بهتر است از این هیجانات به عنوان فرصتی برای برقراری ارتباط با کودک و کمک کردن به او برای کنترل هیجاناتش استفاده کرد.

مرحله سوم: گوش دادن به کودک و تأیید هیجانات و احساسات او

زمانی که کودک تصمیم می گیرد راجع به هیجان خود صحبت کند، تمام حواس خود را به او بدهید و به صحبت هایش گوش دهید. به چیزی که می شنوید فکر کنید و به کودک بگویید قادر به درک هیجان و احساسی که تجربه می کند، هستید.

با افزایش هوش هیجانی کودکان، موفقیت آنها را در آینده تضمین کنید!

مرحله چهارم: برای هر هیجان نامی جداگانه در نظر بگیرید

پس از آن که به خوبی به صحبت های کودک گوش دادید، سعی کنید به او کمک کنید تا از هیجاناتش آگاه شود. یکی از راه هایی که برای این کار می توان مورد استفاده قرار داد نام گذاری بر روی هیجانات مختلف است.

مرحله پنجم: به کودک خود کمک کنید با در نظر داشتن محدودیت هایی، مسائل خود را حل کند

هر نوع هیجانی قابل پذیرش است، اما نه هر نوع رفتاری. سعی کنید مهارت های حل مسائل را به کودک خود بیاموزید تا با استفاده از آن ها بتواند با هیجاناتش کنار بیاید. فراموش نکنید که این مهارت ها باید به رفتارهای مشخصی محدود شوند. برای این منظور بهتر است به کودک بیاموزید اهدافی برای خود مشخص کند و برای دست یابی به آن ها راه حل هایی پیدا کند.

افزایش هوش هیجانی کودکان اهمیت بسیار زیادی برای موفقیت های آتیشان در زندگی دارد و بهتر است در این مسیر همراه و همیار کودک باشید. گاهی اوقات روند ذکر شده در مراحل بالا به سرعت پیش می رود و کمتر مشکلی پیش می آید، اما گاهی این طور نیست و انجام هر یک نیازمند تلاش و زمان نسبتا زیادی می شود. نکته مهمی که باید به خاطر داشته باشید این است که باید صبور باشید و در مواجه با مسائل مختلف خود را نبازید. قرار نیست تمامی مراحل یک مرتبه با هم انجام بگیرند و اگر کودک درباره هوش هیجانی با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کند، بهتر است هر بازه زمانی مشخصی را به انجام یکی از مراحل اختصاص دهید و به مرور شاهد پیشرفت کودکتان باشید.

از قهوه خانه تا باشگاه

از قهوه خانه تا باشگاه

از قهوه خانه تا باشگاه

در دوران نه چندان دور که هنوز تکنولوژی رشد نکرده بود در ایران در شهر ها و روستاها اکثر آقایان بعد از کار ، عصرها در قهوه خانه ها جمع می شدند و در مورد مسائل مختلف شهر و روستا با هم صحبت می کردند. در بعضی قهوه خانه ها هم نقالی بود که داستان های شاهنامه یا کتاب های دیگر را نقل می کرد. خانم ها هم در آن دوران در کوچه ها در فرصت هایی که به دست می آمد کنار درب منازلشان می نشستند و با همسایه ها تبادل نظر می کردند.

در کشورهای اروپایی نیز مکان هایی به عنوان کافه ها و بارها برای حضور وجود داشت که اکثر آقایان و برخی خانم ها در آنجا حضور پیدا می کردند و خود را با گپ زدن و نوشیدن و موسیقی سرگرم می کردند یا غذایی صرف می شد. در این کشورها اعیان و خواص به بارها مراجعه نمی کردند و در خانه همدیگر حضور می یافتند و گپ می زدند. البته به مرور که رستوران های مجلل پدید آمد اعیان نیز با مراسم خاص خود برای صرف شام مراجعه می کردند. اما رستوران هایی که بار داشتند همچنان برای حضور عموم بودند.

به مرور که زندگی ماشینی می شد ، نوع موسیقی در این کافه ها و بارها تغییر کرد و در ایران رادیو جای نقالی را گرفت.

در اروپا اعیان برای مداومت حضور خود، مکان هایی را تدارک دیدند که همچون کافه های عمومی بود اما برای خواص بود و نیاز به عضویت داشت. با این روش ، آنها نیز می توانستند در مکان های مشخصی حضور داشته باشند و گپ بزنند و تبادل نظر کنند. این مکان ها کلاب یا کلوپ نامیده شدند. که در ایران فرهنگستان زبان فارسی عنوان باشگاه را به معنی جای بودن و حضور به این نوع مکان ها اطلاق کرد.
این باشگاه ها در اوایل تشکیل، مردانه بودند و عضو زن نداشتند که بعد ها باشگاه های مختلط نیز ایجاد شد. این باشگاه ها با عنوان ها و اهداف مختلفی تشکیل می شدند و اعضای خاصی را می پذیرفتند. با گسترش علم و تکنولوژی و تغییر مشاغل و ایجاد اعتبارات شغلی جدید، باشگاه های مختص شغلی نیز ایجاد شدند. با گذشت زمان و تغییر شرایط دیگر باشگاه ها فقط به اعیان تعلق نداشتند، کارمندان یا افراد معتبر دیگر نیز در باشگاه ها عضو می شدند. برخی باشگاه ها فقط برای بودن تشکیل شده بودند و برخی با اهداف خاصی ایجاد شده بودند، اهدافی چون فرهنگ ، اقتصاد ، خیریه.
در کتاب هشتاد روز دور دنیا نوشته ژول ورن در یک باشگاه اعیان در مورد سفر به دور دنیا شرط بندی می کنند و در یکی از داستان های شرلوک هلمز ، برادر شرلوک که جزو اعیان است باشگاه جدیدی بنا کرده است که باشگاه سکوت نام دارد و افرادی که مایل نیستند صحبت کنند و فقط مایل هستند در جمع حضور داشته باشند و روزنامه بخوانند و نوشیدنی بنوشند عضو این باشگاه می شوند.

این روش که روش بسیار مناسبی است که جایگزین کافه می شود چند حسن دارد؛ اول اینکه اعضا برای بقای باشگاه مبلغی پرداخت می کنند. دوم این که افرادی که عضو این باشگاه می شوند با ثبت نام ، تمام مشخصات خود را در اختیار باشگاه قرار می دهند که همه اعضا با اطمینان خاطر بیشتری در این مکان ها حضور می یابند. سوم اینکه افرادی که در باشگاه هایی با اهداف مشخص عضو می شوند می دانند که می توانند با اعضای دیگر در موارد مشترکی تبادل نظر کنند و گپ بزنند.

