شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

دنیای شعر همچون دریایی بی انتها از شور و احساس و معنی است. هرچه در آن غوطه ور شویم بیشتر لذت معانی را درک خواهیم کرد. اشعاری که اینجا آوردیم به انتخاب اعضای گروه نیک اندیشان بوده و از وبلاگ بازنویسی شده اند. از جمله شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج ، قیصر امین پور و …

همین که گفتم!

می خواستم بگویم:

” گفتن نمی توانم ”

آیا همین که گفتم

یعنی

همین که

گفتم ؟

( قیصر امین پور)

نوشته شده توسط حمید

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

 وبپیچی همه را لای حریر احساس

 گره عشق به آنها بزنی

….عشقبازی به همین آسانی است

مجتبی کاشانی

نوشته شده توسط سمیه

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر
بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

نیما یوشیج

نوشته شده توسط الهام

نام تو

… و حضورت حجامتی ناممکن بود

چندان که در تو درنگ کردم

ناگاه خود را دیدم

که تیغ بر پُشت ِ پَلَشتی های خویش می کِشَم

و از پس ِ دَردی

–  عمرش به قدر زندگی –

خون ِ به چرک نشسته را

در سردابه های انزوا و شهوت

بادکِش می کنم

**

بغض می کنم

برق می زنم

رعد می شوم

فرو می ریزم

و می شکنم …

**

… و از پس ِ بارانی

– عمرش به قدر خنده ات –

در آسمان کنون پُر ستاره ام

نام  ترا به شادی و عشق

آواز می کنم .

************************************************

به عقیده ی من فضای مجازی ِ وب با این یکسان نویسی هایش نمی تواند تمام حسّ ِ آدمی را منتقل کند. شخصا ترجیح می دهم با خط خودم مطالبم را بنویسم. سعی می کنم از این به بعد اینگونه عمل کنم . آدرس اسکن ِ مطالبم را هم از این به بعد در پایین مطلبم قرار می دهم.در اینجااسکن نوشته ام را ببینید.

نوشته شده توسط حمید

داشتم می رفتم

داشتم می رفتم

که تو را زیر درختی که از آن روییدم

با تمام تن مرطوب غمت دفن کنم

و صلیبی از موهایم را بر خاک تو بگذارم

و سپس

پای داری که تو در مسلخ چشمانم آویخته ای

شاهد مرگ غم و غصه چشمانت باشم

اما…

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شد و من مردم

نه که در زیر درخت

بلکه در غم مردم .

 

شعر از دوستم « معصومه نامجو »

نوشته شده توسط آرزو
 همیشه کسی در تاریکی هست که ما را به وحشت می اندازد

همیشه کسی در تاریکی هست که خود ش هم از وحشت

می لرزد

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله های ما با صورتش

بر خورد می کند

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله هایش را به سمت ما

شلیک می کند

شلیک کننده وقتی شلیک می کند شادمان است

شلیک کننده وقتی شلیک می کند غمگین است

 

حافظ موسوی (مرداد۸۱)

 

 

نوشته شده توسط هدا
می توان عشق به آنها آموخت - شعری برای بچه ها

می توان عشق به آنها آموخت – شعری برای بچه ها

من هنوز معتقدم می شود به آنها عشق آموخت ، قطعه شعری برای بچه ها به انتخاب سینا یاوریان و مطالبی از دیگر اعضای گروه، بازنویسی شده از وبلاگ گروه نیک اندیشان

