چگونه می توان فیلسوف شد؟ عامل مهم دیگر در جنبه سلبی تربیت فیلسوف، تاریخ اعتقادات غیر عقلانی انسان هاست. ارسطو تاکید می کرد که زنان از مردان کمتر دندان دارند، با اینکه خودش هم متاهل بود [ می توانست دندان های زنش را شماره کند ]. تا همین آغاز دوره مدرن همه گمان می کردند حیواناتی به نام سلمندر وجود دارد که در آتش زندگی می کنند. شکسپیر این خرافه را تکرار می کرد که قورباغه ها جواهری در سر دارند. اینها مسائلی نبود که احساسات مردم را برانگیزد اما چه بسیار خطاهایی در مسائلی وجود داشت که انتظار می رفت کسانی نسبت به آن تعصب جدی داشته باشند؟ در قرن شانزدهم هر کسی به افسون اعتقاد داشت_ احتمالا حتی فقرای مفلوکی که بخاطر فقرشان سرزنش می شدند. تاریخ با تاکید تمام، معجزاتی را که هیچ انسان مدرنی نمی توانست بپذیرد، کنار گذاشت. البته من نمی خواهم متعرض معجزاتی شوم قدیسان کاتولیک داشته اند و نه به معجزات دیگرانی که به طور مساوی مورد استشهاد آریایی ها، نسطوری ها یا بدعت گران منوفیست یا حتی ملحدان آشکار قرار می گیرد. شواهد تاریخی هیچ امر خارق العاده ای را تایید نمی کند مگر آن که شاهد دارای قوت کاملا غیر معمول باشد. انسان های هر دوره در معرض این اعتقاد بوده اند که قبول کنند آنچه نسل های پیشین اثبات کرده بودند، خطاست و دوره ما هم از این قاعده مستثنا نیست. برای ساختن فیلسوف، پرورش احساسات به همان اندازه اهمیت دارد که پرورش عقل. این نکته مهمی است که ما بتوانیم انسان ها را محصول شرایط شان بدانیم. با فرض اینکه انواع خاصی از آدمیان معقول تر از انواع دیگری هستند، پرسش علمی آن است که چگونه می توان سنخ انسان های معقول تر را کشف کرد و بیشتر رواج داد. دیدگاه سنتی آن است که با موعظه می توان چنین کرد، اما تجربه به سختی از این نظریه حمایت می کند. عوامل مختلفی می تواند انسان را به رفتار ناهنجار سوق دهد: تعلیم و تربیت خطا، رژیم غذایی غلط، نگرانی های اقتصادی و غیره. اگر از دست انسانی که رفتار ناهنجار دارد عصبانی شویم، انرژی خود را تلف کرده ایم، درست همان طور که از ماشینی که راه نمی رود عصبانی شویم فقط تفاوت در اینجاست که شما می توانید ماشین را به طرف گاراژ هل بدهید، اما هیتلر را نمی توانید به کلینیک روان درمانی بکشید. با وجود این، شما می توانید در حق جوانان بالقوه هیتلری که در هر جا یافت می شوند، و نیز امکان اینکه شهروندان خوبی هم از آب درآیند، وجود دارد، کاری کنید. اگر در حق این جوان ها معتقد باشید که «گناهکارند » آنگاه هیچ کار حکیمانه ای از پیش نخواهید برد. مهم آن است که یاد بگیریم در مواجهه با آرایی که با آرای ما تفاوت دارد عصبانی نشویم بلکه بکوشیم که دریابیم آن آرا چگونه بوجود آمده اند. بعد از آن که آنها را فهمیدید، اگر هم چنان به نظر خطا می رسند، می توانید با آنها خیلی قوی تر از وقتی که صرفا از آنها نگران شده بودید، مقابله کنید. من نمی خواهم بگویم فیلسوف نباید هیچ احساسی داشته باشد، آدمی که احساس ندارد، اگر چنین آدمی پیدا شود، هیچ ندارد و از این رو هیچ چیزی هم بدست نمی آورد. هیچ انسانی نمی تواند امید به فیلسوف شدن داشته باشد مگر آنکه واجد احساسات خاصی شود که چندان هم رایج نیست. او باید تا آنجا که ممکن است علاقه جدی به فهم این دنیا داشته باشد، و به خاطر این فهم باید مشتاق آن باشد که بر تنگ نظری هایی که او را از ادراک صحیح باز می دارد، فائق آید. فیلسوف باید بیاموزد که بیندیشد و ابراز احساسات کند اما نه به عنوان عضو این گروه یا آن گروه، بلکه صرفا به عنوان یک انسان. اگر چنین کند، او شاید بتواند خود را از محدودیت هایی که هر انسانی در معرض آن است، نجات دهد اگر او می توانست بسان یک موجود خارق العاده مریخی یا اهل هر سیاره ای دیگر، از این دنیا تصوری داشته باشد، اگر او می توانست دنیا را چنان ببیند که مخلوقی که یک روز در آن زندگی می کند، می بیند یا مخلوقی که میلیون ها سال در آن به سر می برد، فیلسوف بهتری می شد. اما او نمی تواند چنین کند، او تخته بند بدنی انسانی با اعضایی ادراکی است که ویژه انسان هاست. تا چه اندازه می توان بر این ذهنیت انسانی فائق آمد؟ آیا می توانیم همه چیز را درباره این دنیا آن گونه که هست بدانیم نه آن گونه که دنیا به ما می نمایاند؟ این همان چیزی است که فیلسوف سودای دانستن آن را دارد و برای این هدف است که او باید زیر بار چنین تربیت طولانی با حالتی بی طرفانه برود. تا کنون من با آموزش های پیش فلسفی فیلسوف سروکار داشتم و اینک وقت آن است که به سراغ مسائلی که کاملا صبغه فلسفی دارند، بروم. وقتی شما آموختن منطق و علم را تمام کردید چه باید بکنید تا بتوانید از آموخته های خود در مسائلی که شما را مشتاق فیلسوف شدن می کند، بهره ببرید؟ اگر از فیلسوف کهنه کاری بپرسید به شما خواهد گفت که افلاطون و ارسطو، کانت و هگل بخوان، همین طور چهره های کمتر برجسته ای مثل دکارت، اسپینوزا، لایب نیتس را مطالعه کن، همین طور چهره های هشداردهنده خطرناکی چون لاک، بارکلی و هیوم. اگر از این توصیه پیروی کنی، می توانی از عهده امتحانات در هر دانشگاهی که نام فلسفه را یدک می کشد، برآیی. مسائل قابل ملاحظه ای پیدا خواهی کرد، مقدار معتنابهی از معلومات درباره موضوعات مختلفی که این بزرگان درباره آن اندیشیدند، به دست خواهی آورد. اما تا وقتی که مشغول مطالعه فیلسوفان بزرگی و به عقلت اجازه می دهی که در این هنگام به خواب برود، گمان مبر که در حال کشف مسائل فلسفی هستی که خودت درصدد تامل درباره آنها بوده ای. برای تو روشن خواهد بود که بخش زیادی از گفته های این فیلسوفان بزرگ مزخرف است و به فضای ذهنی ماقبل علم تعلق دارد. بخشی از گفته های آنها مغالطه است و بخشی دیگر آثار هوشمندانه حدسی است. واضح است که اگر تو می خواهی مسائل ات را حل کنی باید کار خودت را بکنی. با یکی از این مسائل چه بسا آدمی به فلسفه راهی پیدا کند. بیائید همین مساله ای را که لحظه ای قبل گفتم درنظر بگیریم: آیا ما می توانیم چیزی درباره این دنیا آن گونه که هست نه آن گونه که می نماید بدانیم؟ ابتدا ببینیم چگونه این مساله طرح می شود. ما چیزهایی را با چشممان می بینیم و تا وقتی به فکر آنها هستیم تصور می کنیم که اشیا چگونه اند. اما حیوانات به گونه ای دیگر آنها را می بینند؛ آنها نمی توانند از تصویرها چیزی درک کنند، اگر هم می دانستیم که چگونه این کار را می کنند، چه بسا می توانستیم تصویرهایی بسازیم که آنها هم بتوانند تعقل کنند، هرچند نباید این کار را می کردیم. پرندگان چشمان تیزبینی دارند که حتما این دنیا را بسیار متفاوت از آن گونه ای که به نظر ما می رسد، می بینند. آنچه را ما می بینیم یا می شنویم_ درصدد بیان نکته دیگری ام _ به نظرمان این گونه می رسد که اینک اتفاق افتاده است. اما می دانیم که نور و صدا در انتقال، زمان برند. رعد، به عنوان یک پدیده فیزیکی، در همان زمانی رخ می دهد که برق، اما ما صدای آن را با تاخیر می شنویم. وقتی شما خورشید را در حال غروب می بینید، در« واقع» خورشید هشت دقیقه قبل غروب کرده است. هنگامی که ستاره جدیدی ظهور می کند، همان طور که گاهی چنین می شود، این حادثه ای که شما در حال دیدن آن هستید شاید هزاران سال قبل اتفاق افتاده است. همین طور فیزیکدانان بر این نکته توافق دارند که رنگ، آن گونه که ما آن را تجربه می کنیم، صرفا در ادراکات ما چنین است، آنچه در جهان خارج وجود دارد و با رنگ مدرک ما مطابقت دارد، همان امواج متقاطعی است که چیزی کاملا متفاوت با رنگ است. این جهان فیزیکدانان صرفا در موارد خاصی با جهان محسوس مشترکاتی دارد. جهان محسوس، اگر فرض کنیم در خارج از ذهن ما وجود دارد، به طور وسیع یک توهم است. اگر شما بخواهید با این مشکل با کمترین انحراف ممکن از فهم عرفی مواجه شوید، چه خواهید گفت؟ چه بسا ببینید چنان که فیزیکدان ها معتقدند همه ما در نهایت در جهان مشترکی به سر می بریم. پرندگان شاید حواس عجیب و غریب و متفاوتی داشته باشند، اما به دور چیزی که مورد علاقه بسیاری از آنهاست، جمع می شوند. با برخی از حواس بعضی از انسان ها و حیوانات می توانند پدیده ای را بفمند، هرچند آن را به طور متفاوت درک می کنند. تفاوت ها باید اموری سوبژکتیو باشند، آنچه در نظر همه دستگاه های ادراکی مشترک است، چه بسا متعلق به خود پدیده باشد، مستقل از تجهیزات ادراکی ما. این دقیقا همان است که فیزیکدانان گمان می کنند و به نظر می رسد فرضیه معقولی هم هست ولی نباید آن را یقینی دانست، زیرا فرضیه ای که قابلیت رد شدن ندارد به ذهن ما خطور کند، به همان اندازه نزدیک و متبادر به ذهن، که باورهای خام و عرفی ما چنین است. اگر شما می خواهید با این مساله به شکل کاملی مواجه شوید، نباید بر این نکته متوقف شوید. باید بکوشید روش صورت بندی همه نظریه هایی که با همه واقعیت های ( فکت های ) قابل اثبات سازگاری دارند، بدست آورید. همه این نظریه ها در این نکته که همگی باید پیامدهای اثبات پذیر داشته باشند، مشترکند و بنابراین به حال اهداف عملی تفاوت نمی کند که شما کدام نظریه را انتخاب کنید. اگر تا آنجا که توان دارید به این رویه عمل کنید، شما همه آن کاری را که ممکن است انجام داده اید، زیرا هرچند شما به یک نظریه حتما درست دست نیافته اید، اما نشان داده اید که چنین چیزی اساسا ممکن نیست و درصدد برآمده اید که نشان دهید همه نظریه ها ممکن است درست باشند، بیش از این از فیلسوف انتظار نمی رود. بیایید مساله فلسفی دیگری را درنظر بگیریم، مساله رابطه نفس و بدن یا به طور کلی تر روح و جسم. فهم عرفی درصدد آن بوده است که ثنویت را امری عادی و طبیعی تلقی کند. همه ما هم این مساله را چنان واضح تلقی می کنیم که بله همه ما بدنی داریم و روحی. با وجود این، فیلسوفان همواره از این ثنویت تنفر داشته اند؛ پاره ای از آنها با اعتقاد به اینکه بدن شبحی است که روح می سازد، منکر این ثنویت شده اند – به این گروه « ایدئالیست » می گویند – در حالی که دیگرانی گفته اند روح، چیزی جز رفتار بدن نیست- به این گروه هم « ماتریالیست » می گویند. تمایز میان روح و بدن همواره وجود نداشته است بلکه از ابتدا به دلیل علائق ادیان ساخته شده است. این مساله با افلاطون آغاز شد، او مدعی بود که نفس باقی و بدن فانی است. این نظریه در روزگار منتهی به دوره قرون وسطی ابتدا در نظر نوافلاطونیان و سپس مقبول افتاد و توسعه پیدا کرد. این نظریه به طور کامل در آثار آگوستین قدیس مطرح شد. نکته قابل توجه این است که این نظریه که ریشه های محض فلسفی کلامی داشت چنان به طور عمیق به میان عامه مردم، زن و مرد، نفوذ کرد که تقریبا اینک به نظر آنها بدیهی می رسد. با این حال من گمان می کنم هرکس خود را فیلسوف می داند چه بسا برای او سودمند باشد که کل این تمایزها را دوباره وارسی کند و اگر چنین کند درخواهد یافت که مساله به آن وضوحی هم که به طور کلی تصور می رود، نیست. در بادی امر، واضح به نظر می آید که وقتی می گویم « می اندیشم» یعنی حادثه ای در روح من اتفاق می افتد، و وقتی می گویم «دستم حرکت می کند» . یعنی حادثه ای در بدن من رخ می دهد اما منظورم از « می اندیشم» و «دستم حرکت می کند» چیست؟ هیچ کدام واضح نیستند. اول درباره « اندیشیدن» من لذت و درد را تجربه می کنم، می شنوم، می بینم و اشیا را لمس می کنم، یادم می آید، احساس علاقه می کنم و تصمیم هایی می گیرم، همه این موارد را می توان زیر عنوان وقایع « ذهنی » طبقه بندی کرد و به معنای وسیع کلمه می توان آنها را « اندیشیدن» نامید. به طور قطع چنین وقایعی رخ می دهد و بنابراین ما حق داریم بگوییم که اندیشیدن وجود دارد. اما حق نداریم چیز بیشتری بگوییم، چنان که دکارت گفت، یعنی بگویم چیزی هست که می اندیشد و این چیز همان روح من است. فرض اینکه آن افکار نیازمند متفکری هستند ریشه در مغالظه گرامری ( یا بیشتر نحوی ) دارد. افکار را می توان درک کرد، اما متفکرا نه، متفکر بخشی از خرت و پرت های غیرضروری متافیزیکی است. درباره حرکت دستم چه می توان گفت؟ همه ما وقتی به این مساله نگاه می کنیم گمان می بریم که می دانیم « حرکت» چیست و حرکت دستمان را هم می بینیم. اما این اشتباه است. حرکت یک پدیده فیزیکی است و ما برای فهم چند و چون آن باید به سراغ فیزیک برویم. فیزیک برای ما داستان فوق العاده پیچیده ای می گوید، مطابق این رای، هر چند تغییر وجود دارد، اما چیزی به عنوان حرکت در کار نیست، چرا که لازمه چنین حرفی آن است که «چیز» در حال انتقال باشد و در علم فیزیک کوانتومی « چیزها» از میان رفته اند. ما به جای چیزها، سلسله ای از وقایع را داریم که به شیوه های خاصی با یکدیگر مرتبط اند، چنین سلسله وقایعی به اشتباه تصور می شود که «چیز» است. درباره دست در فیزیک چنین گفته شده است که ما صرفا قواعد ریاضی وار کلی خاصی را می دانیم، علم ما آنقدر کم است که نمی توانیم بگوییم این سلسله وقایع با چنین ترکیبی شبیه تفکر است یا تشبیه آن نیست. پس چیزی که می توانیم بگوییم این است که دو «چیز» وجود ندارد یکی روح من و بدن من بلکه سلسله وقایعی است که آن را « تفکرات» می نامیم، این تفکرات چنان اند که بعدی ها می توانند قبلی ها را بخاطر آورند، همین طور درباره حرکت دستم، اگر علم فیزیک اشتباه نکرده باشد، رشته وقایعی وجود دارد که به طور عرفی حرکت از آن فهم می شود، اما محال است بدانیم که این وقایع در سلسله امور جسمانی شبیه تفکراند یا نه. نمی خواهم بگویم که درباره آنچه اینک گفتم مطمئن هستم که درست است، من فقط گفتم به نظر می رسد احتمالا چنین باشد. به هر حال، روشن است که درباره مساله « روح» و « جسم» نمی توان به شکلی نتیجه بخش با اصطلاحات سنتی بحث کرد بلکه فقط با اصطلاحات دیگری می توان درباره آن بحث کرد که با این کار مساله هم کاملا مساله دیگری می شود. بحث درباره اینکه نفس، باقی است تا وقتی که تصوری درباره مرادمان از« نفس» نداریم، واضح است که کاری بی حاصل است. بدین ترتیب مسائل تا حدی کهنه و منسوخ شده، در بحث از اموری که دارای منافع عظیم عاطفی اند خود به مقدماتی ضروری تبدیل می شوند. اما شاید شما بگویید: من دوست دارم فیلسوف شوم، چرا که گمانم بر این است که فیلسوفان هدف زندگی را می دانستند و می توانند به ما بیاموزند که چگونه باید زیست، و تو تاکنون در این مسیر به من کمک نکرده ای. آیا فلسفه چیزی برای گفتن درباره این امور دارد؟ این پرسش سزاوار پاسخ است، اما پاسخش کاملا ساده نیست. به لحاظ تاریخی، فلسفه در میانه علم و دین واقع شده است، فلسفه برای یونانیان « راه زندگی» بود، اما راهی که ربط بسیار وثیقی هم با یافتن دانش داشت. پاره ای از فیلسوفان بر جنبه دینی فلسفه تاکید کرده اند، دیگرانی بر جنبه علمی آن، اما هر دو جنبه با درجات کمتر و بیشتری همواره وجود داشته است. فیلسوف کامل تصوری از غایات زندگی که خود را باید وقف آن کرد، دارد و بدین معنا او متدین خواهد بود، اما او عالم نیز خواهد بود چرا که او فکر می کند جست و جوی دانش بخش ضروری بهترین نوع حیات است و چرا که او بر این اعتقاد است که دانش برای به دست آوردن مهم ترین چیزهایی که او برای آنها ارزش قائل است، ضرورت دارد. بنابراین اخلاق و حیات عقلانی او کاملا درهم تنیده اند. فیلسوف باید درباره اصطلاحات کلی بیندیشد، چرا که همه مسائلی که او با آنها سروکار دارد، کلی اند، و او باید بی طرفانه بیندیشد، چرا که می داند این تنها راه رسیدن به حقیقت است. کلیت و بی طرفی در اندیشه در همه مقاصد شیک و یار غارند: اهداف اساسی فیلسوف، اگر او فیلسوف اصیل باشد، وسیع اند و با همه انسانیت سروکار دارد. فیلسوف، کوته بین و تنگ نظر نخواهد بود چه به لحاظ مکانی و چه به لحاظ زمانی، در اندیشه او انسان های دیگر مناطق و دیگر نسل ها حضور دارند. در نظر او، عدالت در امور عملی، کاملا با کلیت در امور نظری هم پیمان است. اگر شما بتوانید عادت تفکر درباره نسل انسانی را به دست آورید، آنگاه به طور مضاعف درخواهید یافت که محدود کردن دوستی تان به بخشی از انسان ها سخت خواهد بود. رواقیان به این اصل معتقد بودند تا آنجا که همه احساسات شخصی را سرزنش می کردند، اما آنها در این رویه بر خطا بودند. اگر شما هیچ کس را به طور خاص دوست نداشته باشید، عشق تان به نوع بشر سرد و انتزاعی خواهد شد. از خلال احساسات شخصی است که عشق به نوع بشر گرم و پویا می شود. اگر وقتی مطلبی درباره فجایع انسانی می خوانید، تصور کنید که چنین اعمالی به سر زن و بچه شما و دوستانتان آمده است، از آن فجایع احساس نفرت خواهید کرد و آنها را نسبت به هر انسانی که همه آدمیان را به طور برابر دوست می دارد، غیرقابل قبول خواهید دانست. فیلسوف نباید نسبت به دوستانش یا نسبت به کشورش احساساتی کمتر از مردم دیگر داشته باشد اما باید به لحاظ فکر ی بیاموزد که این احساسات را تعمیم دهد و برای دیگر دوستان و دیگر کشورها نیز ارزش هایی را که او برای خویش می پسندد، قائل باشد. تامل در فاصله های زیاد مکانی و گستردگی های عظیم زمانی که هر فیلسوف باید خود را با آن خو دهد می تواند تاثیر مهذبانه خاصی بر احساسات بگذارد. پاره ای از چیزهایی که ما مدعی هستیم هیجان برانگیزند وقتی در معرض مقایسه با جهان ستارگان قرار گیرند، مسخره و بی اهمیت به نظر می آیند، چیزهای دیگری هم که ممکن است به نظر کم اهمیت تر از آنی که ما گمان یم بردیم باشند، به نظر بی ارزش نمی آیند. اعمال آدمی هم آن معنای کیهانشناختی را ندارد که بتوان با روزهای هیئت بطلمیوسی چیزی به آنها نسبت داد اما همه آنها هنوز چنان اند که ما اعمال دارای خیر و شر را می شناسیم. به دنبال تحقق عظمت های شخصی بودن، مثل ازیمندس پادشاه پادشاهان، مسخره و بی اهمیت است، زیرا عظیم ترین قدرت ها و شهرت هایی که باری انسان قابل دسترسی است، هنوز چندان خرد و بی اهمیت است که بسیار به ندرت ارزشمند می شود تا چه رسد به تلاشی کوچک. اما اهداف غیرشخصی – مثل آن که بکوشی به هر اندازه که ممکن است این جهان را بفهمی، زیبایی خلق کنی یا به خوشبختی آدمیان بیفزایی- به نظر خنده دار نمی رسند، زیرا اینها بهترین کارهایی است که ما می توانیم انجام دهیم. و از طریق همین دانش بی اهمیت مان است که می توان نوع خاصی از آرامش را به دست آورد، آرامشی که خوشبختی بدون کبر و بدبختی بدون ناامیدی را به آسانی قابل تحمل می کند. |