درباره ازدواج

درباره ازدواج

از کسانی که مطلب زیر را می خوانند تقاضا دارم نظر خود را بنویسند
سایت زنستان / نیما قاسمی
http://www.herlandmag.net

“عبور از ازدواج”

در فیلم “ماهی بزرگ” به کارگردانی تیم برتون که درونمایه ی اصلی آن نشان دادن ارتباط میان اسطوره ها و افسانه های پریان  با واقعیات زندگیست، روایت نسبتآ به- روزی از افسانه های مشهور پریان به تصویر کشیده می شود. پسر جوانی برای آنکه اهالی دهکده را از شر یک غول نجات دهد تصمیم می گیرد غول را با خود به سیرکی دور از دهکده ببرد. طبق معمول افسانه های پریان او برای رسیدن به سیرک دو راه در پیش دارد، راه طولانی و امن، راه کوتاه و پر خطر. راه کوتاه نهایتآ او را به دهکده ی وحشت  می رساند. علی الظاهر هیچ چیز ترسناکی در این دهکده و اهالی آن نیست. بلکه مردم آن به غایت معمولی و حتی مهمان نواز هستند. اولین چیزی که جلب توجه می کند بندی ست که در دروازه ی شهر قرار دارد و کفش های زیادی به روی آن آویزان شده اند. خانواده ای که دو دختر دارد با اصرار پذیرای او می شوند. یکی از دخترها زیبا ولی کم سن و سال، و دیگری زشت اما آماده برای ازدواج است. دهکده، شاعری دارد که دوازده سال است می خواهد شعری را به پایان برساند اما نمی تواند. جملات اشعار او بسیار کلیشه ای و میان- مایه هستند. دختر کوچک تر، در فرصتی کفش های پسر جوان را می رباید، آنها را از طریق بندهایشان به هم گره می زند، و به روی آن بند می اندازد. اهالی اصرار دارند که هیچ جا بهتر از دهکده ی آنان وجود ندارد، اما پسر که سرانجام متوجه می شود قرار است دختر زشت را به عقد او درآورند، جسورانه رفتار می کند و می گوید که باید امشب از دهکده برود. با این جمله همه ناگهان می ایستند و دل- شکسته می شوند. اما پسر جوان به راه خود ادامه می دهد.

دهکده ای که اینجا وحشت نام گرفته است، همان زندگی متعارف هر- روزی مردم است که دقیقآ به خاطر مراتب این میان- مایه گی و پیش پا افتادگی ای که مشخصه ی آن است (اگر اصلآ بتوان اینجا از کلمه ی “مشخصه” استفاده کرد، چرا که این مشخصه، دقیقآ همان بی مشخصه گی ست!) وحشت انگیز است! شاعری که اشعارش آبکی هستند، کیکی که معمولی ست (اگر چه در خوش- مزه گی اش اغراق می شود) دخترانی که همواره چیزی کم یا زیاد دارند و هیچ کدام خیلی خوب یا خیلی بد نیستند، اینها مشخصه های زندگی متعارف مردم هستند. مردم همواره در حد وسط زندگی می کنند و همگان را نیز دعوت به این زندگی متوسط می کنند. به زعم آنها، خارج از این حد توسط، یا اصلآ سرزمینی نیست، یا بد، خطرناک و به هر حال غیر قابل قبول است. این سرزمین متوسط ها و میان- مایه هاست که اتفاقآ بسیاری را در خود سکونت می دهد و هر جوان تازه از راه رسیده ای را نهایتآ به خود قانع می کند. اینجا جایی ست که همه کفش های خود را درآورده و آویزان می کنند، چون نیازی به پیشروی بیشتر نمی بینند. علاوه بر این، پیشروی کردن، مستلزم بی احترامی و حتی درگیری با اهالی دهکده، و در نتیجه دردسر زاست. تنها با نظر به امکاناتی که یک انسان در زندگی خود بالضروره دارد و قابلیتی که برای رشد در اختیار هر کسی هست، این میان- مایه گی و دعوت به آن بسیار وحشت انگیز و فاجعه بار جلوه می کند. بدون نظر به آن امکانات، همه چیز خوب و طبیعی به نظر می رسد.

همین دوگانه گی در ظاهر و باطن پروکرستیس  نیز وجود داشت. پروکرستیس دیوی بود که در گردنه ای بر سر راه، مهمان- خانه ای داشت. او کاملآ معمولی، مهربان و بسیار مهمان- دوست به نظر می رسید. امکان نداشت اجازه دهد مسافری بدون آنکه شب را در منزل او سپری کند و شام را با او صرف نماید از گردنه عبور کند. شب نیز می بایست حتمآ در بستر گرم و نرم خود او بخوابد. سیرت دیوانه و دهشت بار پروکرستیس درست شب- هنگام نمایان می شد: او نیمه- شب به بالین مهمان نگون بخت می آمد و از دو حال خارج نبود، یا مهمان خفته، بلند قدتر از تخت بود که در این صورت با اره اضافه ی پاهای او را می برید، و یا کوتاه تر بود، که در این صورت او را از دو طرف آن قدر می کشید تا به اندازه ی تخت در بیاید! کارل گوستاو یونگ، می نویسد که تخت پروکرستیس، همان جامعه، و پروکرستیس همان مردم اند! مردمی که با هنجارها، معیارها، و نهادهای خود همه ی افراد را قالب می زنند و “به قاعده” می کنند. در این صورت نه آنها که کمابیش در قالب ها و کلیشه های عمومی جامعه می گنجند(متوسطین)، بلکه آنها که یا برتر از حداکثرها (نخبه گان) و یا فروتر از حداقل های عمومی هستند(عقب ماندگان)، تحت فشار قرار می گیرند، و چه بسا روان- نژند شوند. به این ترتیب هنجار و نهادهای جامعه، به منزله ی غربالی عمل می کنند، که تنها میان- مایگان را حفظ می کند، بقیه در زمره ی مردودین و مطرودین درمی آیند، حتی اگر قابلیت های بیشتری داشته اند!

از میان هنجارها و نهادهای جوامع، نهاد ازدواج یکی از مهم ترین و احتمالآ کاراترین نهادهای کنترل کننده است. ازدواج آن گردنه ایست که هر کس به آن می رسد. جذابیت تجربه ی حیات جنسی برای هر انسانی صرفنظر از جنسیت اش، بسیار قوی ست و ازدواج، دست کم به این خاطر که این جنبه از حیات را تعین بخشیده و ضابطه مند کرده است می تواند سرکش ترین و لاقیدترین جوانان را به واسطه ی جذابیت آن مقید و در برابر جامعه مطیع و حرف- شنو کند. جامعه به ازدواج بسیار تآکید می کند و حتی موفقیت و یا شکست هر انسانی در زندگی از طریق میزان موفقیت اش در ازدواج سنجیده می شود، به طوری که در فرهنگ ما از زندگی پس از ازدواج تعبیر به “خانه ی بخت” (به خصوص برای دختران) می کنند. تعبیری که نشان می دهد این مقوله مستقیمآ به سرنوشت انسان ها و سعادتمندی یا بدبختی آنها مرتبط می شود. اتفاقآ در اسطوره ها و افسانه های پریان نیز “ازدواج” و نحوه ی رفتار قهرمان با آن، غالبآ حاوی نکته ی اصلی کل داستان است. چون ازدواج، رمز کل زندگی ست. و این قبیل داستان ها حاوی توصیه هایی برای کل زندگی هستند. به طور مثال در داستان ماهی بزرگ، قهرمان، از ازدواج در دهکده ی وحشت امتناع می کند، چون به زندگی معمولی راضی نیست و می خواهد به سیرک، جایی که نماد امور خارق العاده است برود. آنجا عاشق دختر بسیار زیبایی می شود و برای به دست آوردن نشانی او حاضر می شود مدت ها برای صاحب سیرک بیگاری کند. ازدواج با یک دختر زیبا برای یک پسر جوان، به صورت نمونه وار نماد مطلق “آرمان” است. یعنی نه تنها خود این رخداد، آرمان است، بلکه این قابلیت را دارد که نماد تمامی آرمان های دیگری قرار گیرد که چه بسا فی نفسه هیچ ربطی هم به ازدواج نداشته باشند، مثلآ موفقیت در تحصیل هم ممکن است به صورت ازدواج با دختری زیبا و یا پسری دلاور (برای داستانی که قهرمان آن زن است) نمادین شود.

