حماسه هیزم شکن
‹‹بسیج خلخالی›› (تولد ۱۲۹۷/-۱۹۱۸م) سراینده ی‹‹حماسه هیزم شکن›› که دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۴ خورشیدی آنرا، در ردیف شاهکارهای ادبی سرزمین ایران، به شمار آورده است، و به کمیته ی بررسی جوایز نوبل، برای احراز جایزه ادبی، معرفی اش کرده است، در دیباچه ی اثر خود، از سفری پر کنکاش، در جستجوی گمشده ی خویش، به تفصیل چنین یاد می کند:
‹‹ در گذرگاه زمان، هر کسی بدنبال گمشده ای می گردد… من نیز عمری است، در پی گمشده ی خود، بهرسو در تکاپو هستم. هر کس از گمشده ی من به قیاس گمشده ی خود، سراغی می دهد…
جنگل بانها گفتند، او پسر جنگل بود…
باغبان پیری گفت، او شاگرد من بود…
سراغ او را از شاگرد بقال ها گرفتم. گفتند او سالها، همقطار ما بود… از کتابفروشها پرسیدم. گفتند… او بجای نان، از اوراق کتابها، تغذیه می کرد…
… آهنگرها … گفتند او از هر آهنگری که زنجیر می ساخت، تبر نمی خرید … اهالی محل گفتند، گمشده ی تو روزگاری نامه رسان … ما بود … او همیشه نامه ها را، پای پیاده در خانه ها می داد. فقط غروب آخرین یکشنبه که دیگر او را ندیدم، سوار اسب بادپیمائی بود که نامه ی لوله شده ای هم در دستش بود … چوپان پیری گفت: من او را دیده بودم. او شاعر بود. شاعر چوپانها …
به دنبال گمشده ام بگورستانها هم سرزدم، نامش را روی سنگ گور دختر ناکامی دیدم. جانم لرزید … از قعر گور صدایی بگوشم آمد. صدای آن دختر بود. گفت چشمان من هم، مانند تو. از درون خاک، او را می طلبد. او معبود من است. اگرش یافتی، جای لبان مرا، در پیشانی او ببوس که من در آن آیات محبت، در دیدگانش بارقه ی عفت، در قلبش زمزمه ی صلح، و در سکوتش جلال خداوند را، آشکارا دیده ام.
در پی او جائی نیست که نرفته باشم. گذرگاهی نیست که رد پایش را نجسته ام. نقش وجود او، آنچنان، در لوح جانم زنده است که در خواب و بیداری، آنی آنرا نتوانسته ام، فراموش کنم…
گمشده ی من فقیرترین آدمهای دنیا بود. اما به بلندی طبع او، خداوند کوهی نیافریده بود و بصلابت اراده اش، صخره ای…
او، بوی پیرهن یوسف، نور کلبه احزان، و برحذر دارنده ی یعقوب ها از تبعیض، و فرود آورنده ی عزیزها، از تخت کبریائی غرور، و نجات دهنده ی آنها، از جهنم شهوات است…
در گذرگاه زمان، هر کس دنبال گمشده ای می گردد… من نیز، پس از عمری جستجو، عاقبت آنچه از گمشده ام یافتم، پیراهنی بود خونین که ابلیس آنرا به قندیل ایوان بارگاه هنر، نیاز کرده بود. تا رب النوع عقل، از گزند عفریت جنون، و مشاطه ی حسن، از چشم زخم بیوه ی عیار دهر، در امان باشد. ››
او به گمشده ی معبود خود، جلال خدائی، شکوه رسالت، وقار بعثت، جاذبه ی عصمت، کمال شجاعت، موهبت پایمردی، و عظمتی آسمانی می بخشد. پانزده سال در عشق او، مولوی وار، می سوزد و می سراید، و سرانجام چکیده ی این همه بی تابی و تلاش را، بصورت حماسه ای بی نظیر، در آزادی انسانها فرادست می نهد.
============================================
============================================
آگاهداشت من درباره این یادداشت پیرامون حماسه هیزم شکن :
به برداشت من نباید فرافکنی کنیم. شایسته نیست که با فرافکنی نیکی ها در اهورمزدا و زشتی ها در اهریمن خود را تبدیل به بازیگری منفعل و مفعول کنیم. ما خود هم انسانیم و هم فرشته هستیم و هم اهریمن. این ها همگی در وجود آگاه و ناآگاه ما هست. گمشده ی ما کسی جز خودمان نیست. اگر نویسنده این مطلب را می توانستم ببینم، آینه ای به دست به دیدارش می شتافتم و آیینه را به سوی او می گرفتم و به او می گفتم که گمشده ی تو، خود تو هستی و بس. خود را دریاب و گمشده ات را در خودت به هستی و وجود و پدید در بیاور تو و گمشده ات هر دو یکی هستید…!
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
خوش دل و خرم باشیم در هشیاری و آگاهی
حماسه هیزم شکن به انتخاب بردیا گوران