بعد از شعر بیگانه و مطلب آرزو نوشته ای از حمید می خوانیم: پنجره باز است و طوفان کشتی هایم را به هم می کوبد صداها در سرم غوغا می کنند و مَشامَم پُر ِ بوی ِ باروت ِ عصیان است زمان مُرده است و بی امید و پریشان ، با شمعی خاموش در غرفه های دلم روزنی می جویم اما … دیشب خدا را پای ِ زیباترین بید مجنون حیاط ِ خانه دفن کردم و حالا : ” چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ” . چشم باز می کنم ؛ در میان کتاب هایم هستم . مُشتی کاغذ در چَنگم ، و اصواتی غریب بر دهانم . دست ِ آشنایی را بر پیشانی ِ داغم احساس می کنم نگاهش به پنجره ی ِ باز ِ اتاق است … به نجوا در گوشم زمزمه می کند : عطسه های گاه گاه ِ شَک ، طبیعی است لیک این تب ِ تو از بی خدایی است . ************************************* سه روز درگیر ایده و تصویری بودم که در ذهنم نشسته بود . تصمیم گرفتم روی کاغذ بیاورمش ، اما در نهایت ، آن چه به روی کاغذ آمد بسیار بسیار متفاوت از طرح اولیه شد. بسیار خوشحال خواهم شد که نظرات بی تعارف دوستان را در مورد این قطعه بدانم . ********************************* |