دقیقآ به خاطر همین اهمیتی که “ازدواج به منزله ی مرحله ای از مراحل زندگی” دارد، است که در داستان ها به نماد مطلق کلیه ی آرمان ها مبدل شده است و “ازدواج به منزله ی یک نهاد” را نیز تا به این حد مهم و برای اراده ی جمعی راهبردی  کرده است. اینجا همان گردنه ایست که پروکرستیس منزلگاه شوم خود را بر سر آن بنا کرده است. اراده ی جمعی مردم، آن کنترلی را که در مراحل دیگر زندگی نتوانسته بر فرد اعمال کند، اینجا به خوبی اعمال می کند و بازی را می برد، تا کی قهرمانی همچون تسیوس  پیدا شود و پیش از آنکه اراده ی جمعی به او دست یازد، نیرنگ او را به خود او برگرداند. به این ترتیب، برخلاف آنچه که عامه ی مردم می گویند و القاء می کنند، تن زدن از ازدواج، دست کم آنجا که به قصد گذشتن از خواسته های محدود کننده ی عمومی صورت گیرد و وصول به امری عالی تر مد نظر باشد، می تواند عملی قهرمانانه باشد. از قضا این ایده همیشه مهجور نبوده است. بلکه تاریخ گواه است که بسیاری از نخبه گان فرهنگی از جمله بسیاری از فلاسفه ی تاریخ فلسفه ی غرب دقیقآ با همین نیت از ازدواج کردن شانه خالی کرده اند. به زعم برخی فلاسفه ی یونان باستان و همچنین برخی فیلسوف- متکلمان مسیحی قرون وسطی، فیلسوف به عنوان دوست- دار حقیقت، علی الاصول نمی تواند میان نقش متعالی حقیقت جویی و نقش دنیایی اداره ی امور همسر و فرزند، جمع نماید. علت تن زدن آبلار فیلسوف مسیحی از ازدواج با معشوق خود هلوییز، همین بوده است. کی یرکگور، فیلسوف دانمارکی، با دلایلی شبیه به این نامزدی خود را با معشوقه اش رژین به هم زد. و به نظر می رسد دلایل گفته و ناگفته ی یکسانی در مورد دیگر فلاسفه ی مجرد تاریخ فلسفه همچون هگل، شوپنهاوئر، کانت و … در کار بوده است. مارکس نیز، علیرغم عشق متقابلی که میان او و همسرش جریان داشته، در جایی می نویسد که اگر دوباره زندگی می کرد، هرگز اشتباه ازدواج را تکرار نمی کرد!

اتفاقآ مضمون اصلی بسیاری از داستان های عاشقانه نیز درست همین برخورد میان اراده ی جمعی و اراده ی قهرمان یا قهرمانان بوده است. دختر و پسری که حاضر نیستند ملاحظات معمول خانواده هایشان را به چیزی بگیرند و صرفآ به جهت علاقه ای که به هم دارند با جامعه و محیط درگیر می شوند، قهرمانان داستان های معمول عاشقانه هستند. این قبیل ماجراها دست مایه ی تخیلات شاعران و ادبیان بوده اند، چون تنها به صورت رخدادهای “نادر” واقع می شده اند. وگرنه روایت زندگی عموم دختران و پسرانی که با پذیرش قواعد بازی با یکدیگر وصلت می کرده اند، چیز خاص و بدیعی برای بیان نداشته است و بالطبع حس زیبایی شناختی هیچ شاعر و ادیبی را نیز برنمی انگیخته است. آنچه که شاعران و مخاطبان آنها را در این مورد هیجان زده می کرده است، شجاعت “عبور از ازدواج به مثابه ی نهاد” است.

شاعران داستان های عاشقانه در برابر این پرسش که حقیقتآ چه چیزی در این قبیل هنجارشکنی ها قابل دفاع و قابل تحسین است می توانند بگویند که ازدواج به عنوان یک نهاد، خود عینیت یافته و تثبیت شده ی یک رابطه ی درونی عاطفی ست. رابطه ی عاطفی میان دو انسان به نهاد مبدل می شود تا تثبیت شود اما همین نهاد می تواند مردم را به عارضه ی صورت گرایی  مبتلاء کند به گونه ای که دیگر ماهیت عاطفی آن را ندیده بگیرند و ازدواج به نوعی معامله میان دو خانواده تبدیل شود و کار به حسابگری هایی بکشد که با روح عاطفی رابطه ابدآ سنخیتی ندارد. اینجاست که عمل تهورآمیز دو جوان عاشق برای زندگی با یکدیگر علیرغم میل خانواده ها و تآیید جامعه شان، در حکم بازگشت به روح عمل و سرچشمه ی آن است. بنابراین عمل این دو جوان نه نفی جنبه های پسندیده ی این نهاد، بلکه نفی آن جنبه هایی از آن است که روح رابطه را از بین برده است. عبور از ازدواج اینجا، عبور از کالبد مرده ایست که نزدیک شدن و حتی نگریستن به آن شرعآ نیز معصیت دارد!

پاسخ مذکور، آن قدر از حقیقت بهره دارد که تمجید شاعرانه از عشاق داستان ها را موجه و قابل دفاع سازد. اما نباید به فریبی مبتلاء شد که غالبآ شاعران – و گاه آگاهانه – به آن مبتلاء می شوند. واقعیت این است که ازدواج هرگز به تمامی نهادینه شده ی یک رابطه ی عاطفی نیست. بلکه به همان میزان که تعین این رابطه ی عاطفی ست(و گاه بیش از آن)، تعین رقابت های طبقاتی نیز هست. به عبارت دیگر ساده لوحی ست که بپنداریم زمانی بوده است که زنان و مردان تنها برمبنای عشقی خالص به یکدیگر جلب می شده اند، بلکه تا زمانی که این وصلت ها بوده، از همان آغاز طرفین به خاستگاه طبقاتی هم توجه داشته اند، و بلکه این تناسب خاستگاه طبقاتی خود زمینه ای برای هر محبتی بوده است که بعدآ به وجود می آمده. به عبارت دیگر اینکه نهاد ازدواج میدانی برای رقابت های طبقاتی بین خانواده هاست را نباید به منزله ی یک انحراف در کارکرد این نهاد در نظر گرفت، چون این قبیل رقابت ها در همان رابطه ی دو سویه ای که ازدواج قرار است تعین آن باشد، از ابتدا وجود داشته و بنابراین ذاتی نهاد ازدواج است. نه تنها رقابت طبقاتی جزء ماهیت روابط انسانی ست، بلکه رقابت سیاسی نیز، و رقابت اقتصادی نیز! ما حتی در روابط دوستانه ی عادی با همجنسان نیز این جنبه ها را از نظر دور نمی داریم. پس طبیعی ست که هر تعینی از این روابط تمامی این جنبه ها را ماهیتآ در کنار هم داشته باشد.