برخی باشگاه ها ترکیبی از بارها و رستوران ها و کلوب ها را طراحی کرده اند که هم غذا سرو می شود ، هم نوشیدنی و هم موسیقی دارند و بعضی از باشگاه ها میز بیلیارد هم دارند. این نوع باشگاه ها همچون کافه ها هستند با این تفاوت که عضو می پذیرند و بدون عضویت کسی وارد این مکان ها نمی شود. اسم مهمان نیز با نام میزبان او ثبت می شود و مسئولیت او با میزبان است.

این نوع مکان ها و فرهنگ آن در اوایل سده ۱۳۰۰ وارد ایران شد و با حضور مستشاران در ایران این باشگاه ها برای اعضای سفارت ها و دولتی ها تشکیل شدند.

باشگاه انقلاب یکی از نمونه های این نوع مکان ها هست که در ایران برای عموم ساخته شدند. اگر دقت شود با وجود این که این باشگاه پر از امکانات ورزشی است اما به آن عنوان ورزشگاه داده نشده و باشگاه نامیده می شود. چرا که با هدف بودن و حضور پیدا کردن تشکیل شده که انگیزه های حضور در این باشگاه ، دویدن ، شنا کردن و ورزش های مختلف و یا حضور و نشستن و گپ زدن در کافه های این باشگاه هستند.

انسان موجودی اجتماعی است و از طریق اجتماع رشد می یابد. انسان همواره به دنبال روش هایی برای اجتماع و حضور در کنار هم بوده که این باشگاه ها و کافه ها و ورزشگاه ها این نیاز را به شیوه مناسبی تامین می کنند.

در این عصر ماشین ، که ارتباط حضوری و فیزیکی انسان ها را کاهش می دهد ، ارتباط مجازی برای ادامه وجود ارتباط ایجاد شده اند که نمی توانند جایگزین حضور و جمع باشند. بنابراین برای انتقال فرهنگ و رشد افراد نیاز است که باشگاه هایی ایجاد شوند تا این نیاز را تامین کنند.

فرهنگسراها تا حدودی برآورنده این نیاز هستند اما برای سنین خاصی در نظر گرفته شده اند و نیاز به فعالیت های خاص تعریف شده در آن فرهنگسراها باعث محدودیت شرکت کننده ها می شود و همه نمی توانند در آنها حضور یابند.

گروه نیک اندیشان نیز با هدف حضور و ارتقا تشکیل شده و باشگاه های مختلفی در درون خود پیش بینی کرده است. باشگاه نشست ها برای دور هم نشینی در نشست های هفتگی و تبادل نظر در نظر گرفته شده است. باشگاه کوه و گردش با دعوت دوستان به همراهی در کوه و گردش ها نیاز با هم بودن و تشکیل اجتماعات را برآورده می کند. در حین اینکه هدف گروه نیک اندیشان ارتقا شخصی با حضور در جمع است ، باشگاه ها روش این گروه محسوب می شوند برای ایجاد انگیزه برای حضور و در کنار هم بودن و همراهی کردن هم با اهداف و مسئولیت پذیری مشخص.

امید که با همراهی هم و تشکیل باشگاه هایی برای حضور با روش مناسب برای انتقال داشته ها و استفاده بهینه از فرصت های زندگی و جلوگیری از اتلاف وقت جوان ها در خیابان ها یا گپ زدن های بی هدف ، گامی در جهت فرهنگ و رشد برداشته شود.

از از قهوه خانه تا باشگاه نوشته شده توسط سینا

درباره رمان اعتماد

درباره رمان اعتماد

درباره رمان اعتماد

رمان اعتماد که عنوانش با کلمه آلمانی Konfidenz مشخص شده کتابی است با حجم به نسبت اندک اما معنایی ژرف که خواننده را با پرسش هایی بنیادین روبه رو می کند. داستان ماجرای مبارزانی است که در فرانسه اشغال شده با آلمانی ها می جنگند. در این میان آلمانی هایی نیز هستند که بعد از پیروزی نازیسم از میهن خود گریخته اند و به فرانسه پناه آورده اند اما دست از مبارزه برنداشته اند.

زنی جوان وارد اتاقی در هتلی در پاریس می شود و به محض ورود او تلفن زنگ می زند. فردی از آن سوی خط او را به نام می خواند و آنگاه مکالمه یی ۹ ساعته میان این دو آغاز می شود. مرد زن را بهتر از خودش می شناسد، گذشته او را و اکنون او را، دلبستگی ها و حتی پنهان ترین خصوصیات او را نیک می داند. از این مرحله به بعد سرتاسر ساختار داستان چنان است که خواننده می تواند در هر لحظه به همه رویدادها و هویت ها شک کند و حتی کتاب را ببندد، اما جاذبه یی پنهانی او را از این کار بازمی دارد.

شخصیت ها، از جمله همان زن که در کانون توجه کتاب و خواننده است از زبان شخصی توصیف می شوند که خود کاملاً برای ما ناشناخته است، ما او را نمی بینیم حتی نامش را نمی دانیم و ناچاریم به آنچه درباره خود می گوید اعتماد کنیم. در همین مکالمه مرد مدعی هویتی دیگر برای زن می شود که تنها برای خود او شناخته شده است و زن نمی داند آیا باید به این هویت دیگر، که البته هویتی دلپذیر هم هست باور بیاورد یا نه. در هر حال او که در اتاقی در هتلی در کشوری بیگانه تک و تنها مانده چاره یی جز اعتماد ندارد. اما خواننده که خود را آزاد تر از زن می بیند نیز وضعی بهتر از او ندارد، چراکه در لابه لای فصل های کتاب ناگاه صدایی همه چیزدان که معلوم نیست از نویسنده است یا از شخصی فراتر از او، خواننده یا نویسنده را مخاطب قرار می دهد و پاره های ناگفته مانده و نهان مانده را یادآور می شود. این صدا هشدار می دهد، ملامت می کند و گاه تردیدی بر تردید های تو خواننده یا نویسنده؟ می افزاید.

با همه اینها هم تو خواننده و هم شخصیت ها ناچارید برای ادامه دادن به آنچه بی اختیار گرفتارش شده اید به آنچه گفته می شود اعتماد کنید.آنگاه که بعد از ۹ساعت مکالمه، پلیس فرانسه به زن مشکوک می شود و او را به جرم جاسوسی برای آلمان دستگیر می کند، ما با چهره دیگری از مرد اول روبه رو می شویم، چهره یی دیگر و نامی دیگر، هویتی دیگر.

