در آرامشی شبانه
آرام آرام
با پنبه ای سپید که از دخترکی جنگلی گرفته ام
گوشواره های فیروزه ای ات را برق می اندازم
گردنبندت را به گردنت می اندازم
و روبرویت می نشینم
*
زندگی را دوست می داری ؟
از مرگ می گریزی ؟
از عشق … می هراسی ؟
*
زندگی را باید زیست
مرگ را باید مُرد
عشق را
*
زندگی راه رهایی ست
مرگ توهّم رهایی ست
و عشق … خود ِ رهایی
*
برای همین است که زندگان راهیان ِ راه ِ رهایی اند
برای همین است که مردگان راهیان توهّم ِ رهایی اند
و برای همین است که عاشقان ، مطلق ِ رهایی اند
*
چه خیالات باطلی
عشق ، آغاز اسارت است
عشق ، پنجه ای است بر گلوی قُمری ِ آواز خوان
یا خود ، بندی است بر پای آهوی گریز پای
ور نه ، دامی است به راه خرگوش بازیگوش
*
آنکه عاشق تر است … رها تر است
باور نداری…می دانم
*
تو را سپاس می گویم
ای نور زیبایی
به تاریک توهّم ِ پندار
تو را سپاس می گویم
ای گریزگاه واقعیت
ای فرصت تنفّس
ای حضورت
غیاب ِ خودخواهی
ای طلوع یک معنا…در جهان ِ صد معنا
*
از نگاهت ترانه می سازم
با تو عاشقانه می خوانم
با صدایت به تارهای حنجره ام
فرصتی دوباره می بخشم
*
اینک
با عشقت
نَه دربندترین
بلکه
رهاترینم
*
باور نداری
می دانم
می دانم
می دانم