درباره امانوئل لویناس امانوئل لویناس (۱۹۹۵ _ ۱۹۰۶)، فیلسوف فرانسوى لیتوانیایى الاصل از متفکران برجسته فلسفه اخلاق در زمانه ماست. فارسى زبانان تا اندازه اى او را مى شناسند ولى تا به حال هیچ اثرى از او به فارسى ترجمه نشده است. آنچه مى خوانید شرحى است از برخى رئوس تفکر وى . با مطالب نیک اندیشان همراه باشید دو منبع عمده اى که در نگارش این مقاله یارى رسان بوده اند از این قرار است: ۱-Emanuel Levinas, Ethics and Infinity:Conversations with Philipe Nemo. Duquesne university press, Pittsburgh1985 ۲-The Levinas reader. Edited by Sean Hand. Blackwell Publishers .Ed 2-1993 **این گزاره برداشت آزادی است برگرفته از مقاله ای تحت عنوان >>چیزی بهتر از بودن<< روزنامه شرق به تاریخ ۰۷/۰۲/۱۳۸۶ . ما همگى در قبال همه کس مسئولیم _ اما من از همه بیشتر آلیوشا، برادران کارامازوف ۱ _ در فیلم «فیلمى کوتاه درباره کشتن» یا «قتل مکن» اثر کریشتف کیشلوفسکى، یا چک، یک جوان سرگردان لهستانى، بى هیچ دلیل خاصى و عارى از هر نوع نفرت، یک راننده تاکسى را به طرز وحشیانه اى مى کشد. نشسته در صندلى عقب ماشین، طنابى را دور گردن او مى پیچد و با تمام قوا فشار مى آورد. سپس پیاده مى شود و با میله اى آهنى پى درپى بر سر و صورتش مى کوبد. او را کشان کشان از ماشین پیاده مى کند و پیش از آنکه با سنگى بزرگ، چهره اش را له ولورده کند، با ترس و بغضى عصبى « چهره» را مى پوشاند و سپس سنگ بزرگ را محکم فرود مى آورد. او فرمان «قتل مکن» را به راحتى نقض مى کند اما در برابر تجلى «چهره» چند لحظه اى باز مى ایستد. فلسفه امانوئل لویناس در همین باره است. ۲- امانوئل لویناس، رادیکال ترین فیلسوف اخلاق بود، آن هم در عصرى که کوشش عقلانى و نظام مند و بوروکراتیک براى سرکوب و طرد «دیگرى» شاخصه آن است. فراخوان فلسفى لویناس به «مسئولیت در قبال دیگرى» درست پس از کشتار سیستماتیک بیش از شش میلیون «دیگرى» (یا «غیر» در تقابل با «ما») از جمله خانواده خود او، صورت گرفت. این کار را صرفاً لویناس نکرد، بلکه بازیافت و به رسمیت شناختن « دیگرى» و «تفاوت»، برنامه و پروژه بسیارى از فلسفه هاى پس از جنگ اروپا خاصه فرانسه بود. برنامه اى که به افسون زدایى تام و تمام از «سوژه» ناب و عاقل و یکپارچه اى پرداخت که دکارت آن را در سپیده دم تفکر جدید معرفى کرده بود. لویناس یکى از آخرین آثار فلسفى اش «ماسواى بودن یا فراسوى ذات» (۱۹۷۴) را به خاطره کسانى تقدیم مى کند که «به دست نازى ها کشته شدند… میلیون ها انسانى که قربانى نفرت از دیگرى … شدند.» لویناس نیز همچون یهودى دیگر بنیامین، تجربه نازیسم، یا همان نفرت عظیم از دیگرى، را در مرکز فلسفه خویش قرار داد. او نیز تاریخ جهانى هگل را نه تاریخ خودآگاهى روح و تحقق آزادى بلکه تاریخ قساوت و رنج مى دانست و سرانجام او نیز همچون بنیامین عقیده داشت: «امروزه بسیارى از این نکته در حیرت اند که وقوع حوادثى که بر ما مى گذرد «هنوز هم» در قرن بیستم امکان پذیر است. ولى این حیرت نه حیرتى فلسفى است و نه سرانجام آغاز معرفت، مگر معرفت به این حقیقت که آن تصورى از تاریخ که سرچشمه این حیرت است، قابل دفاع نیست.» (تز هشتم از تزهاى فلسفه تاریخ – بنیامین) ۳- امانوئل لویناس در ۱۹۰۶ در لیتوانى که در آن زمان بخشى از امپراتورى روسیه بود از والدینى یهودى زاده شد. پدرش کتابفروشى داشت. او از همان کودکى هم ادبیات عبرى و کتاب مقدس مى خواند و هم آثار بزرگان روس، پوشکین، گوگول، داستایوفسکى و تولستوى. در جوانى، آشوب انقلاب بلشویکى ۱۹۱۷ و سپس جنگ داخلى را تجربه کرد. همچون دیگر متفکران یهودى هم روزگارش، بنیامین، بوبر و شولم، او نیز از بسیارى مضامین یهودیت در تفکر خود بهره گرفت. ولى برخلاف آنها، تمرکز او نه بر کابالا یا عرفان یهود بلکه بر تلمود یا شریعت یهود بود. در۱۹۲۳ روسیه را ترک کرد و براى تحصیل فلسفه به استراسبورگ رفت. ثمره این دوره، دوستى با نویسنده فرانسوى، موریس بلانشو بود، کسى که او را با آثار پروست و والرى آشنا کرد. در ۲۹ – ۱۹۲۸ لویناس در مجموعه اى از درسگفتارها حاضر شد که هوسرل در دانشگاه فرایبورگ در باب پدیدارشناسى ایراد مى کرد. او تز دکتراى خود را با عنوان «نظریه شهود در پدیدارشناسى هوسرل» نوشت. سارتر جایى اعلام کرده است که آشنایى اش با پدیدارشناسى را مدیون لویناس است. البته لویناس نیز شهرت اولیه خود را مدیون این گفته سارتر مى دانست. لویناس با ترجمه «تأملات دکارتى»، هوسرل را به فرانسویان معرفى کرد. البته او را نه تنها معرفى بلکه به نحوى رادیکال نقد کرد. این دوره مصادف با کشف «هستى و زمان» هایدگر هم بود. او در سال هاى پیش از جنگ شاگرد هایدگر در دانشگاه فرایبورگ شد و به شدت از او تاثیر پذیرفت. او در ۱۹۳۰ رسماً شهروند فرانسه شد. در اوایل جنگ جهانى دوم، به ارتش فرانسه پیوست و اسیر شد. اما یونیفورم نظامى اش او را از اتاق هاى گاز نجات داد. تمام خانواده اش به دست نازى ها کشته شدند. لویناس تا پایان جنگ در اردوگاه اسراى جنگى باقى ماند و همان جا در فواصل میان کار اجبارى، به خواندن هگل و پروست و والرى پرداخت. کتاب خود، «از هستى به هستنده» را که به مسائلى نظیر وجود گمنام، بى خوابى، دهشت، سرگیجه و خستگى مى پردازد در همین دوران اسارت نوشت، به رغم آنکه پدیدارشناسى هوسرل و هستى شناسى هایدگر، سرچشمه هاى اصلى تفکر لویناس را تشکیل مى داد، پس از جنگ، فلسفه خاص لویناس، از رهگذر بازاندیشى و نقد ریشه اى این دو جریان فکرى شکل گرفت. لویناس از ۱۹۴۷ به بعد آغاز به نگارش آثار فلسفى عمده خود کرد. مهمترین آثار او عبارتند از: «نظریه شهود در پدیدارشناسى هوسرل» (۱۹۳۰) که در حکم «پیش تاریخ» تفکر بعدى لویناس بود؛ «زمان و دیگرى» مجموعه اى از چهار درسگفتار که در اکول فیلوزوفیک در ۴۷-۱۹۴۶ ایراد شد؛ «کلیت و عدم تناهى» (۱۹۶۱) و «ماسواى بودن یا فراسوى ذات» (۱۹۷۴). وى همچنین نوشته هاى زیادى در باب یهودیت دارد. نخستین مجموعه از درسگفتار هاى او در باب تلمود، تحت عنوان «چهار قرائت از تلمود» در ۱۹۶۸ در مجموعه هاى انتقادى Editions de Minuit انتشار یافت. این مجموعه ها در برگیرنده آثار کلیدى روشنفکران آوانگارد فرانسه بود، کسانى نظیر باتاى، دلوز، آندره گرین، ایریگارى و لیوتار و غیره. وجه مشترک نوشته هاى لویناس با دیگر آثار این مجموعه، مسئله «دیگرى» بود. فلسفه پس از جنگ فرانسه را تلاشى دانسته اند براى جذب و سپس گسست از سه H بزرگ: هگل، هوسرل و هایدگر و نیز تعریف