اما این همه ماجرا نیست، چرا که این دو طی مکالمه طولانی خود کلافی پیچیده از رویدادها و شخصیت ها، از احتمال خیانت یکی و قربانی شدن دیگری، از حضور مردی بیگانه در رابطه یی بسیار خصوصی و دخالت او در نامه های عاشقانه میان زن و مرد محبوب او و از بسیاری چیزهای دیگر پدید آورده اند که باز تو خواننده می توانی در آنها تردید کنی یا برای معنی دادن به این ماجرا که دیگر گرفتارش شده یی به آنها اعتماد کنی. این همه خواننده را به تامل فرا می خواند و او را با پرسش هایی از این دست روبه رو می کند؛ ما چگونه خود را و دیگری را می شناسیم؟

رمان اعتماد ما را به فکر وامی دارد، هویت ما چگونه مشخص می شود؟ هویت دیگران را چگونه تعریف می کنیم؟ آنچه می دانیم از کجا می دانیم و چرا به آن یقین داریم؟ و در سطحی کلی تر؛ تاریخ چیست؟ همان چیزی که ما می دانیم و به آن اعتماد می کنیم؟ چرا به این دانسته ها اعتماد کرده ایم؟آریل دورفمن در اعتماد به اوجی بی بدیل دست یافته است.

نوشته شده توسط حمید

نگهداری سگ در شهرک اکباتان

نگهداری سگ در شهرک اکباتان

این نوشته توسط موسی تقی زاده تهیه شده که ساکن شهرک اکباتان تهران می باشند و درباره نگهداری سگ است. و توسط ودیعه تایپ گردیده است.

“بین خودمان”

شناخت سگ و روش نگهداری سگ و انواع آن، کم و بیش بر همگان روشن است. نوعی از سگان که تربیت شده و آموزش دیده هم هستند، برای پیدا کردن اجساد و حتی آدمیان زنده که زیر آوارها و تل خاکروبه­های زلزله و غیره مخفی می شوند، استفاده می­شود. از نوعی دیگر در شکار و برای نگهبانی گله­های گوسفند و غیره استفاده می­شود و از نوعی دیگر از سگان که دست آموز بوده و در خانه­ها نگهداری می­شوند و با رفتارهای ذاتی خود (دوست داشتن و دوست داشته شدن را حتی به انسان­ها القاء می­کنند) و شناسنامه هم داشته و اکثرا در مسافرت­ها هم با آدمیان زندگی می­کنند، که به راستی ارزشمند و محبوبند.

سخن اصلی نویسنده هم بیشتر و بیشتر متکی بر نوع اخیر و صاحبان آنهاست که برای حفظ محیط زیست و بهداشت و زیبایی فضای سبز و حتی محوطه و کل خیابان­ها و راهگذرهای شهرک اکباتان، پیشنهاد می­شود: صاحبان سگان دست آموز، روش های نگهداری سگ را بدانند. اوقاتی که سگان خود را برای هواخوری و …؟! و…؟! در محوطه شهرک گردش داده و گاهی هم ول می­کنند و آنها نیز به جست و خیز پرداخته و اغلب در محوطه به دفع مدفوع هم می­پردازند، اخلاقا ضروری است، صاحبان محترم سگان “پنس و کیسه” همراه داشته و مدفوع آنها را جمع آوری کنند، تا هم فضای شهرک آلوده نشده و هم گوشه و کنار فضای سبزها را مدفوع سگان بد منظر و بد بو نکند. ضمنا گاهی هم فرزندان ساکنان همین شهرک در فضای سبز مشغول بازی می­شوند و احیانا مدفوع سگان را لگد کرده و یا ندانسته روی آنها هم به استراحت می­پردازند که اغلب همگان ناظر این صحنه­ ها هستیم و امکان تولید عوارض و امراض نیز قابل تصور است. هم چنین پیشنهاد می­شود: صاحبان سگان، برای آوردن آنها به محوطه شهرک و فضای آزاد از “سبد مخصوص” آنها استفاده شود، تا در راهروهای بلوک­ها، مخصوصا در داخل آسانسورها با دیگران ((بچه­ ها و افرادی که به  سگ حساسیت دارند …)) ایجاد مشکل نشود. البته یادمان باشد حریم آزادی و حرمت دیگر مردم نیز بایستی رعایت شود، و همه کس هم، سگی را که صاحبش، آنرا بغل کرده و به محوطه شهرک می­برد، دوستدارش نیست. لذا علایق و نگرش همه مردم در محیط مسکونی اشتراکی، در تمام ابعاد باید رعایت شود. حال امید است در شهرک اکباتان موارد مذکور رعایت شده و برای دیگر محله­­ ها و نواحی دیگر تهران، این مورد به نام انسان و انسانیت و رعایت بهداشت محوطه و نگهداری حیوانات به شرط فراگیری آموزش­های ضروری، الگو شده و تسری پیدا کند.

در خاتمه به نقل قول “ضرب المثل” قدما اشاره می­شود:

(((چنانچه سگان می­توانستند چون آدمیان حرف بزنند، دیگر دوست داشتنی نمی­شدند.)))

 

موسی تقی زاده

نوشته شده توسط سینا
به نام نامی عشق

به نام نامی عشق

 نوشته ای با عنوان به نام نامی عشق تقدیم به شما. مطالعه بال پرواز اندیشه است و تاثیر قابل توجهی بر ذهن و اندیشه دارد. با نیک اندیشان همراه باشید.

دستم را برپیشانی عرق کرده پنجره میگذارم،تا اثرم واثرش باقی بماند آتش درونم از سرمای پنجره خاموش میشود.آنگاه این جملات را که از لفت ولیس کلمات برایم باقی مانده مینویسم وتو، بارها بخوان، چرا که مخاطبش تویی .

مورچه صفت دانه محبت بی ثمر تورا-که به آن میبالی-بر دوشهای خویش میکشم تا گمان نکنی حامل این بار گرده های مردانه توست.حتی گاهی دلتنگ میشوم برای جفتک های عاشقانه ات تو بی خبر ترین صفیر عاشقان در همه دوره های تاریخی چرا که از معشوق بیخبری…

زودتر از آنچه باید ،زودتر از آنچه شاید،بگذار وبگذر…به قول خودت عشقت را وبه قول من خودت را.

همیشه تورا میبینم ،نه در لباس عشق که گرفتار زندان شبخیز خودی و دانه های محبتت را در پای خود قربانی میکنی ومرا از این مهری که به نام من کرده ای بهره ای نیست.به سویت رگباری از سختترینها وتلخ ترینها را میفرستم شاید بتوانم بشکنم آن حصار های شیشه ای دروغینی را که به نام نامی عشق دور خود تنیده ای ،تو اما مدهوش خواب باز هم در بستر بیخبری پهلو عوض میکنی ورو از من میچرخانی تا تیرهایم به هدف ننشینند دوستان نیز هر لحظه خواب آوری تعارفت میکنند.