پس نوعی “عبور از ازدواج” وجود دارد که می توانیم آن را نخبه گی یا روشنفکری بنامیم. نوع عاشقانه ی آن نیز وجود دارد که در آن از جنبه های دیگر رابطه به نفع جنبه های عاطفی صرفنظر می شود. یکی از جنبه های روابط بین دو جنس تاکنون جنبه ی مردسالارانه آن بوده است، یعنی آن جنبه ای که به مرد مرجعیت و قیمومیت اعطاء می کند. نه تنها این مرجعیت مآبی مرد در هنجارها و قوانین مکتوب ازدواج عینیت پیدا کرده است (در ازدواج به مثابه ی نهاد) بلکه در جزئیات روابط بین دو جنس نیز حتی به صورت نانوشته حضور دارد. عبور عاشقانه از ازدواج، اگر چه اغلب به مفهوم عبور از جنبه های غیرعاطفی رابطه است، گاهی – دست کم گاهی – شامل عبور از جنبه ی مردسالارانه ی آن نمی شود! تداوم قیمومیت مرد را گاهی در روابط عاشقانه و داستان هایی که برای آن پرداخت شده است، می توان دید. (مثلآ در داستان راما و سیتا، می توان به سادگی دید که راما یک مرد با صفات مردسالارانه است و سیتا نیز این را پذیرفته و عشق ورزی بین آنها پس از این جنبه ی رابطه آغاز گشته است.) بنابراین تا آنجا که این جنبه ی رابطه چه به صورت نهادینه شده و چه به صورتی هنوز غیر نهادی، وجود دارد، نوعی عبور از ازدواج قابل تصور است که به قصد تن زدن از همین جنبه ی رابطه صورت می گیرد.

عبور از ازدواج با نیت اخیر، علی الاصول مطلوب زنانی ست که این دو ویژگی را داشته باشند: اول آنکه بهره مند از خودآگاهی جنسیتی باشند، و دوم آنکه از کرامت انسانی برخودار باشند. منظور من از کرامت انسانی این است که وضعیت فعلی رابطه ی بین دو جنس را دون شآن خود بدانند. چیزی که آنان را بالطبع به صرافت اعتراض به وضعیت موجود می اندازد. اعتراض به وضعیت فعلی در وهله ی اول می بایست به صورت آگاهی- بخشی به زنان (و مردان) دیگر و تلاش برای تغییر قوانین و هنجارهای نوشته شده ی ازدواج سنتی (ازدواج نهادینه شده ی مردسالارانه) انجام شود. اما از آنجا که ازدواج به عنوان نهاد، تنها تعین روح آن رابطه ایست که در متن اجتماع میان مردم جریان دارد، تغییر قواعد مکتوب آن کفایت نمی کند، بلکه باید روح روابط موجود را تغییر داد و روح دیگری به روابط بین دو جنس دمید. چه بسا حتی پس از تغییر قوانین حقوقی نیز، جامعه به مسیر همیشگی خود برود. آگاهی- بخشی خود یکی از مصادیق همین دمیدن روح جدید است. اما صرف آگاهی دادن یا آگاهی داشتن کفایت نمی کند، بلکه “رفتار” کسانی که این آگاهی را دارند و عزم تغییر قواعد بازی را نیز دارند، بیش از آگاهی اهمیت دارد. مادام که قوانین تغییر نکرده است، می توان از طریق “شرایط ضمن عقد” که در حکم تبصره هایی به متن قانون است، این اراده ی به تغییر را نشان داد. اما از آن بنیادی تر و مهم تر در شرایط فعلی، ازدواج نکردن است. چرا که هدف اصلی، نه تبصره زدن به قوانین فعلی، بلکه تغییر کلی و اساسی آن است.

چیزهایی هست که این راه حل عبور از ازدواج را نه راه حلی پسندیده و شایسته، بلکه راه حلی “بایسته” می سازد. از یک سو، ساخت سیاسی فعلی در ایران، برای قوانین موجود تقدس قائل است و گاهی این قوانین را جزء مسلمات دین تلقی می کند. تحت این شرایط چشم انداز برنامه ی تغییر قوانین بسیار مبهم و تار است و در کوتاه- مدت و حتی میان- مدت امید چندانی به موفقیت اش نمی رود. در نتیجه تن زدن از ازدواج به شیوه ی سنتی در حکم یک “اعتراض مدنی” غیر خشن است. از سوی دیگر، محال به نظر می رسد که تغییر وضعیت فعلی روابط بین دو جنس، چه در سطح نهادینه شده و چه غیر آن، با گفتگو و مصالحه ی صرف امکان پذیر باشد. در آخرین لایه، آنچه که از وضعیت فعلی پشتیبانی می کند، “قدرت” است که به خودی خود گوش شنوایی برای گفتگو ندارد. عموم مردان حاضر نمی شوند وضعیت “فرا- دستی” فعلی را به صورت مصالحه آمیز واگذار کنند. کما اینکه وضعیت فعلی نیز خود نتیجه ی روابط قدرت است تا اینکه نتیجه ی گفتگو و مصالحه ی عده ای از انسان ها در گذشته ای دور باشد. بنابراین تغییر باید به کل جامعه “تحمیل” شود. راهبردی که به نظر می رسد – و نگارنده صریحآ آن را به جامعه ی زنان فرهیخته و خود- آگاه پیشنهاد می کند – این است که با کسب حداقلی از استقلال مادی، از ازدواج کردن در شرایط فعلی چشم- پوشی کنند. (با توجه به اینکه ذهن نیز قبلآ می بایست از پیش- فرض های پذیرنده ی مرجعیت مرد و قیم مآبی او خالی شده باشد) در این صورت می توان طرح رابطه ای را ریخت که زن در آن در موضعی برابر نسبت به مرد قرار دارد و در نتیجه رابطه ای در تمام جزئیاتش کاملآ از نوع دیگر خواهد بود. اگر چنین روابطی در جامعه شیوع یابد، آنگاه می توان امیدوار بود روزگاری برای این دست از روابط جدید، قوانین متناسب نوشته شود، یعنی این نوع روابط نهادینه شوند. به عبارت دیگر، راهبرد پیشنهادی، لزومآ به معنای نفی “ازدواج به مثابه ی نهاد” نیست، بلکه در اصل، معطوف به نفی ازدواج سنتی (ازدواج نهادینه شده ی مردسالارانه) ست. این خود می تواند به نوع جدیدی از ازدواج منجر شود که اکنون تنها رویایش وجود دارد.