دوباره رابطه «همان و دیگرى» (Same and Other). لویناس را نیز صرفاً در متن همین سنت مى توان فهمید. ۴- فلسفه لویناس از یکسو در سنت نقد متافیزیک قرار مى گیرد و از سوى دیگر در سنت یهودیت و روشنگرى یهودى پس از سده نوزدهم، سنت کسانى چون هرمان کوهن، فرانتس روزنتسوایگ، والتر بنیامین، مارتین بوبر و گرشوم شولم. ریشه بسیارى از مضامین عمده و پخته لویناس را مى توان در اثر وى «کلیت وعدم تناهى» (Totality and infinity)۱۹۶۱ یافت. خود عنوان این اثر بسیار گویاست. فى الواقع برنامه فلسفى لویناس طرح تمایز میان دو مفهوم کلیت و اینهمانى (Identity) از یکسو و امر نامتناهى و استعلاى راستین از سوى دیگر است.سنت متافیزیک غربى همواره بر شالوده مفهوم «اینهمانى» و «کلیت» استوار بوده است. متافیزیک همواره مشتاق به دست دادن نوعى سنتز یا ترکیب است. متافیزیک بودن کلیات و امور عام ممکن نیست. امر کلى نیز از خلال یکسان و اینهمان کردن همه امور جزیى و لاجرم نفى تفاوت هایشان حاصل مى شد. «تاریخ [فلسفه] را مى توان به منزله تلاش براى دستیابى به ترکیب یا سنتز کلى تفسیر کرد، تلاش براى تقلیل یا فرو کاستن تمام تجربه، تمامى امور معقول، به کلیتى که در آن آگاهى بشرى، همه جهان را دربرمى گیرد و بیرون از خود هیچ باقى نمى گذارد و بدین سان به اندیشه یا تفکر مطلق بدل مى گردد [از دیدگاه فلسفه] آگاهى از نفس یا خود در عین حال آگاهى از کل است.» (گفت وگوى فیلیپ نمو با لویناس. ترجمه فارسى در ارغنون شماره ۱۶،بقیه نقل قول ها از همین منبع است.) این «آگاهى از کل» به واقع آگاهى از هستى است که به یارى نوعى قصدیت یا آگاهى قصدى معطوف به شى یا ابژه حاصل مى گردد. به قول نیچه، تصور نوعى جوهر در عالم معرف فرافکنى سوژه در مقام جوهر است. سوژه اى یکپارچه و خودآگاه که ابژه ها را در برابر خویش «حاضر» (present) مى کند و با رفع تفاوت هاى شان ولاجرم بخشیدن نوعى کلیت به آنها، آنها را به ادراک خود درمى آورد و بازنمایى (re-present) مى کند. در سنت غربى، تفکر معادل شناخت یا معرفت است. موضوع این شناخت نیز هستى یا وجود است. این تضایف یا همبستگى میان تفکر در مقام شناخت و هستى در مقام موضوع شناخت، «معنا» را حاصل مى کند. در متن این تضایف، «تفاوت» در قالب «حقیقت» مغلوب و رفع مى گردد و بدین سان ابژه به تملک شناخت درمى آید. تملک ابژه توسط شناخت، مستلزم یکسان و اینهمان ساختن ابژه با نفس یکپارچه و اینهمان است. بنابراین متافیزیک مبتنى بر هستى شناسى، غیریت یا دیگر بودگى را از میان برمى دارد. روش آن «کلیت بخشى» است و ابزار آن «گرفتن». (در مقاله «علم الاخلاق در مقام فلسفه اولى» لویناس اشاره مى کند به فعل آلمانى Auffassen (فهم) و اشتقاق آن از فعل Fassen به معناى گرفتن). در این فرآیند، انسان ها نیز بدل به ابژه هایى مى شوند که مى توان آنها را «گرفت» و در یک کلیت گنجاند و تفاوت هایشان و «دیگر بودگى»شان را محو کرد (تجربه توتالیتاریسم در دو نمونه روسى و آلمانى آن، عزیمتگاه لویناس براى نقد رادیکال مفهوم «کلیت» بود. وى صراحتاً به این موضوع اشاره کرده است.) فلسفه هگل یا دست کم شکل رایج قرائت آن نمونه اعلاى این نوع نوستالوژى براى کلیت و اینهمانى است.