من ، مصطفی مستور در صفر متولد شدم. در محیطی که به لحاظ فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی با معیارهای امروز و حتی همان روز حداکثر نمره ای که می شود به آن داد صفر است. محیطی پایین شهر و به شدت فقیرنشین با خانه هایی کوچک و پرجمعیت و پراز بیماری و نکبت و لگدمال شکوه شاهنشاهی طلیعه ی دههی پنجاه خورشیدی. خیلی زود از آن محیط مهاجرت کردیم، یعنی در واقع گریختیم اما از اثرات آن ـ خوب یا بد ـ هرگز نتوانستهام بگریزم. هنوز تصویر دزدها و قاچاق چی ها و فاحشه ها و آدمکشها از پس ذهن ام پاک نشده اند. با این همه، از وقتی که بر قوای فکری ام مسلط شدم و توانستم خیال را آگاهانه به کار گیرم ـ ده سالگی شاید ـ هرگز از کتاب و خواندن دور نبوده ام. با داستان هایی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در اوایل دههی پنجاه در می آورد شروع شد. کتاب ها را از کتابخانهی کانون که تا خانه ی ما راه درازی بود و همیشه هم مجبور بودم با پای پیاده بروم، می گرفتم. خیلی زود فهمیدم که مصطفی مستور با بچه های کوچه، بچه های سینما و فوتبال و تیله بازی و دوچرخه سواری و بستنی فروشی و حتی درس خوان و مؤدب ـ که گاه تک و توک در آن جهنم پیدا می شدند ـ کمی فاصله دارد. کمی تفاوت دارد. این تفاوت اصلا ربطی به بهتر بودن و بدتر بودن ندارد. فقط نوعی تفاوت بود. تفاوت و تمایز در تجربه کردن و البته خیال. وقتی بعد از بازی های تمام نشدنیمان، ظهری، عصری یا شبی، از یکی از آن ها جدا می شدم و هرکس به طرف خانهی خودش می رفت من اغلب برمیگشتم و لحظه ای به آن که دور می شد نگاه می کردم. هیچ وقت هیچ کدام از آن ها برنگشت تا مرا نگاه کند. این یکی از آن تفاوت ها بود. شب ها پیش از خواب به تک تک بچه های کوچه فکر می کردم. دل ام می خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه می کنند. مشق می نویسند؟ از پدرشان کتک می خورند؟ یا به زخم های دست و پاهاشان ـ که به خاطر توپ بازی های توی کوچه بود و تمامی نداشت ـ پماد می مالند. هر چیزی ممکن بود و تنها چیزی که می دانستم و در دانستن اش تردید نداشتم و همیشه هم از دانستن اش آن “ تفاوت ” مثل هیولایی باز سر بر می آورد و بیرون می زد و خودش را نشان میداد این بود که محال است هیچ کدامشان به من یا به هرکس دیگری از بچه های کوچه فکر کند. و این تفاوت دوم مصطفی مستور بود. در ادامه مصطفی مستور از خانواده اش می گوید: خانوادهی ما پرجمعیت بود. چهار خواهر و سه برادر. من فرزند چهارم، کوچکترین پسرخانواده ام. دوران دبستان انگار کابوس بلندی گذشت. کودکی من پر از ماجرا بود. نه مثل کودکی های قالبی و ترو تمیز و کودکستانی امروز. کودکستان ما روی درخت های کُنار و پرسه زدن توی نخلستان ها و دویدن دنبال سگ ها و شنا در کارون و دویدن روی پشت بام ها و چوب فروکردن توی قفل های درهای همسایه و آویزان شدن به درشکه ها ـ که حالا نیست ـ و جای ضرب شلاق های درشکه چی گذشت. کودکی ام با تصویرهای غریب و دهشتناکی که مو بربدن مان سیخ می کرد، گذشت. تصویرکودکانی مرده ـ شاید ده نفر ـ که لخت بر روی صفحه هایی فلزی دراز شده بودند تا پدر و مادرشان غسل شان دهند. اکنون هیچ نمی دانم چرا ناگهان همه با هم مرده بودند. شاید از بیماری لاعلاجی مثلا. تصویر جسد آویزان قاتلی از طناب دار در محوطهی زندانی که به خانهی ما نزدیک بود، یا دیوانه ای که جلو چشم ما کودکان ده ساله، مادرش را با سنگ هایی درشت می کشت یا دزدی که از دست پلیس ـ مثل فیلم های فارسی همان سال ها ـ از روی بام ها می گریخت. خوب یادم هست غروبی به مداد برادرم که کوچک شده بود و نوک اش ـ بس که تراشیده نشده بودـ پهن شده بود و مداد به سختی ردی برکاغذ می گذاشت، خیره شدم و بغض کردم. به خاطر برادرم که تراش نداشت و به خاطر مداد. بارها به خاطر مدادی که تمام می شد گریه کردم. به خاطر تراشی که تیغ اش کُند شده بود. مداد ها را دور نمی ریختم، انگار که جان داشتند. باری کودکی کوتاه مصطفی مستور چه قدر کند گذشت. انگار هزار سال. انگار سال های سال کودک بوده ام. انگار روزها ـ آن روزها ـ صد ساعت طول می کشیدند تا تمام شوند. انگار اسلوموشن فیلم برداری شده بودند. ظهرهای تابستان گرم نبود. کولر نبود. تلویزیون نبود. اما آدم هایی بود که چه قدر عجیب بودند. مثلا کودکی دوازده ساله ـ اسم اش سعید ـ که فیلمهایی را که با برادرش توی سینما می دید برای ما، پلان به پلان، تعریف می کرد. بعضی از فیلم هایی را که تعریف می کرد من بعدها دیدم و چه قدر شگفت زده شدم وقتی دیدم او حتی یک سکانس کوچک را از قلم نینداخته بود. حافظه و نیروی خیال او هنوز هم برای من یکی از غریب ترین تخیل هایی است که دیده ام. از آن مهم تر قصه هایی بود که برای ما می ساخت. اسمشان را گذاشته بود “ خواب ” ـ یعنی که شب ها آن ها را در خواب می بیند تا روزها برای ما تعریف کند ـ که قهرمانان اش ما بودیم. و اغلب بهترین نقش را به برادر کوچک ترش می داد:مسعود. قهرمان شکست ناپذیری که که همه دوست می داشتیم در رویاهای قصه گو شبیه اش باشیم.