نهادها – چنانکه گفته شد – افراد جامعه را به شکلی که خود می خواهند درمی آورند. افراد غالبآ آگاهانه نیز خود را به نحوی تربیت می کنند تا به اندازه ی تخت پروکرستیس باشند. وقتی کسی چنین می کند این به معنای نابود کردن “خود اصیل”، یعنی چشم پوشی کردن از پروردن خصوصیات و مشخصه های (حتی) مثبت در خود است. برای یک زن فرهیخته ی خود- آگاه نسبت به موقعیت جنسیتی، ازدواج، جز در حکم نهادی به طور مضاعف سرکوب کننده نیست! او از یک سو باید تا حدود زیادی از خود- اصیل اش بگذرد، و در این حالت فرقی با یک مرد نخبه در این شرایط ندارد. اما از آنجا که ازدواج سنتی، به ویژه در صدد مهار کردن خود زنانه نیز هست، این سرکوب در مورد زنان مضاعف می شود. به همین خاطر است که عبور از ازدواج برای یک زن فرهیخته، هم در حکم عبوری روشنفکرانه و هم در حکم عبوری معترضانه به اقتدار مردانه می تواند باشد، و الحق و الانصاف که شجاعت و تهوری دو چندان را می طلبد. نه گفتن به ازدواج در حکم وارد شدن به ساحتی جدید، به سرزمینی ناشناخته است که مخاطرات خاص خودش را دارد.

در اساطیر ملل، درونمایه ی “عبور از ازدواج به شیوه ی متداول” در حالتی که یک زن فاعل آن باشد، بی سابقه نیست. جوزف کمبل، این درونمایه را “رد کردن خواستگاران” می نامد، و آن را در اساطیر سرخپوستان آمریکایی مکررآ بازجسته است. اینجا هم، مثل هر موقعیت دیگری که امر متعارف پشت سر گذاشته شود، مواجهه با امر فوق العاده در پیش است، و عبور از سرزمین ترسناک میان- مایگان، سرزمین ترسناک دیگری را که سرزمین خدایان باشد، آفتابی می کند! زنان و دختران فرهیخته ی ما اینجا همچون قهرمان دختر آن اسطوره ی سرخپوستی خواهند بود که وقتی مکررآ به خواستگاران خود “نه!” گفت گرفتار تاریکی مرموز جنگل شد و نهایتآ از قلمرو غریبی سردرآورد که ماجراهای خطیر و شگفت انگیزی را برای او رقم زد. اما درگیر شدن با این ماجراها برای یک زن فرهیخته، لازمه ی دنبال کردن سعادت شخصی و جمعی ست. کمبل، که می توانیم او را سخنگوی حکمت مندرج در اساطیر بپنداریم، در پاسخ به این سوال مصاحبه کننده که: « وقتی این داستان را برای دانشجویانتان بازگو می کنید آیا منظورتان این است که اگر آنها سعادت خود را دنبال کنند، فرصت ها را در زندگی از دست ندهند، و کاری را که می خواهند انجام دهند، ماجرایی را که از سر می گذرانند پاداش آنهاست؟ » می گوید:

ماجرا پاداش آنهاست، اما ضرورتآ مخاطره آمیز است. هر دو امکان مثبت و منفی را دارد، و همه ی آنها نیز کنترل ناپذیرند. ما راه خود را دنبال می کنیم، نه راه پدر یا مادرمان را. لذا در حوزه ی قدرت هایی عالی تر از آنچه می شناسیم فاقد پوشش حمایتی هستیم. شخص باید برداشتی از کشمکش های ممکن در این حوزه داشته باشد، و در این زمینه یک داستان کهن الگویی خوب مانند آنچه پیشتر بازگو کردیم به ما کمک می کند که بدانیم چه چیز را باید انتظار بکشیم. چنانچه گستاخ ] نبوده [ و روی هم رفته فاقد صلاحیت لازم برای ایفای نقشی باشیم که خود را در آن افکنده ایم، نتیجه ی کار یک ازدواج شیطانی و آشوب واقعی خواهد بود. اما حتی در این حالت نیز شاید صدای نجات دهنده ای شنیده شود، و ماجرا را به افتخاری ورای آنچه متصور بوده است، تبدیل کند.

نیما قاسمی
Nima_gh1980@yahoo.com
۱۱/۱۰/۸۵
_____________

پی نوشت ها:
– رجوع کنید به: یونگ، خدایان و انسان مدرن، آنتونیو مورنو، برگردان داریوش مهرجویی، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۶، صفحه ی ۲۵۱

– با توجه به تداعیات کلمه ی “بخت” که تقدیر و سرنوشت محتوم را از یک سو و شانس و اقبال را از سوی دیگر می رساند، این نکته که این تعبیر غالبآ برای دختران به کار می رود می تواند معنادار تلقی شود. در جامعه ی مردسالار، زندگی پس از ازدواج برای یک زن غیر قابل تغییر و به هر حال تحمیلی ست. به همین جهت رخداد “ازدواج” برای یک زن بیشتر با تقدیر او پیوند خورده است و بیشتر به اقبال او بسته ست تا مرد. مرد می تواند زنان متعددی بگیرد و زندگی پس از ازدواج با یک دختر برای او در حکم کوچه ی بن بست تقدیر نیست که تا ابد در آن محبوس شود. به این معنا زندگی پس از ازدواج با یک دختر، برای او کمتر به منزله ی “خانه ی بخت” است!

– برای مطالعه ی اسطوره ی یونانی “تسیوس” که داستان پروکرستیس در ضمن آن آمده است، رجوع کنید به: اسطوره های یونانی، لوسیلا برن، برگردان عباس مخبر، نشر مرکز

– عشق میان آبلار و هلوییز از قبیل داستان های عاشقانه ی قرون وسطای مسیحی ست و نامه های میان این دو مشهور است. در مورد داستان این دو رجوع کنید به اثر ارزشمند استاد جلال ستاری، پژوهشی در عشقنامه ی آبلار و هلوییز، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۹. اخیرآ یوستین گوردر، نویسنده ی نروژی رمان دنیای سوفی، دست- نوشته هایی پیدا کرده است که به نظر می رسد نامه های معشوق سنت اگوستین به او باشد. محتوای این نامه ها شکوه از بی وفایی اگوستین است که گویا مدعی بوده به جهت تقید به حقیقت از ازدواج با معشوق خود ابا می کند. اگرچه سندیت این نامه ها غیر قابل تشکیک نیست، ولی دست کم نشان می دهد که روزگاری در اروپای مسیحی، تن زدن از ازدواج تا چه حد یک “ژست نخبه گی” یا روشنفکری بوده است به طوری که دستمایه ی ساخت و رواج داستان های عاشقانه ی راست یا دروغ برای نخبه گان فرهنگی می شده است! رجوع کنید به: زندگی کوتاه است! نامه ای به قدیس اگوستین، برگردان گلی امامی، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۷۷

– مایلم گفتگوی کوتاهی را که بین من و پسری کمابیش هم سن و سال من رخ داد و من را به سمت پیشنهاد جدی این راهبرد به دختران جامعه ام تشویق کرد، اینجا یادآوری نمایم. این گفتگو قسمتی از شرایط  فعلی علیه دختران را به نحو رسایی به نمایش می گذارد: وی گفت: « دوست دخترم تلفن زده بود و می گفت خواستگارانش را رد کرده است، چون من پسر ایده آل او هستم! من هم گفتم که اشتباه کردی، چون من ازدواج نمی کنم.» پرسیدم: «خب چرا با او ازدواج نمی کنی؟» گفت: « مگر احمقم؟! من با دختری که خوابیده باشم ازدواج نمی کنم!» پرسیدم: « چرا؟ » گفت: « دختری که یک بار با پسری خوابیده باشد لیاقت ازدواج را ندارد! » پرسیدم: « چطور دختری که ذهنیات تو را می شناسد راضی می شود با تو بخوابد؟! » و او پاسخ داد: « به دو علت: اول اینکه او هم مثل من نیاز جنسی دارد، و دوم اینکه من نیتم را به او نمی گویم! » به این ترتیب، در حالی که ازدواج سنتی برای یک دختر، خود به معنای وارد شدن در رابطه ایست که او را زیر دست قرار می دهد (و به این معنا بازنده شدن است)، پیش از ازدواج نیز بر سر یک دو راهی قرار دارد: قرار گرفتن تحت فشار جسمی و روحی ناشی از عدم تجربه ی رابطه ی جنسی، و یا بدنام شدن! انگار او در مازی گرفتار شده است که به هر طرف که برود به معنایی بازنده است! به این فکر کنید که سر نخ رهایی از این تنگنا چیست؟  چشم اسفندیار حیله ای که با این دقت ترتیب داده شده است، همین است.