و چه این جمله به فکرهمگی افتاده

بچه ها را چه کنیم

بچه ها می خوانند

بچه ها می رقصند

بچه ها می خوانند

این طریقی است که درخاطرشان می ماند

ای فلانی

دوسه خطی بنویس

ساده تر

رنگین تر

درپی قافیه و واژه مباش

سوژه ی امروزی

بگذر از دلسوزی

للـه هایی همه دلسوزتر از مادرشان

بی خیال از غم فردایی وعاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم

من هنوز معتقدم

می شود عشق به آنها آموخت

می شود دربه در واژه ی بازار نبود

می توان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت

می توان عشق به آنها آموخت

خواننده : سیاوش قمیشی

نوشته شده توسط سینا

یک زمانی برام کتاب می خوندند…

یک زمانی کتاب خوندن رو آغاز کردم و هنوز هم می خونم…

یک زمانی کتابی خواهم نوشت… و یا شعری برای بچه ها

و سرانجام کتابی خواهم شد در کتابخانه خرد و دل آیندگان…

نوشته شده توسط بردیا

بعد از شعری برای بچه ها این شعر زیبا به انتخاب حمید را می خوانیم.

در آرامشی شبانه

    آرام آرام

با پنبه ای سپید که از دخترکی جنگلی گرفته ام

گوشواره های فیروزه ای ات را برق می اندازم

گردنبندت را به گردنت می اندازم

    و روبرویت می نشینم

*

زندگی را دوست می داری ؟

از مرگ می گریزی ؟

از عشق … می هراسی ؟

*

زندگی را باید زیست

مرگ را باید مُرد

عشق را

*

زندگی راه رهایی ست

مرگ توهّم رهایی ست

و عشق … خود ِ  رهایی

*

برای همین است که زندگان راهیان ِ راه ِ رهایی اند

برای همین است که مردگان راهیان توهّم ِ رهایی اند

و برای همین است که عاشقان ، مطلق ِ رهایی اند

*

چه خیالات باطلی

عشق ، آغاز اسارت است

عشق ، پنجه ای است بر گلوی قُمری ِ آواز خوان

یا خود ، بندی است بر پای آهوی گریز پای

ور نه ، دامی است به راه خرگوش بازیگوش

*

آنکه عاشق تر است … رها تر است

باور نداری…می دانم

*

تو را سپاس می گویم

ای نور زیبایی

به تاریک توهّم ِ پندار

تو را سپاس می گویم

ای گریزگاه واقعیت

ای فرصت تنفّس

ای حضورت

غیاب ِ خودخواهی

ای طلوع یک معنا…در جهان ِ صد معنا

*

از نگاهت ترانه می سازم

با تو عاشقانه می خوانم

با صدایت به تارهای حنجره ام

فرصتی دوباره می بخشم

*

اینک

با عشقت

نَه  دربندترین

بلکه

رهاترینم

*

باور نداری

می دانم

می دانم

می دانم

نوشته شده توسط حمید

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا و سالشمار زندگی او

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

در نیمه باز است

درختان لیمو به نرمی تکان می خورند

روی میز

شلاقی و دستکشی از یاد رفته است

خورشید ، هاله ی  ِ زردی می پراکَنَد

خش خش ِ  – برگ ها – را می شنوم

چرا می روی ؟

نمی فهمم

فردا صبح

روشن و شاد خواهد بود

این زندگی زیباست

ای دل ، خردمند شو

 

سراپا خسته ای

در جستجوی – کسی – آرامتر و بی رنگ تری

ببین ، می خوانم

ارواح جاودانه اند

 

The door is half open
The lime trees wave sweetly
On the table, forgotten
A whip and a glove.

The lamp casts a yellow circle
I listen to the rustling
Why did you go
I don’t understand

Tomorrow the morning
Will be clear and happy
This life is beautiful
Heart, be wise

You are utterly tired
You beat calmer, duller
You know , I read
That souls are immortal

 

*********************************************

با سپاس از الهام برای ارسال این شعر از آنا آخماتووا

و جدیت و تلاشش در کشف اشعار زیبای شاعران نا آشنا

*********************************************

امیدوارم خوب ترجمه کرده باشم

نوشته شده توسط حمید
آنا آخماتووا (گورنکو) ۱۱ ژوئن‌ در اودسا در خانواده‌ یک‌ مهندس‌ نیروی‌ دریایی‌ متولد می‌شود.