شاید اگر حصارت میشکست بزرگ،شجاع وحتی عاشق میشدی…

اما این شکوائیه ها آخرین  تیرهائیست که سینه ات را هدفش میکنم ،بعد از آن سکوت من از سکوت خدا هم سنگین تر خواهد شد…..

نوشته شده توسط ناهید
هر چند وقت یک بار خدا تصمیم می گیره قلبم رو شست و شو بده ولی نمی دونم چرا این قدر سخت این کار رو می کنه

ولی هر بار مطمینم که جاش رو هم بزرگ تر می کنه (گشادش می کنه)

شاید یه روزی همه چی توش جا شه! عشق ، امید، آرزو …

کی می دونه؟!

 

نمی دونم چرا وقتی دلم داره گشاد می شه، چشام خیس می شه؟!

نوشته شده توسط ودیعه

داشتم فکر می کردم

یک سوال آمد به ذهنم

این که آیا این قوانین و آیین ها و غیره و غیره به چه دلیل وجود دارد

این که آیا این آیین ها باید موقت باشد

یا مثلا خوب هست که درونی شوند

این که به موقع حاضر شدن

حق تقدم را حتی در سخن گفتن رعایت کردن

حضور یا عدم حضور را پیشاپیش اعلام کردن

…..

نتیجه این حس می کنم خوب هست سعی کنم تا اگر سخنی بر زبان می آورم

با عشق و آگاهی کامل و باور آن را به زبان بیاورم…و اینکه سعی نمایم

حرف و عملم مطابقت داشته باشد

نوشته شده توسط نگین

سقراطی بر سر چهارراه!!

سقراطی بر سر چهارراه!!

سقراطی بر سر چهارراه!!

در داستان محاکمه و اعدام سقراط به استناد رساله اقریطون ِ افلاطون ، پس از تایید حکم اعدام سقراط به اتهام انکار خدایان و فاسد کردن اخلاق جوانان ،  آمده است که شاگردان از وی خواستند با تطمیع و رشوه ، راه خروج از آتن و فرار به شهری دیگر را در پیش بگیرد :

اقریطون :ای دوست بزرگوار من ، این بار سخن من بشنو و در رهایی خویش بکوش که مرگ تو ، مرا دو مصیبت است . یکی به جهت دوری از دوستی بی نظیر و دیگری به جهت اینکه مردم گمان می کنند من با توانایی که بر گریز تو داشتم ، از مال دریغ کردم ، و ننگی بالاتر از این برایم نیست!

سقراط : ای اقریطون گرامی ، تصورات عامه به این اندازه شایسته اعتنا نیست!

اقریطون: ای سقراط ! دیدی که عقیده عامه تا چه اندازه قابل اعتناست که از آنچه بر سرت می آید ، دانستیم اشتباه عامه ، چه اندازه خطرناک است و آسیب رسان!

سقراط : نه! آنکس که اسیب می رساند ، به همان اندازه توانایی انجام کار نیکو دارد ، واین از عهده عامه خارج است که آنها را توان دانا یا نادان کردن مردم نیست . بدان که از دست عامه کاری بر نمی آید و اختیارشان بدست اتفاق است.

اقریطون: اما ای سقراط دلیلت چیست در رد درخواست من! برای فراری دادنت کار سختی پیش رو نداریم و هزینه گزافی نخواهیم پرداخت.

سقراط: از لطف تو سپاس گذارم ، اما اولا باید به آن برسیم که آنچه تو میگویی را باید کرد یا نه! من دلایلی که تا کنون می آورده ام ، امروز به سبب پیش آمدی جدید ، رها نخواهم کرد و آنچه را دیروز رعایتش را واجب میدانستم ، امروز هم واجب میدانم. بیم آن داشته باش که هراس مرگ تو را از تشخیص حقیقت باز دارد . آیا عقیده خردمند محل اعتناست یا عقیده بیخرد؟

اقریطون: عقیده خردمند براستی قابل اعتناست

سقراط: پس ای دوست ، از اندیشه عامه نباید اندیشناک بود بلکه باید دید آنکه اهل حقیقت است چه حکم میدهد و اینکه گفتی ایراد حرفم در این است که عامه میتواند مرا حتی بکشد باید بگویم که آیا تصدیق نداری که دلبستگی انسان به خود زندگی شایسته نیست بلکه شایسته است دل دادن به خوبی زندگی؟ وآیا نمیپذیری خوبی زندگی جز به عدالت و شرف نیست؟

اقریطون : آری تصدیق دارم

سقراط : پس باید دید اگر من بی اجازه آتنیان ، زندان را ترک کنم ، عدالتست یا ستم! پس باید دید کدام کار ما ستم است . آیا قبول نداری که هرگز نباید عمدا مرتکب ستم شویم و یا میتوانیم در مواردی ستم کنیم؟ آیا بر آنچه متفق شده ایم و اصولی را که تصدیق کرده ایم ، در این چند روزه مبدل شده است؟آیا به ملاحظه سود و زیانی که ما را می رسد ، ناروا و ننگین بودن کار ما از بین میرود؟

اقریطون : می پذیرم که ناروا ، نارواست و ما هرگز نباید ستم کنیم ، حتی اگر ما را زیانی رسد.

سقراط: آیا چنانکه عامه می پندارد : بدی در مقابل بدی ، داد است ؟

اقریطون : بیداد است!

سقراط: پس اگر فردا روز که از اینجا گریختیم ، قوانین آتن به نزد ما آیند و شکایت کنند که ای سقراط تو بهمان اندازه که میتوانستی ما را تباه کردی ! آیا گمان کردی هرگاه احکام محاکم پایمال شوند ، مردم آنرا پایمال نمیکنند و دولت بر پا می ماند؟  پس ای اقریطون ، بدان اگر من آن کنم که تو میگویی ، حکومت قانون را در آتن تضعیف کرده ام و  می بینم روزی را که آیندگان و فرزندانمان ، مرا متهم میکنند که باعث تسری بی قانونی شدم و جان خود را از قانون بالاتر نهادم و بدین گونه آینده ی آتن را تباه کردم . من اگر به این قوانین ایرادی داشتم باید پیش از حکم آن اقدام میکردم یا به روم مهاجرت میکردم ، اما به همین دلیل که نکردم ، مرا حکومت قانون حاکم است و کرنش در مقابل احکام آن فرض!