– رجوع کنید به: قدرت اسطوره، جوزف کمبل، برگردان از عباس مخبر، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷، صفحات ۲۳۷ تا ۲۴۱.

نوشته شده توسط الهام

كتاب هدف ادبيات نوشته ماكسيم گوركی

کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی

جملاتی زیبا و ژرف انتخاب شده از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی. با نیک اندیشان همراه باشید.

مفهوم واقعى زندگى در زیبایی و نیروی تلاش به سوی هدف است و هستی در هر لحظه باید هدقی بس عالی داشته باشد…‌

[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

رهنمایی کی توانی                ای که ره را خود ندانی
[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

 یک آموزگار شریف باید همیشه شاگردی دقیق باشد…
[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

آیا می توانی مردم را صمیمانه و صادقانه دوست داشته باشی؟

آیا چنانکه می نمایم هستم؟
[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

اگر حق گفتار با مردم را به خودت می دهی باید یا به معایب و نقایص آنها نفرتی شدید نشان دهی، و یا به خاطر آلام و دردهایشان باطنا عشق عظیمی در خود نسبت به آنها احساس کنی. حالا که پرتوی از این احساست به درون تو نتابیده پس فروتن باش و پیش از اینکه حرفی بزنی خیلی بیندیش…

[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

و روز به روز مردم سوال کردن را می آموزند..!

کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی

بجنبید تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند…

[از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی]

…هر کدام از جوان هایی مثل تو که پیر به دنیا آمده اند اگر با من سر و کار پیدا می کردند، همینطور مانند تو خود را می باختند و سراسیمه می شدند. فقط آن کسی ممکن است در مقابل وجدان خود نلرزد که خود را در زره دروغ و وقاحت و بی شرمی پوشانده باشد. توانایی تو به قدری کم است که فقط مشتی برای سقوطت کافی است!

کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی


اندیشه ای از ویکتور هوگو

   بنای بزرگ گذشته بر سه ستون استوار بود : کشیش، پادشاه، جلاد.

   زمان درازی است که صدایی آوازه داده است: خدایان زندگیشان به سر آمده است! این اواخر صدای دیگری بلند شده است؛ شاهان زندگی شان به سر آمده است! حال زمانی است که صدای سومی فریاد بردارد:

   جلاد زندگیش به سر آمده است!

   بدین گونه، بنای جامعه کهن سنگ به سنگ فرو می ریزد؛ بدین گونه، سرنوشت فروپاشی گذشته را تکمیل خواهد کرد.

   به آنهایی که تاسف از دست رفتن خدایان را می خورند، می توان گفت: ‹‹ پروردگار توانا باقی است ››. به آنهایی که تاسف از دست رفتن شاهان را می خورند، می توان گفت: ‹‹ میهن باقی است. ›› به آنهایی که تاسف از دست رفتن جلاد را خواهند خورد، هیچ حرفی برای گفتن وجود ندارد و نظم جامعه با از بین رفتن جلاد نابود نخواهد شد. چنین تصور نکنید و مطمئن باشید. گنبد جامعه آینده، به دلیل فقدان این ستون زشت و بدقواره فرو نخواهد ریخت.

ویکتور هوگو

آخرین روز یک محکوم به مرگ – مقدمه

============================================

  • برگرفته از ماهنامه دانشجویی گفتمان حقوق

  •  در حوزه حقوق و علوم انسانی

  • وابسته به انجمن مطالعات توسعه گفتمان حقوقی

  • لینک به این یادداشت در وبلاگ نیک اندیشان

============================================

نوشته شده توسط بردیا

مطلبی از کتاب بومها و آدمها

مطلبی از کتاب بومها و آدمها

دو نوشته از بردیا یکی داستان هدهد تیزبین برگفته از کتاب بومها و آدمها و دیگری متنی برگرفته  از کتاب هنر عشق ورزیدن. با نیک اندیشان همراه باشید.

داستان هد هد تیزبین و جغدهای کور انتخاب شده از کتاب بومها و آدمها


«وقتی هدهدی تیزبین در میان بومها می افتد و به ناچار شب را در بین جغدهایی که به کور بودن در روز مشهورند، سپری می کند، هنگام عزیمت در صبح روز بعد، با این خطاب بومها روبرو می شود که این چه بدعتی است که تو می آوری؟ چه عمل  ابلهانه ای! مگر در روز هم کسی حرکت می کند؟ روز که همه جا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند!! هدهد بی خبر از همه جا جواب می دهد: عجب حرفی می زنید، چطور روز تاریک است؟ همه حرکتها و کارها که در روز انجام می شود و نور خورشید در همه جا می تابد. از جغدها انکار که در روز کسی نمی بیند و از هدهد اصرار که همه چیز در روز دیده می شود. سرانجام بومها به طرف او هجوم می آورند که این مرغ که نمونه کوری است، دم از بینایی می زند! و با منقال و چنگال می افتند به جان او. بخصوص ضربه ها بر چشم فرود می آید. دشنام می دادند و می گفتند که ای روزبین! زیرا که “روزکوری” در نزد ایشان هنر بود. هدهد می بیند که دارد کور می شود و جانش نیز در خطر است؛ جز این چاره ای نمی بیند که چشمهایش را برهم بگذارد و بگوید: من نیز به درجه شما رسیدم و کور گشتم. آنگاه دست از او برمی دارند و او تا زنده است، چنین وانمود میهکند که نابیناست.»

============================================

  • نویسنده: شهاب سروردی (شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی)

  • برگرفته از کتاب بومها و آدمها

  • به نگارش : محمّد علی اسلامی ندوشن

  • از وبلاگ اروند

============================================

 آنکه هیچ می داند، آنکه هیچ نمی داند…

آنکه هیچ نمی داند، به چیزی عشق نمی ورزد.

آنکه از عهده هیچ کاری بر نمی آید، هیچ

نمی فهمد. آن که هیج نمی فهمد، بی ارزش است.

ولی آن که می فهمد؛ بی گمان عشق می ورزد،

مشاهده می کند، می بیند… هر چه بیشتر دانش آدمی

در چیزی ذاتی باشد، عشق بدان بزرگتر است…

هر که فکر می کند همه میوه ها در همان وقت می رسند که

توت فرنگی، از انگور هیچ نمی داند.