۱۸۹۰

خانواده‌ به‌ تسارسکویه‌ (نزدیک‌ سن‌ پترزبورگ) نقل‌ مکان‌ می‌کند.

۱۹۰۰ – ۱۹۰۵

آنا آخماتووا وارد مدرسه‌ گرامر تسارسکویه‌ می‌شود و نخستین‌ شعر خود را می‌سراید.

پدر و مادرش‌ در ۱۹۰۵ از هم‌ جدا می‌شوند؛ مادرش‌ بچه‌ها را با خود ابتدا به‌ اوپاتوریا و سپس‌ به‌ کیف‌ می‌برد و آنجا ساکن‌ می‌شود.

۱۹۰۷

آنا از دبیرستان‌ گرامر فارغ‌التحصیل‌ شده‌ و برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ حقوق‌ وارد دانشگاه‌ مخصوص‌ زنان‌ می‌شود و دو سال‌ به‌ تحصیل‌ می‌پردازد.

نخستین‌ شعر آخماتووا ?(بر انگشتان‌ دست‌ او حلقه‌های‌ درختان‌ است?) در نشریه‌ روسی‌ زبان‌ سیریوس‌ که‌ در پاریس‌ منتشر می‌شد، چاپ‌ می‌شود.

۱۹۱۰

آنا آخماتووا با ن. س. گومیلیف‌ ازدواج‌ می‌کند. به‌ پاریس‌ می‌رود و بعد به‌ سن‌پترزبورگ‌ نقل‌ مکان‌ می‌کند. برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ وارد دانشگاه‌ رایف‌ می‌شود.

۱۹۱۱

آنا آخماتووا یکی‌ از اعضای‌ گروه‌ موسوم‌ به‌ ?کارگاه‌ شاعر? می‌شود. شعرهایش‌ در نشریات‌ گوناگون‌ به‌ چاپ‌ می‌رسد.

سفر به‌ پاریس.

۱۹۱۲

آخماتووا به‌ ایتالیا سفر می‌کند. اولین‌ مجموعه‌ اشعارش‌ به‌ نام‌ شامگاه‌ منتشر می‌شود.

پسر آخماتووا و گومیلیف، لِو، در اول‌ اکتبر به‌ دنیا می‌آید.

۱۹۱۷

انتشار دومین‌ مجموعه‌ به‌ نام‌ فوج‌ پرندگان‌ سفید.

۱۹۲۱

اعدام‌ گومیلیف، در اوت، به‌ اتهام‌ شرکت‌ در فعالیت‌های‌ ضدانقلابی.

۱۹۲۲

چاپ‌ مجموعه‌ پیش‌ از میلاد، که‌ در ۱۹۲۳ با افزوده‌هایی‌ تجدید چاپ‌ می‌شود.

۱۹۳۰

به‌ مطالعه‌ و تحقیق‌ در آثار پوشکین‌ می‌پردازد. عضو آکادمی‌ علوم‌ در پوشکین‌شناسی‌ شده‌ است. چندین‌ مقاله‌ درباره‌ پوشکین‌ از آخماتووا به‌ چاپ‌ می‌رسد.

۱۹۳۳ – ۱۹۴۹

پسر او چهار بار به‌ اتهام‌های‌ مبهمی‌ دستگیر و هر بار پس‌ از مدتی‌ کوتاه‌ آزاد می‌شود.

۱۹۳۵ – ۱۹۴۰

روی‌ شعر خود به‌ نام‌ مرثیه‌ کار می‌کند.

۱۹۴۰

انتشار گزینه‌ای‌ از کارهای‌ قبلی‌ خود به‌ نام‌ از شش‌ کتاب.

۱۹۴۱

آخماتووا، در سپتامبر، از لنینگراد محاصره‌ شده‌ به‌ مسکو و سپس‌ به‌ تاشکند برده‌ می‌شود.