آری اقریطون ، از من در گذر و نخواه که حکومت قانونی را که سالها برای برپایی آن زحمت کشیده ایم ، برای نجات جان خویش که بسی فرومایه تر از آنست تباه سازم *

…………………..

داستان تمکین سقراط در مقابل قانونی که خود سالها برای برقراری آن زحمت کشید ، روایتی غریب است! مخصوصا برای ما ایرانیان ، که در نزدمان قانون از کمترین درجه اهمیت برخورداراست، حتی برای خود قانونگذاران!!

عده ای معتقدند این مساله ریشه در رابطه همیشه تیره ی بین دولت و ملت در ایران دارد. ایرانیان حداقل در تاریخ معاصر  ، همیشه در نقش منتقد و مخالف حکومتهای خود بوده اند ، فارغ از نوع و مرام و مسلک آن حکومت و بنا بر این، قانون همیشه منشائی تحمیلی برایشان داشته است. قانون نویسی کار دولتمردان بوده و قانون شکنی و قانون گریزی فضیلت مردمان ، که نشان شجاعت است و نماد مخالفت با زورگویی!

…………………..

دیروز در حین رفت و آمدم ، یک آزمایش آماری کردم :

موضوع : عبور از خط کشی عابر پیاده با توجه به چراغ

تعداد : مجموعا از ۳۸ تقاطع گذشتم که ۲۵ عدد آنها چراغ داشتند، پراکندگی این تقاطعها هم به صورت عمودی از محدوده میدان توپخانه بود تا خیابان میرداماد و به صورت افقی از میدان انقلاب تا خیابان شریعتی

تعداد شرکت کنندگان برای این ۲۵ چراغ : ۱۵۲ نفر

تعداد عبور کنندگان با رعایت کامل قانون از تقاطع عبور کرده اند : ۴۲ نفر !!! ( حدود ۲۸ درصد)

برای درونی کردن قوانین در ایران چه باید کرد؟

چه کنیم که قانون را از خود بدانیم ، نه بر خود!؟

شما فکر میکنید اگر سقراط در ایران به چهارراه می رسید چه میکرد؟

 

* برداشتی آزاد و به اجمال ، از رساله اقریطون ، نوشته استاد ارجمند اریستوکلیس ملقب به افلاطون!

 

سقراطی بر سر چهارراه!! نوشته شده توسط هدا
ساعت آشپزخانه نوشته وُلفگانگ بُرشِرت 

ساعت آشپزخانه نوشته وُلفگانگ بُرشِرت 

داستان ساعت آشپزخانه نوشته وُلفگانگ بُرشِرت را بخوانید و لذت ببرید. مطالعه بال پرواز اندیشه است و تاثیر قابل توجهی بر ذهن دارد. با نیک اندیشان همراه باشید.
از دور هم مى‏دیدند که به سویشان مى‏آید، چون جلب‏ توجه مى‏کرد. چهره کاملاً پیرى داشت اما از راه رفتنش مى‏شد دید که بیست سال بیشتر ندارد. او با چهره پیرش کنارشان روى نیمکت نشست و بعد آنچه در دست داشت به آنها نشان داد: این ساعت آشپزخانه ما بود. این را گفت و به همه آنهایى که به ردیف روى نیمکت در آفتاب نشسته بودند نگاهى انداخت. “آرى، بالاخره پیدایش کردم. تنها چیزى که باقى مانده است”.
صفحه گردِ بشقاب مانندِ ساعت آشپزخانه را در دست گرفته بود و با انگشت، شماره‏هاى آبى رنگى را که روى صفحه نقش بسته بود، نوازش مى‏کرد.شرمنده گفت: ساعتِ بى‏ارزشى است. این را مى‏دانم و چندان هم زیبا نیست. مثل بشقابى است با لعابِ سفیدرنگ. اما، شماره‏هاى آبى رنگش بسیار قشنگ‏اند. عقربه‏ها البته از حَلَبى‏اند و دیگر نمى‏چرخند. نه، مسلم است که ساعت خراب شده است، اگر چه حالا دیگر کار نمى‏کند. اما شکل ظاهرش تغییرى نکرده است.
با سَر انگشت و با احتیاط دایره‏اى بر گردِ صفحه ساعت کشید و آهسته گفت: و تنها همین باقى مانده است.
آن¬هایى که روى نیمکت در آفتاب نشسته بودند به او نگاه نکردند. یکى به کفش‏هایش نگاه کرد و زن به درونِ کالسکه کودک نگریست. بعد یک نفر گفت: یعنى که شما همه چیز را از دست داده‏اید؟

او شادمانه گفت: بله، فکرش را بکنید، همه چیز را! فقط همین، همین باقى مانده است. و بار دیگر ساعت را سردست بلند کرد، انگار دیگران هنوز آن را ندیده بودند.
زن گفت: اما ساعت دیگر کار نمى‏کند.

نه، نه، کار نمى‏کند. خراب است. این را خوب مى‏دانم. اما، از کارش که بگذریم، درست مثل همیشه است: سفید و آبى. و بارِ دیگر ساعت آشپزخانه را به آنها نشان داد و با هیجان گفت: هنوز برایتان اصلاً تعریف نکرده‏ام که زیبایى کار در کجاست. زیبایى کار در این¬جاست: تصورش را بکنید، سَرِ ساعت دو و نیم از کار افتاده است. درست سَرِ ساعت دو و نیم. تصورش را بکنید!

مرد گفت: قطعاً خانه شما ساعت دو و نیم بمباران شده است و لب زیرینش را جلو کشید. به کرّات شنیده‏ام وقتى که بمب فرو مى‏افتد، ساعت‏ها از کار مى‏مانند. علتش فشار هواست.
او به ساعتش نگاهى کرد و با احساسِ برترى سرش را تکان داد: نه، نه، آقاى محترم، شما اشتباه مى‏کنید. به بمب ربطى ندارد. شما نباید دائم از بمب حرف بزنید. نه. در ساعت دو ونیم قضیه چیز دیگرى است. از قضا نکته در همین جاست. درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از کار افتاده است. نه چهاروربع و نه ساعت هفت. من همیشه درست سرِ ساعتِ دو و نیم به خانه مى‏آمدم. منظورم شب‏هاست. تقریباً همیشه سرِ ساعت دو و نیم. و نکته در همین جاست.