پارسلوس

============================================

  • برگرفته  از کتاب : هنر عشق ورزیدن

  • نویسنده : اریک فرم

  • برگرداننده به فارسی : پوری سلطانی

============================================

نوشته شده توسط بردیا

بخشی از کتاب شازده کوچولو

بخشی از کتاب شازده کوچولو

دوستی بر گرفته از کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دو سنت تگزوپری

روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست… تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!

شازده کوچولو پرسید :خوب راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یه خرده دورتر از من می گیری اینجوری میان علف ها می نشینی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی, چون همه سوئ تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شمارا اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری که روباه من بود: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر . او را دوست خود کردم و حالا توی همه عالم تک است.

شازده کوچولو دوباره در آمد که : خوشگلید اما خالی نمی شود برای تان مرد.گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما اما او به تنهایی از همه شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام , چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام, چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام , چون فقط اوست که پای گله گزاری هایش یا خود نمایی و حتا گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام , چون که او گل من است.

و بر گشت پیش روباه. گفت: خدانگهدار! روباه گفت: خدانگهدار! … و اما رازی که گفتم خیلی ساده است جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای. انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی.

تو مسئول گلتی.

شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :من مسئول گلمم.

بر گرفته از کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دو سنت تگزوپری

به امید آنکه همگی به معنای عمیق دوستی واقف شویم.

 

نوشته شده توسط شیوا

 

مرکز نوعدوستی در مغز کشف شد

مرکز نوعدوستی در مغز کشف شد

مرکز نوعدوستی در مغز کشف شد

دانشمندان می گویند بخشی از مغز را که مشخص کننده خودخواهی یا نوعدوستی فرد است، کشف کرده اند.

نوعدوستی – خصیصه ای که فرد در آن به دیگران بدون چشمداشت یاری می کند، ظاهرا با منطقه ای در مغز مرتبط است که قشایفوقانی گیجگاهی نامیده می شود.

پژوهشگران آمریکایی با استفاده از تصویر برداری از مغز(اسکن)، دریافتند که این ناحیه با رفتارهای غیر خودخواهانه فرد مرتبط است.

این مطالعه مرکز پزشکی دانشگاه داک بر روی ۴۵ داوطلب در مجله نیچر نروساینس منتشر شده است.

خصایص بشر دوستانه

از داوطلبان شرکت کننده در این تحقیق خواسته شده بود تا مشخص کنند که تا چه میزان در رفتارهای یاری رساننده متفاوت، مانند کارهای نیکوکارانه مشارکت می کنند و همچنین از آنها خواسته شد تا به یک بازی کامپیوتری بپردازند که برای سنجش نوعدوستی طراحی شده بود.

این محققان می گویند که تحقیق آنها می تواند کاربردهای مهمی داشته باشد.

آنها هم اکنون در حال شناسایی راه هایی برای مطالعه رشد این منطقه از مغز در دوران کودکی هستند و معتقدند که این اطلاعات ممکن است به تشخیص چگونگی تثبیت خصوصیات نوعدوستانه کمک کند.

دکتر اسکات هیوتل در این باره چنین توضیح می دهد: “در حالی که درک کارکرد این منطقه از مغز ممکن است لزوما بیانگراین که چه چیزی باعث می شود افرادی مانند مادر ترزا به کارهای بشردوستانه بپردازند، نیست ولی ممکن است سرنخی برای کشف خاستگاه های رفتارهای اجتماعی مهمی چون نوعدوستی باشد.”

کمک متقابل

دکتر جورج فیلدمن، عضور جامعه روانشناسی بریتانیا و رئیس دپارتمان روانشناسی کالج دانشگاهی بوکینگهام شایر چیلترن، می گوید امکان پذیر است که منطقه ای از مغز در نوعدوستی نقش داشته باشد.

او افزود: “اگر شما بتوانید از دوران ابتدایی چنان پرورش یابید که خصوصیات نوعدوستی بیشتری داشته باشید، برای جامعه مفید است و اگر شما بتوانید چنین تاثیری را بر روی رشد مغز نشان دهید نیزبسیار جالب توجه خواهد بود.”

او گفت که نوعدوستی واقعی بسیار نادر یا حتی چیزی دست نیافتنی است.

وی توضیح داد که : “نوعدوستی معمولا یک خصیصه متقابل است- شما کاری برای کسی انجام می دهید و انتظار دارید که در نهایت چیزی به شما برسد. انواع دیگری از نوعدوستی های خانوادگی است که به اعضای خانواده تعلق می گیرد.”

او می گوید جالب توجه خواهد بود که مردم را در حال نوعدوستی مفرط و یا بری بودن از خودپسندی مطالعه کرد و دید آیا مغز آنها بطرز معنا داری متفاوت از دیگران هست یا خیر.

============================================

  • برگرفته از جستجوی اینترنتی گوگل

============================================

نوشته شده توسط بردیا

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا

اشعاری از منوچهر آتشی و دیگر شعرا که الهام عضو گروه نیک اندیشان انتخاب کرده و در وبلاگ گذاشته بود. بخوانید و از دنیای شیرین ادبیات لذت ببرید.

آمده ایم عاشق شویم

پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که
خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم

شاعر منوچهر آتشی

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

که سر به صخره گذارد،

                             غریبی و پاکی

ترا ، ز وحشت توفان ، به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی !

شاعر : منوچهر آتشی

من از صراط گذشته ام / گذشته ام / هر چند مستقیم / – چنان که گفته بودند نبودند / نبود اما / من اکنون در دوزخم / و دست راست تو از آن طرف پل / در دست چپ من قفل است / می توانم عبورت دهم، / اما / حس می کنم که / ز بازوی راستم / – در انتهای دنده ها / خبر چینی از فردوس / در کاربازی توطئه‌‏ای
است / تا انقلاب دوزخی‌ ما را / خنثی کند

منوچهر آتشی

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش.

نیما یوشیج

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی‌ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصورِ ذرات نور می‌سوزد

و گیسوان بیهُده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزند

فروغ

گریه نمی‌کنم؛

نه نگاهت؛

نه صدایت؛

نه یادت؛

نه گندمزاری مانده به یاد گیسوانت

می‌دانی

عهد بسته‌ام که دریا را تا خط آخر بخوانم

از تشویش موجها

                          تا قرار افق

قدم کوتاه و زمان ناگاه

آب از سرم گذشته که گریه نمی‌کنم

تمنای حضورت را

  شاعر : فاطمه رحیمی

نوشته شده توسط الهام

يادآوری درباره باشگاه كوه و تفريحات

یادآوری درباره باشگاه کوه و تفریحات

دو مطلب درباره یادآوری درباره باشگاه کوه و تفریحات  و گروه نیک اندیشان 

همه ی ما همراهان گروه نیک اندیشان یک از مسئولیت های بزرگی که بر عهده مان است این است که به” بودن “گروه فکر کنیم.اگر وارد این گروه شده ایم و اهداف این گروه را قبول کرده ایم و می خواهیم در راه ارتقای شخصی به همدیگر کمک کنیم وظیفه داریم که به “بودن” گروه هم  فکر کنیم.مطمئنا در راه پیشروی گروه در راه ایجاد یک بستر مناسب برای بیان عقاید و نظرات مشکلات عدیده ای سر راه گروه قرار می گیرد و حتی ممکن است در این راه گاهی ما از گروه رنجش هایی ببینیم ولی در همه ی این اوقات باید غیر از خودمان به گروه فکر کنیم و به “بودن” گروهی بیندیشیم که باید به راه خود با وجود تمام این مشکلات ادامه دهد چون ماها ممکن است سالیانی دیگر از این گروه برویم ولی باید به فکر دیگرانی باشیم که باید وارد این گروه شوند و بتوانند تاثیر مثبتی که ما در این دوره  از گروه پذیرفته ایم را آنها نیز بپذیرند
نوشته شده توسط سعید