در تفکر مدرن، یکسان سازى و از آن خود کردن یا «گرفتن» هستى «به دست» تفکر، به یکسان سازى هستى «با» تفکر بدل مى شود. هستى اى خنثى و غیریت زدوده. نقد لویناس برهستى شناسى هایدگر نیز از همین منظر است. ۵- در تقابل با این قسم تفکر، لویناس امور «ترکیب ناپذیر» نظیر روابط انسانى را پیش مى نهد. امورى که «غیریت» یا «منحصر به فردبودگى» آنها به هیچ رو از بین رفتنى نیست. همین جاست که اخلاق (ethics) سربر مى آورد. نزد لویناس، علم الاخلاق، معادل همان فلسفه اولى است. اخلاق بر هستى شناسى اولویت دارد البته نه به عنوان امرى وحیانى و فرود آمده از آسمان، بلکه اصولاً در مقام شرط تحقق متافیزیک و مفهوم «استعلا». نزد لویناس مسئولیت در قبال دیگرى، در حکم ساختار ذاتى و بنیادین ذهنیت است. او ذهنیت را بر حسب مقولات اخلاقى توصیف مى کند. در متافیزیک رابطه با دیگرى مبتنى بر معرفت و به تملک درآوردن مفهومى آن و لاجرم نفى دیگربودگى است حال آنکه در اخلاق، رابطه با دیگرى یکسر بر مسئولیت در قبال دیگرى استوار است.مسئولیت یا پاسخ گویى با سئوال و جواب یا پرسش و پاسخ پیوند ذاتى دارد (نکته اى که هم در نحو زبان فارسى و هم در نحو بیشتر زبان هاى اروپایى کاملاً مشهود است.) هویت سوژه براساس واکنش و پاسخ دادن به دیگرى و در نتیجه بر مبناى پاسخ گو بودن در قبال دیگرى تحت هر شرایطى ساخته مى شود. و این نکته خود گواهى است بر پیوند درونى اخلاق، زبان و جامعه. تفکر مبتنى بر کلیت بخشى و اینهمان سازى که «دیگرى» ها را به تملک درمى آورد و لاجرم «غیریت» شان را حذف مى کند، خطرناک است و مى تواند به توتالیتاریسم بینجامد. تفکر باید به روى «دیگرى» گشوده باشد. «دیگرى» حضور دارد و قابل فرو کاستن به «من» نیست. متافیزیک این کاهش ناپذیرى را نادیده مى گیرد. من نمى توانم «دیگرى» را در قالب نوعى کلیت هضم و جذب کنم. «دیگرى» از من فراتر است. من «باید» دیگربودگى او را به رسمیت بشناسم. واقعیت حضور «دیگرى» مبین «باید» بنیادین اخلاق است؛ او مسئولیتى را در من بیدار مى کند که نه مى توانم از آن بپرهیزم و نه هرگز حتى انتخابش کنم. «از نظر من، مسئولیت یعنى مسئولیت در قبال دیگرى، و در نتیجه یعنى مسئولیت در قبال آنچه انجام نداده ام یا حتى در قبال آنچه برایم مهم نیست؛ یا آنچه دقیقاً برایم مهم است و در هیئت چهره با من برخورد مى کند.» (گفت وگو با فیلیپ نمو) مفهوم «چهره» به کرات در آثار متاخر لویناس مطرح مى شود. چهره همان تجلى «دیگرى» بر من است. «دیگرى» چهره است. چهره سخن مى گوید و مرا به پاسخگویى وا مى دارد. چهره از من فراتر و بلندتر است. چهره بر من تجلى مى کند و من حتى فرصت ندارم (و نباید داشته باشم) که رنگ چشمان و خطوط صورت را تشخیص دهم. من حتى پیش از آنکه «باشم» مسئول او مى شوم. حتى پیش از آنکه در قبال او مسئولیتى را بر عهده گرفته باشم. در واقع تجلى چهره از قبل مسئولیتى را بر گردن من انداخته است. مى بینیم که اخلاق لویناس بر هیچ نوع اصل یا قاعده یا قانون یا دستور مطلق به معناى کانتى آن استوار نیست. نیز هیچ نوع شریعتى را وام نمى گیرد. به واقع لویناس این نکته را به خوبى دریافته است که دو هزار سال تفکر عقلانى نتوانسته است نشان دهد که چرا نباید قتل کرد. لویناس معتقد است «رابطه آدمى