او به دیگران نگاه کرد. اما آنها چشم‏هایشان را از او برگردانده بودند. بعد با سر به ساعتش اشاره کرد: طبیعى است که در این موقع گرسنه بودم و همیشه به آشپزخانه مى‏رفتم. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم بود. و بعد، بعد مادرم مى‏آمد. هر چقدر هم در را آهسته باز مى‏کردم باز هم آمدنِ مرا مى‏شنید. و موقعى که درونِ آشپزخانه تاریک دنبال خوراکى مى‏گشتم، ناگهان چراغ روشن مى‏شد و مادرم آنجا ایستاده بود و همیشه با کُت پشمى و شالِ قرمزى دورِ گردنش. پابرهنه. همیشه پابرهنه بود با اینکه کفِ آشپزخانه ما با کاشى فرش شده بود. و او چشم‏هایش را کاملاً کوچک مى‏کرد، چون نور چشم‏هایش را مى‏زد. از خواب بیدار شده بود. آخر نیمه‏شب بود. بعد مى‏گفت باز این قدر دیروقت. بیش از این چیزى نمى‏گفت. فقط «باز این قدر دیروقت.» و بعد برایم شام را گرم مى‏کرد و نگاه مى‏کرد که من چطور شام مى‏خورم. مُدام پاهایش را به هم مى‏مالید، چون کاشى‏ها خیلى سرد بودند. او هیچ وقت شب‏ها کفش نمى‏پوشید. و آن قدر کنارم مى‏نشست تا من سیر مى‏شدم. بعد در اتاقم وقتى چراغ را خاموش مى‏کردم مى‏شنیدم که بشقاب را جمع مى‏کرد. هر شب همین جور بود. و همیشه ساعت دو و نیم. برایم کاملاً عادى بود که هر شب ساعتِ دو و نیم در آشپزخانه غذا درست مى‏کرد، آرى خیلى عادى هر شب همین کار را مى‏کرد. هیچ وقت بیشتر از این چیزى نمى‏گفت «باز این قدر دیروقت.» او همیشه همین را مى‏گفت. و من فکر مى‏کردم که این ماجرا همیشه ادامه مى‏یابد. برایم کاملاً عادى شده بود. همیشه همین طور بود.

لحظه‏اى روى نیمکت سکوت کامل برقرار شد. بعد آهسته گفت: و حالا؟ او به دیگران نگاه کرد، اما آنها به او نگاه نمى‏کردند. بعد آهسته رو به صفحه گردِ سفید و آبى‏رنگ ساعت کرد و گفت: حالا. حالا مى‏دانم که آنجا بهشت بود. بهشت واقعى.
روى نیمکت سکوتِ کامل برقرار بود. بعد زن گفت: و خانواده‏تان؟
با شرمسارى به او لبخندى زد: آخ، منظورتان پدر و مادرم هستند؟ آرى، آنها نیز با خانه از بین رفتند. همه چیز از بین رفت. همه چیز. تصورش را بکنید. همه چیز.
با شرمسارى به یکایک آنها لبخند زد. اما آنها به او نگاه نمى‏کردند.
بار دیگر، ساعت آشپزخانه را سَرِ دست بلند کرد و خندید: فقط همین باقى مانده است و زیبایى کار در اینجاست که درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از کار افتاده است. درست دو و نیم. و بعد دیگر چیزى نگفت. او چهره کاملاً پیرى داشت. و مردى که در کنارش نشسته بود به کفش‏هایش نگاه مى‏کرد، اما کفش‏هایش را نمى‏دید. او فقط به کلمه بهشت فکر مى‏کرد.

ساعت آشپزخانه نوشته وُلفگانگ بُرشِرت

نوشته شده توسط هدا
اصل عدم قطعيت هايزنبرگ

اصل عدم قطعیت هایزنبرگ

اصل عدم قطعیت هایزنبرگ

 

در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ ، در آلمان و اتریش فضای علمی فوق العاده ای ایجاد شده بود . عده ای معتقدند ، در این دوران علم انسان شروع به پیشرفت شگرفی کرد . تا جاییکه در هر چهارسال یکبار، علم انسان دوبرابر می شد.( در حال حاضر این میزان به یکسال کاهش یافته است .) مخصوصا در علم فیزیک ، دانشمندان بزرگی گرد هم آمده بودند . دانشمندان بزرگی نظیر : پلانک ، بوهر ، ماری کوری ، پیر کوری‌، پائولینگ ، شرودینگر ، انیشتن ، ……..و هایزنبرگ .

هایزنبرگ در سال ۱۹۰۱ به دنیا آمد و به سال ۱۹۷۴در گذشت . او در سال ۱۹۲۷ ، زمانی که تنها ۲۶ سال داشت ، اصلی را بیان کرد ، که برروی فلسفه پس از او تأثیر اساسی نهاد . این اصل که به اصل عدم قطعیت هایزنبرگ از آن یاد میشود ، بیان میدارد که :

 

“از نظر فیزیکی برای ما امکان ندارد که در یک لحظه هم سرعت الکترون و هم مکان آنرا مشخص کنیم ”

 

چرا؟ این مساله دلیل فیزیکی دارد و به طور ساده میتوان آنرا اینگونه تشریح کرد که : هرگونه تلاش در جهت رؤیت الکترون ، چون در بهترین حالت بوسیله الکترون انجام میشود ، باعث تغییر مکان و سرعت الکترون میشود و برای این کار باید از ذره ای با جرم و سرعت کمتر استفاده کرد تا برخورد آن با الکترون ، سبب تغییر موضع آن نشود .( فرض کنید یک ساچمه را به سوی ساچمه ای دیگر پرتاب میکنیم . ساچمه هدف ، با دریافت انر‍ژی ، تغییر موضع و سرعت میدهد . )

طبق این اصل ، در بهترین شرایط تنها احتمال حضور الکترون قابلیت تشخیص دارد و مکان هندسی این نقاط محتمل در مدل اربیتالی شرودینگر ( که البته در سال ۱۹۲۶داده شد و بوسیله نظریه هایزنبرگ تأیید شد ) قابل تصور است .

اولین تأثیر این نظریه در فلسفه علم مطرح میشود . در اولین سطر کتاب “چیستی علم” میخوانیم : ” ما هیچ چیز معین و ثابت در علم نداریم ”

 

اما یکی از جالبترین نتایج حاصل از این نظریه علمی ، نسبی گرایی است که امروزه یکی از بنیانهای فکر فلسفی را تشکیل میدهد .

 

بر اساس این نظریه هیچ چیز قطعی وجود ندارد و ما تنها با احتمالات سروکار داریم . ما با قطعیت نمی توانیم وجود هیچ چیزی را پیش بینی کنیم .