از هرکس دل خوشی نداشت نقش اش را در “ خواب /قصه هایش منفی می کرد. مثل هادی و بیژن نامی که همیشه نقش آدم بد را بازی می کردند. رحیم درازه ای هم بود که هم در واقعیت و هم در ” خواب” های سعید موذی بود و آب زیرکاه. نوع تعریف کردن فیلم ها و خواب ها چنان دراماتیک و با حرکات دست و میمیک چهره اش همراه بود که بزرگ سالان هم نمی توانستند خودشان را از جاذبه ی روایت گری او برهانند. سعید بی شک نابغهای مسلم در روایت گری بود. دوران بعد از کودکی مصطفی مستور بعد بزرگتر شدیم و انگار با شتابی غریب همه از هم دور شدیم و کتاب هنوز توی دست ام بود. شانزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن کتاب های فلسفی. بعد به زبان و ادبیات عرب علاقه مند شدم و تا بیست سالگی فقط فلسفه و ادبیات عرب می خواندم. بعد حافظ، بعد سپهری. همهی پول تو جیبیها تبدیل می شد به کتاب که پدرم هرگز مخالفت نکرد. در دانشگاه هم بیشتر از کتاب های فنی/ درسی کتاب های متفرقه بود. توی خوابگاه، هیچ دانشجوی فنی به اندازه ی من کتاب متفرقهنداشت. یعنی که من هنوز کمی فاصله داشتم. این فاصله هیچ خوشایند نبود. و حالا هم نیست چون حاصل اش تنهایی و تک افتادگی و انزوا است. من دیگران، دیگرانِ ساده ی بدون دغدغه ی یک جهتی را ـ نه مثل خودم چند جهتی که در دستی ادبیات، در دستی فلسفه، در دستی مهندسی،و در دست دیگر عقل معاش اندیشدارند و مگر آدم چند دست دارد؟ ـ خیلی دوست دارم. بعد سینما آمد و چند فیلم کوتاه ۸ میلی متری که چند جایزه گرفتند و فهمیدم این کاره نیستم. بس که ضایعات کار زیاد بود. کلی آدم و امکانات و پول و انرژی و جنگ اعصاب برای ساختن دقایقی فیلم که هرگز قدرت و تاثیر گذاری ادبیات را نداشت. و اصلا مدیوم سینما هرگز نمی تواند عمیق باشد چون فیزیک و عینیت دارد. برخلاف موسیقی و ادبیات که خیال و ذهنیت تا هرکجا که هنرمندی بتواند، به او امکان پیش روی میدهند. چیزهایی درون ما هست که به تعبیر کیشلوفسکی کارگردان بزرگ لهستانی، سینما نمی تواند آن ها را نمایش دهد. چون ابزارش را ندارد، چون به اندازه ی کافی هوشمند نیست. ادبیات اما میتواند. اولین داستان مصطفی مستور اولین داستان را ۱۳۶۹ نوشتم و منتشر کردم. مجلهی کیان. دو چشمخانه خیس. اولین کتاب ام خرداد ماه ۱۳۷۷ منتشر شد: عشق روی پیاده رو.۱۲ داستان کوتاه. بعد کتاب های دیگر از راه رسیدند. و همه در روزهایی که چه شتابناک میگذرند. انگار نیامده تمام شده اند. از طلوعی تا غروبی انگار فقط چند دقیقه است و من حالا که نگاه میکنم می بینم سی و چند داستان کوتاه نوشته ام در چهار مجموعه داستانو دو داستان بلند و یک نمایش نامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و یک کتاب درباره ی مبانی تئوریک قصه نویسی. ترجمه هایی هم داشته ام: بیست داستان کوتاه ـ همه از کارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب درباره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقا حسین اش می کنم، که برای همهی عمر من کافی است. از آن بچه های کودکی گاه کسی را می بینم بر روی موتور با زنی بر ترک موتور ـ لابد همسرش ـ و چند بچهی قد و نیم قد ـ فرزندان اش ـ روی باک که هیچ شیطان و فضول به نظر نمی رسند. کسانی را هم نمی بینم مثلا بیژن که پناهنده شد به استرالیا. یا رحیم درازه که می گویند گوشهی زندان است. به خاطر قاچاق مواد مخدر. دو سال پیش مسعود را دیدم که هیچ شبیه قهرمان هایی که برادرش در فیلم/خواب هاش توصیف میکرد، نبود. موهاش ریخته بود و صورت اش پر از چروک. از زندگی. از مصائب زندگی. توی گورستان بودیم که دیدم اش. نشسته بود روی سنگ گوری. سنگ گور شهیدی. گور روایتگری که خوابهاش زمانی برای من از هر قصه ای حقیقی تر بود و اکنون خودش، پیوسته بود به خوابی بلند. به بلندترین خوابی که می توان دید. مصطفی مستور خردادماه ۱۳۸۱ برگرفته از سایت شخصی مصطفی مستور www.mostafamastoor.com. |