با چهره به طور بى واسطه اخلاقى است». ولى به خوبى آگاه است که این حکم ظریف را خیلى ساده مى توان نقض و رد کرد. «چهره آن چیزى است که آدمى قادر به کشتنش نیست، یا دست کم آن چیزى است که معنایش در این گفته خلاصه مى شود: «قتل مکن» [از فرامین کتاب مقدس]. البته درست است که قتل نفس واقعیتى پیش پا افتاده است: آدمى مى تواند «دیگرى» را به قتل رساند؛ الزام اخلاقى مبین نوعى ضرورت هستى شناسانه نیست. فرمان منع قتل نفس آدم کشى را ناممکن نمى کند.» شاید باید گفت: مى توان کشت ولى «بهتر» است نکشیم آن هم درست به همان معنا که «اخلاق بهتر از هستى شناسى» است. همین «بهتر» و نه چیز دیگر، و نه هیچ نوع «باید» کانتى یا «ضرورتاً چنین است.» این «بهتر» را نمى توان مضمون پردازى، بازنمایى، آرمانى، اینهمانى و غیره کرد. این «بهتر» همواره از چنگ مى گریزد. بشر این «بهتر» را عقلاً نمى فهمد مگر به میانجى گشودگى و پاسخگویى به تجلى چهره «دیگرى». مجموعه فیلم هاى «ده فرمان» اثر کیشلوفسکى، پیچیدگى و فهم ناپذیرى این «بهتر» را به خوبى نشان مى دهند. ۶- امر نامتناهى و استعلاى راستین را نه در متافیزیکى مبتنى بر هستى شناسى و تفکر استوار بر تملک و اینهمانى، بلکه در رابطه مسئولانه من با دیگرى مى توان یافت. من پیش از آنکه حتى «وجود داشته باشم»، مسئول دیگرى ام، آن هم مسئولیتى نامتقارن. در رابطه «من _ تو» در فلسفه مارتین بوبر نیز مفهوم مسئولیت و «سوژه در مقام رابطه» سرمى زند. ولى در اینجا مسئولیت مبتنى بر نوعى تقارن و دوسویگى دوستانه است. نقد لویناس بر بوبر نیز بر همین صورى و انتزاعى بودن رابطه متقارن «من _ تو» استوار است. رابطه زمانى اخلاقى است که «من» همواره بى قید و شرط «مسئول» باشم. «من در قبال دیگرى بدون هرگونه انتظارى براى رابطه متقابل یا دوطرفه مسئولم، حتى اگر به قیمت جانم تمام شود … «من» همواره یک درجه بیشتر از همه انسان هاى دیگر مسئول و پاسخگو است.» این امر بدان معنا نیست که من فاقد حق هستم یا عدالت در مورد من هرگز اجرا نمى شود. زیرا همواره شخص سومى هست که در رابطه من با «دیگرى» نسبت به حق من پاسخگو باشد؛ همچنان که من نیز در پاسخگویى به صدمه دیدن یک «دیگرى» ثالث، مى باید با «دیگرى» تجاوزگر روبه رو شوم و خواستار تحقق عدالت گردم. آیا من حق دارم وجود داشته باشم؟ این پرسش از «دیگرى» ساطع مى شود. حضور «دیگرى» پیوستار «من» را مى گسلاند. «دیگرى» بر من تفوق دارد. او از چنگ کلیت بخشى و اینهمان سازى مى گریزد. این عدم تناهى برخاسته از حضور «دیگرى» را نمى توان درک کرد و به تملک درآورد بلکه راه مواجهه با آن، همان گفت وگو و پاسخگویى است. ۷- لویناس اخلاق را تا حد و مرز هاى نهایى اش اندیشید، آن هم در عصرى که همه چیزش در حد نهایى خود بود. او اخلاق و انسان دوستى را بر ظریف ترین چیز ممکن یعنى چهره و امید به اینکه «من» به تجلى چهره «دیگرى» پاسخگویم، استوار ساخت. فلسفه او در حکم نوعى «عهد و پیمان واپسین» بود.پیمانى که ماهیتاً به سادگى شکسته تواند شد. دریدا حق داشت بگوید «اندیشه هاى او ما را به لرزه انداخت.» پس از لویناس، سخن از «دیگرى» نزد فیلسوفان بعدى دیگر هرگز تا بدان پایه اخلاقى نبوده است. امید لویناس از فلسفه او «بهتر» بود. |