 

از اصلیترین تأثیرات این نظریه ، بعد علمی ِ رد اصل علیت بود که پایه های فلسفی آن توسط هیوم در قرن ۱۸ گذاشته شده بود .( البته این باشه برای بعد )

 

اما براستی چرا از یک قانون صرف علمی ، همچین دلیلی و بنیان فلسفی منتج شده است ؟

خیلی ها آنرا به شرایط سیاسی بین دو جنگ جهانی ( زمانی که هایزنبرگ اصل خود را منتشر کرد ) و تشکیلات فلسفی موجود در آن دوران ( نظیر حلقه وین ) بی ارتباط نمی دانند .

 

اما فکر میکنم دو اشکال وجود دارد :

۱) اصل مذکور تنها امکان شناخت را آنهم به دلیل نبود تکنولوژی لازم نفی می کند ولی حقیقت آنرا انکار نمیکند.

 

۲) این تنها یک نظریه علمیست و تسری و تعمیم آن به دیگر حوزه های معرفتی نیاز به دلایل محکم دارد . در ضمن آیا تعمیم این نظریه به حقایق روزمره ، توجیه عقلی دارد ؟

 

از مخالفین سرسخت کاربرد این اصل در فلسفه دین ، انیشتن است . او جمله مشهوری دارد که پایان بخش سخنم می کنم .

“خدا تاس نمی اندازد .”

نوشته شده توسط هدا
داستان طبیعت یک قلب ، عشق حقیقی

داستان طبیعت یک قلب ، عشق حقیقی

داستان طبیعت یک قلب ، عشق حقیقی

” جان بلا نکارد” از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول “جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد : “دوشیزه هالیس می نل” .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. “جان” بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد “جان” سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. “جان” در خواست عکس کرد ولی با مخالفت “میس هالیس” رو به رو شد . به نظر “هالیس” اگر “جان” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت “جان” فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: “تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.” بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر “جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان “جان ” بشنوید: ” زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام – موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت “ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟” بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود.
زنی حدود ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. عشق حقیقی بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من “جان بلا نکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه “می نل” باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت” فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!”
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد. و این عشق حقیقی است.

 

به من بگو که را دوست می داری و من به تو خواهم گفت که چه کسی هستی؟

 

 

داستان طبیعت یک قلب ، عشق حقیقی نوشته شده توسط آرزو
سقراط و دموکراسی و اخلاق

سقراط و دموکراسی و اخلاق

سقراط و دموکراسی و اخلاق

سقراط (خرمگس پیر) -بخش اول

اگر بتوانیم درباره سقراط از روی تندیس نیم تنه ای که از خرابه های آثار حجاری جهان باستان به دست آمده است داوری کنیم، باید بگوییم که وی به قدری زشت بوده است که تاکنون حتی یک فیلسوف هم بدان زشتی دیده نشده است. سر او طاس و صورت او پهن و گرد و چشمان او فرورفته و بی حرکت است؛ دماغی بزرگ دارد که بر روی آن لکه ای دیده دیده می شود که در بسیاری از مهمانیهای همگانی روشن بوده است. چنین چهره ای به یک باربر بیشتر سزاوار است تا به بنامترین فلاسفه جهان. ولی اگر از نزدیک دقت کنیم، از میان صلابت و خشونت سنگ، چیزی از ملایمت و رقت بشری و بساطت و تواضع را ملاحظه خواهیم کرد یعنی صفاتی که از این اندیشمند زمخت و بدشکل را استاد گرامی و دوست داشتنی جوانان زیبا و خوش چهره آتن ساخته بود. آگاهی ها درباره وی اندک است ولی ما او را به همان اندازه خوب می شناسیم که افلاطون آریستوکرات و ارسطوی دانشمند محتاط را. ما هنوز او را از فراسوی دوهزار و سیصد سال پیش می بینیم که با وضع آشفته و لباس فرسوده به فراغت در میدان همگانی شهر (آگورا) می گردد و به تظاهرات جنون آمیز سیاسی وقعی نمی نهد، و شکار خود را در وقت مناسب گیر می آورد؛ جوانان و اندیشمندان را دور خود گرد می آورد و آنان را به زیر سایه رواق معابد می کشاند و از آنان می خواهد تا سخنان و واژه های خود را تحت تعریف درآورند.

   جوانانی که دور او جمع می شدند تا او را در ایجاد فلسفه اروپایی کمک کنند، از اجناس مختلف بودند. در میان آنان جوانانی ثروتمند مانند افلاطون و آلکیبیاس دیده می شدند که از تحلیل هجوآمیز از دموکراسی آتن لذت می بردند؛ سوسیالیستهایی مانند آنتیستنس بودند که فقر بی اعتنای استاد را می ستودند و از آن دینی درست می کردند؛ حتا یک یا دو تن آنارشیست همچون آریستیپوس بودند که در آرزوی جهانی به سر می بردند که در آن بنده و مولا و رئیس و مرئوسی نباشد و همه همچون سقراط کاملا آزاد باشند. همه مساله هایی که جهان امروز ما را به تکان می آورد و تولید مشاجره های بیشماری در میان جوانان می کند در آن زمان این گروه اندیشمندان را به خود سرگرم می داشت و با استاد خود در این معنی هم باور بودند که زندگی بدون بحث و جدال سزاوار یک مرد نیست؛ هر مکتب فلسفی – اجتماعی در آن حلقه نماینده داست و شاید بتوان گفت که اصل و ریشه این مکتبها در آنجا بود.

   دانستن اینکه استاد چگونه زندگی می کرد، مشکل است. وی کار نمی کرد و به فردای خود نمی اندیشید. هنگامی که شاگردان او وی را به سر میز غذا فرا می خواندند. غذا می خورد و آنان بودش(حضور) او را بر سر سفره خود به فال نیک می گرفتند، زیرا نشانه های خوب مزاجی سعادتمند و بختیار در او وجود داشت. در خانه خود زندگی خوشی نداشت و از زن و فرزندان خود ناآگاه بود و در نظر کسانتیسپه (همسر وی) سقراط به هیچ دردی نمی خورد؛ تنبلی بود که برای خانواده خود بیش از آنچه نان بیاورد افتخار و احترام می آورد. کسانتیسپه هم تقریبا مانند سقراط از بحث کردن خوشش می آمد و در میان آنها گفتگوهایی شده بود. که افلاطون گفتن آنها را فراموش کرده است. ولی او نیز سقراط را دوست می داشت و نمی توانست خود را از مرگ شوهر هفتاد و چند ساله خود آرامش(تسلی) دهد.