مطلب دوم درباره یادآوری درباره باشگاه کوه و تفریحات

قطاری را تصور کنید که بعد از پشت سر گذاشتن پیچ راه می باشد. خوب اگر لکوموتیوران خردمند باشد وقتی پیش را رد کرد با شتاب به پیش نمی رود، زیرا اگر چنین کند واگنهای انتهای قطار که هنوز در حال دور زدن منحنی هستند از خط خارج خواهند شد. و اگر هم لکوموتیوران خردمند نباشد بعد از پیچ، دریچه بخار را تا آخر باز می کند و لکوموتیو به حرکتش ادامه می دهد و قطار به پیش می تازد و واگنهای انتهایی از خط خارج می شوند.

لکوموتیوران با خود می اندیشد که «اکنون مشکلی نداریم، خط مستقیمی پیش روی داریم و می توانیم مثل هر چیز دیگری آن را پشت سر بگذاریم غافل از اینکه دنباله اش هنوز در خط منحنی راه مانده است».

طبیعی است که کسی که چنین فرصتی پیش روی خود ببیند از حداکثر استفاده از آن روی نمی گرداند. خردش به وی چنین می گوید : « چرا نباید پیش رفت؟ تو از هر فرصت ممکن در جهان برخورداری». او نمی داند چرا افراد ورزیده و آگاه به این قضیه در این باره به او هشدار و گوشزد می دهند که نباید مانند لکوموتیوران آنقدر ناآگاه باشد که هنگامی که بقیه قطار هنوز از منحنی خارج نشده است با تمام قدرت به پیش بتازد. این همان چیزی است که ما فراموش می کنیم.

در برنامه های باشگاه کوه و تفریحات نیک اندیشان ،همه گروه کوهنوردی نقش قطار را دارد و نقش لکوموتیوران را جلودار گروه بر عهده می گیرد. و نقش واگن انتهایی را نیز عقب دار گروه بر عهده می گیرد. عقب دار باید حواسش به این باشد که کسی از او عقب نماند و اگر کسی دچار مشکل شد برای کمک به او در آنجا حاضر و آماده باشد. جلودار همچون لکوموتیوران باید به عقب خویش بنگرد اگر عقب دار را دید به راه خود ادامه دهد. این کار برای با هم بودن همه گروه و افزایش صمیمیت و دوستی بین همراهان و جلوگیری از چند تکه شدن گروه نیاز می گردد. با این یادآوری که خود مسوول باشگاه کوه و تفریحات نیز در نقش یک میان دار به همه شرکت کنندگان در برنامه سرکشی می کند و جویای حال آنها می شود و کسانی که در برنامه فعالیت کمتری دارند را به جنبش و تحرک بیشتر تشویق می کند. و هر از گاهی به جلودار می گوید که بایستد تا از حاضر بودن همه حاضران در برنامه اطمینان یابد…

اما متاسفانه بازهم می بینیم که در برخی موردها جلوداران و عقب داران به مسوولیت خویش بی تفاوت بوده اند. یا اینکه حاضران در برنامه کوهنوردی با این دوستان همراهی نمی کنند و از جلودار جلو می زنند…

بردیا

===============================================

یادآوری درباره باشگاه کوه و تفریحات

از کتاب اصول نظری و شیوه روانشناسی تحلیلی یونگ استفاده نمودم.

===============================================

نوشته شده توسط بردیا

قسمتی از کتاب جان شیفته و دو نوشته دیگر

قسمتی از کتاب جان شیفته و دو نوشته دیگر

در ۳ یادداشت از بردیا قسمتی از کتاب جان شیفته ، بخشی از کتاب انسان در جست و جوی معنا و جمله ای نغز را می خوانیم.

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

همین گونه که هستی دوستت دارم

و «آنت»(یک شخصیت زن کتاب جان شیفته) در خلوت خویش درباره خود و زندگیش با «روژه» می اندیشید :

« می خواهمت. همان جور که هستی می خواهمت. تو را با عیب ها، بلهوسی ها و توقع هایت، با قانون زندگی خودت، می خواهم. تو همانی که هستی. همین گونه که هستی دوستت دارم. »

در کتاب جان شیفته تا آنجا که مربوط به خود او بود، «آنت» می دانست که توانا به چنین گذشت در عشق هست. و آنت این گونه چه نیک دوستش می داشت ! آنت از چنان زاویه ای به به کاستی های «روژه» می نگریست که از زَنَندِگی هایشان می کاست. حتا دور نبود که آنت زشتی ها را در او دوست بدارد : « زیرا در دوست داشتنِ نقایصِ کسی که دوست می داریم ایثار بیش تری هست؛ در دوست داشتن آنچه از خوبی که در معشوق هست، ما دیگر چیزی نمی دهیم، بلکه می گیریم. «آنت» می اندیشید :

« تو را از این که در حد کمال نیستی دوست می دارم. اگر می دانستی که چشمم نقص تو را می بیند، برآشفته می شدی. ببخش! آه، چیزی ندیدم… ولی من مثل تو نیستم : دلم می خواهد که تو نقص مرا ببینی! در من نقص هست، نقص هست؛ و من همان را می خواهم. آنچه در من با نقص همراه است، بیش از دیگر چیزها خودِ من است. اگر تو مرا می گیری، آن را هم با من می گیری. آیا می گیریش؟… ولی تو نمی خواهی بر آن آگهی بیابی. کی آخر به خودت زحمت نگاه کردن به من خواهی داد؟

“رومن رولان”

============================================

  • برگزیده از کتاب جان شیفته

  • نوشته ی رومن رولان

  • برگردانِ م.ا.به آذین

============================================

 

نوشته شده توسط بردیا

 

 عشق از زبان ویکتور فرانکل.

عشق تنها راهی است که با آن می توان ژرفنای وجود دیگری را دریافت. کسی نمی تواند از وجود و سرشت فردی دیگر کاملا آگاه شود مگر آنکه عاشق او باشد. بوسیله این عمل روحانی عشق ، فرد خواهد توانست صفات شخصی و الگوی رفتاری محبوب را به خوبی در یابد و حتا چیزی را که بالقوه در اوست، و باید جان بگیرد درک کند. وی مجبوب را توانا خواهد کرد به امکانات تحقق دهد.

در لوگوتراپی عشق پدیده زاد نیست ، یعنی پدیده ای نیست که از پدیده اصلی دیگری زاییده شده باشد. عشق پدیده باصطلاح اعتلاء یافته غریزه جنسی نیست و خود مانند میل جنسی پدیده ای اصلی و ابتدائیست. میل جنسی معمولا حالتی است از بیان عشق و وقتی جائز و حتا مقدس و پاک است که مرکبی برای عشق باشد.پس عشق اثر جانبی میل جنسی نیست بلکه میل جنسی راهی برای درک آن همدمی غائی است که عشق نام دارد.