۱۹۴۱ – ۱۹۴۴

در تاشکند زندگی‌ می‌کند و در بیمارستان‌های‌ نظامی‌ به‌ شعرخوانی‌ می‌پردازد.

۱۹۴۳

مجموعه‌ گزینه‌ شعرها چاپ‌ می‌شود.

۱۹۴۶

انتشار گزینه‌ شعرها ۱۹۰۹ – ۱۹۴۵.

در روزنامه‌های‌ ایزوستیا و لنینگراد از اشعار او به‌ سختی‌ انتقاد می‌شود.

در ۱۴ اوت‌ از شورای‌ نویسندگان‌ اخراج‌ می‌شود.

۱۹۶۱

چاپ‌ مجموعه‌ای‌ به‌ نام‌ شعرها.

۱۹۶۲

منظومه‌ بدون‌ قهرمان‌ را پس‌ از بیست‌ و یک‌ سال‌ به‌ پایان‌ می‌رساند.

۱۹۶۴

جایزه‌ راتنا تائورمینا در ایتالیا به‌ او تعلق‌ می‌گیرد. در همین‌ سال‌ دکترای‌ افتخاری‌ از دانشگاه‌ آکسفورد لندن‌ دریافت‌ می‌کند.

.۱۹۶۵

نوشته شده توسط الهام
اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

رقص ایرانی

 

چو گل های سپید صبحگاهی

در̃ اغوش سیاهی

شکوفا شو

 

به پا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب ̃ارام و در ابر هوا شو

 

به انگشتان سر گیسو نگه دار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و واکن

دو پا بر هم بزن،پایی رها کن

 

بپر،پرواز کن،دیوانگی کن

ز جمع ̃اشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب،از شعله برخیز

گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز!

بپرهیز!

چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو

 

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل ̃ارام!

مَیارام!

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی،نگاهی

به هر سنگی،درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه چین کن،نیک و بد کن

نظر بر ̃اسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا ̃اهنگ ما کن

 

مَنَت می پویم از پای اوفتاده

منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز

تو بگریز

برقص ̃اشفته بر سیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گل هایی که می لغزند بر ̃اب

پریشان شو بر امواج شرابم

سیاوش کسرایی

۱۳۳۲.۲.۳

 

رسد̃ ادمی به جایی که به جز خدا نبیند

سعدی

انسان

 

پایان گرفت دوری و اینک من

با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن

آغاز می کنم

 

انگار ̃اسمان و زمین جفت می شوند

انگار می برندم تا سقف ̃اسمان

انگار می کشندم بر راه کهکشان

 

در دشت های سبز فلک چشم ̃افتاب

گردیده رهنما

در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها

 

با بال های عشق

پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند

دستم پر از ستاره وچشمم پر از نگاه

اغوش می گشایم

دوشیزگان ابر به من ناز می کنند

 

پرواز می کنم

در سینه می کشم همه ̃ابی ِ ̃اسمان

می ̃امدم به گوش نوای فرشتگان :

«انسان، مسیح تازه

انسان، امید پاک

در بارگاه مهر

اینک خدای خاک»

در سجده می شوند به هر سو ستارگان

 

پر می کشم ز دامن شط  شهاب ها

می بینم ̃ان چه بوده به رویا و خواب ها

 

سر مست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر ̃ان

تا شیره ای بپرورم از جست وجوی خویش

تا میوه ای بیاورم از باغ اختران

 

چشم خدایْ بینم

بیدار می شود

دست گره گشایم در کار می شود

پا می نهم به تخت

سر می دهم صدا

وا می کنم دریچه جام جهان نما

تا بنگرم به انسان در مسند خدا

 

این است عاشقان که من امشب

دروازه های رو به سحر باز می کنم

این است عاشقان که من امروز

از دوست داشتن

اغاز می کنم

 