   چرا شاگردان وی به او تا این اندازه احترام می گذاشتند؟ شاید از این جهت که او به همان اندازه که فیلسوف بود یک مرد به تمام معنی نیز بود. او در میدان جنگ، زندگی خود را به خطر انداخت تا آلکیبیادس را نجات دهد؛ او می توانست، بدون آنکه بترسد یا زیاده روی کند، مانند نجبا باده پیمایی نماید. ولی بی گمان چیزی که شاگردان وی بیشتر به خاطر آن او را دوست می داشتند فروتنی او در خرد و حکمت بود. او مدعی حکمت نبود، فقط می گفت که با ویان(عشق) و شوق به دنبال آن می رود؛ او خود را شاغل مقام حکمت یا به اصطلاح حکیم نمی دانست بلکه دوستدار آن می شمرد. می گویند که وخش معبد دلفی با لحن غیر معمولی وی را فرزانه ترین مردم یونان دانسته بود و او خود می گفت که این ستایش و تمجید تصدیق این اعتراف به نادانی و جهالت است که آغاز و پایه فلسفه او شمرده می شود: « من تنها یک چیز می دانم و آن اینکه هیچ چیز نمی دانم.» فلسفه هنگامی آغاز می گردد که راه شک و گمان را فراگیرند و به ویژه در آرا و باورها و مسلمات که برای کسی خیلی گرامی است شک کنند. چه کسی می داند که چگونه این باورهای گرامی در ما به یقین دگرگون شد و کدام میل نهانی آنها را با مهارت در ما راسخ ساخت و لباس تفکر و استدلال به آنها پوشانید؟ اگر ذهن و اندیشه متوجه خود نباشد و خود را نیازماید، فلسفه واقعی و راستین ، هستش(تحقق) نخواهد یافت.

سقراط می گفت : “خود را بشناس.”

او می گفت : روح انسانی چیست؟ انسان چیست و چه می تواند بشود؟. تا می دید که مردم به آسانی و سادگی و سطحی درباره دادگری و عدالت گفتگو می کنند، وی به آرامی می پرسد، آن چیست؟این واژه هاییکه شما به آسانی آنها را در تقریر مسایل زندگی و مرگ به کار می برید چه معنی می دهد؟ مقصود شما از شرافت، فضیلت، اخلاق، و وطن دوستی چیست؟ مقصودتان از واژه «من» چه چیز است؟ این بود مسایل اخلاقی و روانشناسی که سقراط می خواست آنها را روشن سازد. برخی ها از این «روش سقراطی» که بر پایه درخواست تعریفها و اندیشه روشن و تحلیل(چاره سری) درست بود به خشم می آمدند و اعتراض می کردند که سقراط زیاده بر آنچه پاسخ دهد می پرسد و ذهن را بیش از پیش آشفته می سازد. ولی وی در فلسفه دو پاسخ روراستانه برای چاره دو مساله از دشوارترین مساله های ما به یادگار گذاشته است و آن اینکه فضیلت چیست؟ و بهترین حکومت کدام است؟

   برای جوانان آتن در آن زمان، حیاتی تر از این دو مساله نبود. سوفسطاییان باورهای این جوانان را درباره خدایان اولمپ نابود کرده بودند و در نتیجه باورهای آنان درباره اخلاق نیز سست شده بود؛ زیرا بخش بیشتر ضمانت اجرای آن ترس مردم از این خدایان بیشمار بود که به باور آنها همه جا بودند و نگرنده بودند. و در صورت نه کردن این خدایان به نظر می رسید که دیگر برای پیروی از لذایذ و هوای نفس مانعی در کار نیست و فقط باید از حدود قانون تجاوز ننمود. طرفداری از منافع شخصی، اخلاق مردم آتن را تا حد نابودی سست کرده بود تا سرانجام شهر را طمعه اسپارتیان سخت و خشن ساخت. درباره حکومت باید گفت که هیچ چیز مسخره تر از آن دموکراسی که عوام بر آن مسلط باشند و تابع هوا و هوس اشخاص باشد نبود.  او می خواست به گونه ای اصولی اخلاقی را پایه گذاری نماید که مطلقا مستقل و آزاد از باورهای دینی باشد و بیدین و دیندار یکسان آن را بپذیرند، به گونه ای که این اصول در برابر ضعف علوم دینی و الاهی پایدار و ثابت می ماندند و انسانهای سرکش و نافرمان را به اعضای فرمانبردار در یک جامعه دگرگون سازد.

   برای نمونه اگر معنی «خوب» «هوشیار و عاقل» و معنی فضیلت خردمندی و دانش می شد؛ و اگر مردمان می توانستند به روشنی منافع خود را دریابند و نتایج دور اعمال خود را پیش بینی کنند و امیال را به هماهنگی ارادی و خلاق دگرگون سازند، می توانستیم بگوییم که در چنین اخلاق مردم با آگاهی و پاکیزه تامین شده است، اخلاقی که نزد جهال جز به احکام و تقریرات موکد و مکرر و جز با ترس از کیفر بدست نخواهد آمد. آیا نمی توان گفت که هر گناهی عبارت از اشتباه یا نظر کوتاه و ناقص یا جنون می باشد؟ در انسان باهوش با اطلاع همان شهوات شدید مخالف نظم اجتماع که در جهال دیده می شود ممکن است وجود داشته باشد، ولی او بر این گونه امیال و شهوات بهتر می تواند مسلط بشود و خود را کمتر مانند حیوانات اسیر خواهشهای نفسانی سازد؛ در اجتماعی که بر پایه عقل و دانش است، نفع هر کسی در پیروی از قوانین خواهد بود و تنها روشن بینی کافی خواهد که آشتی و نظم و اراده نیک را تامین می کند. چنین اجتماعی قدرت اشخاص را بالا می برد و این بیشتر از آن چیزی است که در نتیجه محدود ساختن آزادی آنها از آنان می گیرند.

   ولی اگر خود حکومت پوچ و بی نظم باشد و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد و بدون هدایت و راهنمایی مردم فرمانروایی کند، آیا می توان امید داشت که در جنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی نمایند و منافه خاص خود را تابع خیر کلی همگانی بدانند؟ اگر آلکیبیادس یا نظایر او بر ضد حکومتی که دشمن استعداد است و به کمیت و کثرت بیشتر از صلاح و شایستگی اهمیت می دهد قیام کنند، جای شگفتی نخواهد بود. اگر در جایی تفکر وجود نداشته باشد بی نظمی و آَشفتگی حکمفرما شود و مردم به شتاب و از روی نادانی تصمیم بگیرند و سپس پشیمان شوند و اندوه خورند، کسی در شگفت نخواهد شد.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : تاریخ فلسفه

  • به نگارشِ ویل دورانت

  • برگردان عباس زریاب

نوشته شده توسط بردیا