اصل عدم قطعیت هایزنبرگ در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ ، در آلمان و اتریش فضای علمی فوق العاده ای ایجاد شده بود . عده ای معتقدند ، در این دوران علم انسان شروع به پیشرفت شگرفی کرد . تا جاییکه در هر چهارسال یکبار، علم انسان دوبرابر می شد.( در حال حاضر این میزان به یکسال کاهش یافته است .) مخصوصا در علم فیزیک ، دانشمندان بزرگی گرد هم آمده بودند . دانشمندان بزرگی نظیر : پلانک ، بوهر ، ماری کوری ، پیر کوری، پائولینگ ، شرودینگر ، انیشتن ، ……..و هایزنبرگ . هایزنبرگ در سال ۱۹۰۱ به دنیا آمد و به سال ۱۹۷۴در گذشت . او در سال ۱۹۲۷ ، زمانی که تنها ۲۶ سال داشت ، اصلی را بیان کرد ، که برروی فلسفه پس از او تأثیر اساسی نهاد . این اصل که به اصل عدم قطعیت هایزنبرگ از آن یاد میشود ، بیان میدارد که : “از نظر فیزیکی برای ما امکان ندارد که در یک لحظه هم سرعت الکترون و هم مکان آنرا مشخص کنیم ” چرا؟ این مساله دلیل فیزیکی دارد و به طور ساده میتوان آنرا اینگونه تشریح کرد که : هرگونه تلاش در جهت رؤیت الکترون ، چون در بهترین حالت بوسیله الکترون انجام میشود ، باعث تغییر مکان و سرعت الکترون میشود و برای این کار باید از ذره ای با جرم و سرعت کمتر استفاده کرد تا برخورد آن با الکترون ، سبب تغییر موضع آن نشود .( فرض کنید یک ساچمه را به سوی ساچمه ای دیگر پرتاب میکنیم . ساچمه هدف ، با دریافت انرژی ، تغییر موضع و سرعت میدهد . ) طبق این اصل ، در بهترین شرایط تنها احتمال حضور الکترون قابلیت تشخیص دارد و مکان هندسی این نقاط محتمل در مدل اربیتالی شرودینگر ( که البته در سال ۱۹۲۶داده شد و بوسیله نظریه هایزنبرگ تأیید شد ) قابل تصور است . اولین تأثیر این نظریه در فلسفه علم مطرح میشود . در اولین سطر کتاب “چیستی علم” میخوانیم : ” ما هیچ چیز معین و ثابت در علم نداریم ” اما یکی از جالبترین نتایج حاصل از این نظریه علمی ، نسبی گرایی است که امروزه یکی از بنیانهای فکر فلسفی را تشکیل میدهد . بر اساس این نظریه هیچ چیز قطعی وجود ندارد و ما تنها با احتمالات سروکار داریم . ما با قطعیت نمی توانیم وجود هیچ چیزی را پیش بینی کنیم . از اصلیترین تأثیرات این نظریه ، بعد علمی ِ رد اصل علیت بود که پایه های فلسفی آن توسط هیوم در قرن ۱۸ گذاشته شده بود .( البته این باشه برای بعد ) اما براستی چرا از یک قانون صرف علمی ، همچین دلیلی و بنیان فلسفی منتج شده است ؟ خیلی ها آنرا به شرایط سیاسی بین دو جنگ جهانی ( زمانی که هایزنبرگ اصل خود را منتشر کرد ) و تشکیلات فلسفی موجود در آن دوران ( نظیر حلقه وین ) بی ارتباط نمی دانند . اما فکر میکنم دو اشکال وجود دارد : ۱) اصل مذکور تنها امکان شناخت را آنهم به دلیل نبود تکنولوژی لازم نفی می کند ولی حقیقت آنرا انکار نمیکند. ۲) این تنها یک نظریه علمیست و تسری و تعمیم آن به دیگر حوزه های معرفتی نیاز به دلایل محکم دارد . در ضمن آیا تعمیم این نظریه به حقایق روزمره ، توجیه عقلی دارد ؟ از مخالفین سرسخت کاربرد این اصل در فلسفه دین ، انیشتن است . او جمله مشهوری دارد که پایان بخش سخنم می کنم . “خدا تاس نمی اندازد .” |