۱۳۳۶.۹.۲۸

سیاوش کسرایی / دفتر شعر (اوا)

 

 

نوشته شده توسط هدا
قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی

قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی

قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی و مطلبی به حافظ؛ از وبلاگ نیک اندیشان بازنویسی می کنیم. هر چه بیشتر بخوانیم و بدانیم ، مسیر زندگی مان روشن تر خواهد شد پس برای این مهم بیشتر وقت بگذاریم. با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

شعر بیگانه 

حضوری گستاخ دارم به دیارت
به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
که تواند زخم های نهانم را دید
یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی
نام از کدام کهکشان سرد
شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
مانی شهر کوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از کنارم
بیگانه

شعر بیگانه شاعر: منوچهر آتشی

نوشته شده توسط الهام

به حافظ

(آوای نوشانوش، پرسش یک آبنوش)

میخانه ای که تو برای خویشتن

پی افکنده ای

فراخ تر از هر خانه ای است

جهان از سر کشیدن می یی

که تو در اندرون آن می اندازی،

ناتوان است.

پرنده ای، که روزگاری ققنوس بود

در ضیافت توست

موشی که کوهی را بزاد

خود گویا تویی!

 

تو همه ای ، تو هیچی

میخانه ای، می یی

ققنوسی، کوهی و موشی،

در خود فرو می روی ابدی،

از خود می پروازی ابدی،

رخشندگی همه ی ژرفاها،

و مستی هم ی مستانی

– تو و شراب؟

اکنون میان دو هیچ – «نیچه»

نوشته شده توسط آرزو
بعد از شعر بیگانه و مطلب آرزو نوشته ای از حمید می خوانیم:

پنجره باز است

و طوفان

کشتی هایم را به هم می کوبد

صداها در سرم غوغا می کنند

و مَشامَم پُر  ِ بوی  ِ باروت ِ عصیان است

زمان مُرده است

و بی امید و پریشان ،

با شمعی خاموش

در غرفه های دلم

روزنی می جویم

اما …

دیشب خدا را پای ِ زیباترین بید مجنون حیاط  ِ خانه دفن کردم

و حالا :

” چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ”

.

چشم باز می کنم ؛

در میان کتاب هایم هستم .

مُشتی کاغذ در چَنگم ،

و اصواتی غریب بر دهانم .

دست ِ آشنایی را بر پیشانی  ِ داغم احساس می کنم

نگاهش به پنجره ی  ِ باز  ِ اتاق است …

 

به نجوا در گوشم زمزمه می کند :

عطسه های گاه گاه  ِ شَک ، طبیعی است

لیک این تب ِ تو  از بی خدایی است .

*************************************

سه روز درگیر ایده و تصویری بودم که در ذهنم نشسته بود .

تصمیم گرفتم روی کاغذ بیاورمش ، اما در نهایت ، آن چه

به روی کاغذ آمد بسیار بسیار متفاوت از طرح اولیه شد.

بسیار خوشحال خواهم شد که نظرات بی تعارف دوستان

را در مورد این قطعه بدانم .

*********************************

نوشته شده توسط حمید

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا که الهام عضو گروه نیک اندیشان انتخاب کرده و در وبلاگ گذاشته بود. بخوانید و از دنیای شیرین ادبیات لذت ببرید.

آمده ایم عاشق شویم

پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که
خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم

شاعر منوچهر آتشی

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

که سر به صخره گذارد،

                             غریبی و پاکی

ترا ، ز وحشت توفان ، به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی !

شاعر : منوچهر آتشی

من از صراط گذشته ام / گذشته ام / هر چند مستقیم / – چنان که گفته بودند نبودند / نبود اما / من اکنون در دوزخم / و دست راست تو از آن طرف پل / در دست چپ من قفل است / می توانم عبورت دهم، / اما / حس می کنم که / ز بازوی راستم / – در انتهای دنده ها / خبر چینی از فردوس / در کاربازی توطئه‌‏ای
است / تا انقلاب دوزخی‌ ما را / خنثی کند

منوچهر آتشی

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش.

نیما یوشیج

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی‌ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصورِ ذرات نور می‌سوزد

و گیسوان بیهُده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزند

فروغ

گریه نمی‌کنم؛

نه نگاهت؛

نه صدایت؛

نه یادت؛

نه گندمزاری مانده به یاد گیسوانت

می‌دانی

عهد بسته‌ام که دریا را تا خط آخر بخوانم

از تشویش موجها

                          تا قرار افق

قدم کوتاه و زمان ناگاه

آب از سرم گذشته که گریه نمی‌کنم

تمنای حضورت را

  شاعر : فاطمه رحیمی

نوشته شده توسط الهام

سه قطعه شعر درباره انسان

سه قطعه شعر درباره انسان

در این مطلب سه قطعه شعر درباره انسان از مطالب وبلاگ گروه نیک اندیشان قرار می دهیم.پیشنهاد می شود استفاده کنید و این اشعار زیبا را بخوانید.

جماعتی شاگردان داشتم ،

از روی مهر ،

و نصیحت ،

ایشان را ، جفا می گفتم !

می گفتند :

               – آن وقت که کودک بودیم ،

                          . . . از این دشنام ها ،

                                  نمی داد !

                                    مگر سودایی شده است ؟ !

مِهرها را ، می شکستم ! . . .

============================================

  • برگرفته  از کتاب : خط سوم

  • شعر درباره انسان ، بزرگی ها ، زبونی ها ، و تنهایی های او …

============================================

جنگ

طوفان در آمد و

دو درخت را به جنگ هم انداخت

درخت ها

دشنام در دهان

دست در گیسوی هم آوردند.

شاخه ها می شکست و

برگ بر برگ می افتاد.

و خورشید

وقتی برای آشتی آنان طلوع کرد

که کشته ی هر دو

بر زمین افتاده بود.

============================================

برگرفته از کتاب : سلیمانیه و سپیده دم جهان

هست یار : شیرکو بی کس

سید علی صالحی

محمد رئوف مرادی

============================================

ساده است…

این شبها و روزها این شعر شاملو رو زمزمه می کنم. و حیران در این سادگی می مانم… این شعر درباره انسان و روحیات است.

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم

ساده است
که چگونه می زیم

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

امان از روزی که ریا و دروغ بر ناآگاهی چیره شود.امان از یگانگی دورغ با ناآگاهی و جهل.امیددار آن روزی که این عرف نادرست در جامعه مان جای خود را به فرهنگ روراستی و یگانگی و یکدلی راستی با آگاهی بدهد…

ادامه ی این شعر زیبا که شاملو به فارسی برگردانده است و همچنین برخواسته از احساس خودم هست را آهسته زمزمه می کنم…

ساده است پشت سر او صحبت کردن

و به هنگام دیدنش با او خندیدن و خوش و بش کردن

ساده است این شعر را خواندن و به آن صادقانه کردار نکردن…

و چه سخت ساده است پیشاپیش بخشیدن

 

نوشته شده توسط بردیا

شعری از حمید مصدق

شعری از حمید مصدق

اشعار حمید مصدق همه زیبا هستند و با دل آدم ارتباط می گیرند. این شعر کوتاه و زیبا رو برای شما می نویسم.

گلِ خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را

علف هرزه ی کین پوشاندست

هیچ کس فکر نکرد

که در این آبادیِ ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست…!

” حمید مصدق ”

با نیک اندیشان همراه باشید.

نوشته شده توسط سمیه

هر انسانی در زندگی همواره با مشکلات کوچک و بزرگ دست به گریبان است . و همیشه از مشکلی به مشکلی دیگر در حرکت است و پس از فایق آمدن بر هر مشکلی تجربه ای می آموزد و نگاهش به زندگی عوض می شود . کوچکی و بزرگی مشکلات از دید انسانهای متفاوت  یکسان نیست ولی آنچه مهم است دید خود ما به مشکلات و زندگی است و اینکه چگونه به آنها می نگریم و چگونه می خواهیم آنها را از سر راه خود برداریم . این مقدمه را گفتم که بگویم …

((چنون عاشق چنون دیوونه حالم

که می خوام از تو و از دل بنالم

هنوزم با همین دیوونه حالیم

یه رنگم ، صادقم ، صافم ، زلالم ))

بله داشتم می گفتم که ما باید دید خود را عوض کنیم تا بتوانیم …

.

.

 

(( تو که عشق ُ تو ویرونی ندیدی

شب ِ سر در گریبونی ندیدی

نمی دونی چه دردی داره دوری

تو که رنگ پریشونی ندیدی))

 

همانطور که قبلا هم اشاره کردم انسانها می توانند غمهایشان را …

(( عزیز جونم …

عزیز جونم …

غم عشق ِ تو کم نیست

سوای  ِ عشق ِ تو

                       هر غم

                                 که غم نیست …

 

گله کردی چرا می نالم از دل

دیگه این ناله ها دست ِ خودم نیست …))

پس نتیجه ای که می توانیم از این بحث  بگیریم این هست که …

کمی بعد…جوشش اشکی و زمزمه ای …

 

((صفای اشک و آهم داده این عشق

دل دور از گناهم داده این عشق

دو چشمونت یه شب

                           آتیش به جون زد

خیال کردم

                خیال کردم پناهم داده این عشق…))

 

 

برگرفته از اینجا

نوشته شده توسط حمید
شعر این همه شتاب

شعر این همه شتاب

مفهوم هجده

شعر نو

این همه شتاب

در سرزمین سکون

برای ایستادن ابدی

در انتهای صف انتظار؟

خستگی جاودانه ی درخت

با آن همه رویش بهاری

چیزی نیفزود به تجربه ی آدمی.

این همه شتاب

در سرزمین مخطط

برای رسیدن به خط تیره ی دومی

که اولینش

با نخستین فریاد آدمی کشیده شده است؟

بر می خیزم

و از دو خط تیره حصارم

دو چوب زیر بغل می سازم

و نقطه های تمام جمله های کتاب را

به دور می ریزم

چون قلوه سنگهای زائد ارتباط

از متن سطور خاک.

شاعر : غلامحسین نصیری پور

سایت نیک اندیشان

نوشته شده توسط الهام

شعر زیبای جهان آبی آبی

شعر زیبای جهان آبی آبی

 (جهان آبی آبی )

Blue Water World

Blue Water World
Oceans and Oceans
Rain that falls like love as a gift from the sky

Blue Water World
Rivers and Streams
Like wishes and dreams that will come true by and by
On our beautiful, beautiful, beautiful blue water world

Oh we have come from everywhere
Together here as one
All children of the Universe
Each bright and shining sun

To gather on a journey
Hand and hand
Side by side
We are a promise for the future
And we cannot be denied
We will not be denied

To somehow make a difference
To find a better way
We give ourselves completely
To each bright and shining day

Tomorrow will not wait for us
And yesterday is gone
Today is turning into dust
And we are coming home
Yes we are coming home

To a blue water world
Of oceans and oceans
Rain that falls like love as a gift from the sky
Blue Water World
Of rivers and streams
Like wishes and dreams that will come true by and by

And in all that we may say
In all that we will do
The gift that was given to us is given to you

A beautiful, beautiful, beautiful blue water world
A beautiful, beautiful, beautiful blue water world
A beautiful, beautiful, beautiful blue water world
A beautiful, beautiful, beautiful blue water world

============================================

  • شعر جهان آبی آبی
  • برگرفته از تارنمای john-denver
  • -Written by John Denver
    At the Grand Wailea, 1997

============================================

نوشته شده توسط بردیا