============================================

  • عشق از زبان ویکتور فرانکل

  • برگزیده از کتاب : انسان در جستجوی معنا

============================================

نوشته شده توسط بردیا

 

 

فیثاغورسیان در تعلیم و تربیت (آموزش و پرورش) بر این اندیشه بودند که شاگرد باید در پنج سال نخستین سکوت پیشه کند و لب از هم نگشاید.

 

نوشته شده توسط بردیا

 

سه قطعه شعر درباره انسان

سه قطعه شعر درباره انسان

در این مطلب سه قطعه شعر درباره انسان از مطالب وبلاگ گروه نیک اندیشان قرار می دهیم.پیشنهاد می شود استفاده کنید و این اشعار زیبا را بخوانید.

جماعتی شاگردان داشتم ،

از روی مهر ،

و نصیحت ،

ایشان را ، جفا می گفتم !

می گفتند :

               – آن وقت که کودک بودیم ،

                          . . . از این دشنام ها ،

                                  نمی داد !

                                    مگر سودایی شده است ؟ !

مِهرها را ، می شکستم ! . . .

============================================

  • برگرفته  از کتاب : خط سوم

  • شعر درباره انسان ، بزرگی ها ، زبونی ها ، و تنهایی های او …

============================================

جنگ

طوفان در آمد و

دو درخت را به جنگ هم انداخت

درخت ها

دشنام در دهان

دست در گیسوی هم آوردند.

شاخه ها می شکست و

برگ بر برگ می افتاد.

و خورشید

وقتی برای آشتی آنان طلوع کرد

که کشته ی هر دو

بر زمین افتاده بود.

============================================

برگرفته از کتاب : سلیمانیه و سپیده دم جهان

هست یار : شیرکو بی کس

سید علی صالحی

محمد رئوف مرادی

============================================

ساده است…

این شبها و روزها این شعر شاملو رو زمزمه می کنم. و حیران در این سادگی می مانم… این شعر درباره انسان و روحیات است.

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم

ساده است
که چگونه می زیم

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

امان از روزی که ریا و دروغ بر ناآگاهی چیره شود.امان از یگانگی دورغ با ناآگاهی و جهل.امیددار آن روزی که این عرف نادرست در جامعه مان جای خود را به فرهنگ روراستی و یگانگی و یکدلی راستی با آگاهی بدهد…

ادامه ی این شعر زیبا که شاملو به فارسی برگردانده است و همچنین برخواسته از احساس خودم هست را آهسته زمزمه می کنم…

ساده است پشت سر او صحبت کردن

و به هنگام دیدنش با او خندیدن و خوش و بش کردن

ساده است این شعر را خواندن و به آن صادقانه کردار نکردن…

و چه سخت ساده است پیشاپیش بخشیدن

 

نوشته شده توسط بردیا

25ام نوامبر روز جهانی ريشه کنی خشونت عليه زنان

۲۵ام نوامبر روز جهانی ریشه کنی خشونت علیه زنان

۲۵ام نوامبر روز جهانی ریشه کنی خشونت علیه زنان، تجربه سه زن

نوامبر روز جهانی ریشه کنی خشونت علیه زنان است، خشونتی که نه مرزهای جغرافیایی خاصی می شناسد و نه به گروه سنی خاصی تعلق دارد و با شدت و ضعف هایی متفاوت به اشکال گوناگون در میان طبقات مختلف اجتماعی زنان در هر لحظه ای روی می دهد.

خشونت علیه زنان اشکال مختلف دارد: از فجیع ترین نمونه های برخوردهای فیزیکی گرفته تا روح و روان زنان که به آرامی در هم می شکند. طبعا در کشورهایی که حمایت های قانونی هم در این زمینه وجود ندارد، شدت و دامنه خشونت گسترش می یابد. شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی هم از عوامل جدی دخیل در خشونت علیه زنان هستند.

سازمان عفو بین الملل در گزارشی پیرامون خشونت علیه زنان، “خانه” را مکانی بسیار خطرناک برای زنان جهان معرفی کرده است. شورای اروپا نیز خشونت خانگی را بزرگترین دلیل مرگ و از کارافتادگی زنان ۱۶ تا ۴۴ ساله معرفی کرده است. خشونت علیه زنان در جامعه، محیط کار و حین درگیری و جنگ نیز به شدت خودنمایی می کند.

سازمان ملل متحد در گزارشی در این مورد آورده است که خشونت علیه زنان در تمامی کشورهای جهان نقض حقوق بشر و از موانع اصلی دستیابی به برابری جنسیتی تلقی می شود و تا زمانی که این امر ادامه داشته باشد، نمی توان به برابری، توسعه و صلح دست یافت.

در مطلب حاضر، سه زن از سه کشور که سه نوع مختلف از خشونت را تجربه کرده اند، گوشه هایی از آن را بیان می کنند. اگرچه سخن گفتن از خشونت معمولا برای زنان آسان نیست و بسیاری از موارد آن هیچگاه بیان نمی شود.

گلسا

من “گلسا” ۱۸ سال دارم. اهل ترکیه هستم.
شش ماه قبل به زور با پسر عمویم که ۲۵ سال از من بزرگتر است ازدواج کردم. با اینکه خانواده ام در برلین زندگی می کنند اما مرا سه سال قبل به ترکیه فرستادند تا به قول خودشان از تربیت اروپایی و آزادی ها و بی بند و باری های اروپا دور بمانم.
زندگی در ترکیه و سخت گیری های مادر بزرگم مرا عاصی کرده بود. در آنجا همه فامیل به کار من دخالت می کردند. من اجازه درس خواندن هم نداشتم. امیدوار بودم که با ازدواج و آمدنم به آلمان امکانی برای ماندن در اینجا پیدا کنم.
همسرم مرد وحشتناکی بود. او حتی فکرهای مرا هم کنترل می کرد. بعضی وقتها مرا از خواب بیدار می کرد و می پرسید خواب چه کسی را دیده ام که در خواب لبخند زدم.
وقتی او را ترک کردم، خانواده ام مرا به خانه راه ندادند و برادرانم تهدید کرده اند که مرا می کشند. مادرم هم از ترس آنها مرا پناه نداد.
آنها فکر می کردند که من دوباره به خانه همسرم بر می گردم اما من فرار کردم. من دیگر نمی توانم به ترکیه برگردم. اینجا در آلمان هم نمی توانم راحت زندگی کنم. زندگی من در ۱۸ سالگی در ترس و وحشت به واقع تمام شده است.

ماریا

اسم من ” ماریا ” است. پنج سال پیش وقتی سی سال داشتم از بوسنی به آلمان آمدم.
جنگ که شروع شد من مادر دو پسر بودم. خانه مان در جنگ خراب شد. ما این خانه را سال قبل ساخته بودیم.
وقتی پدرم کشته شد، مادرم به خانه ما آمد و با ما زندگی می کرد وقتی به خانه ما ریختند انگار دنیا همان لحظه سیاه شد. دنیای من سیاه شد. من نمی دانم چند نفر بودند و چند بار به من تجاوز کردند اما آنها نفرتی که به جانم ریخته اند که تمام نمی شود.
من و مادرم در مورد آن روز و آنچه بر هر دوی ما گذشته بود هرگز با هم حرف نزدیم. همسرم بعد از این ماجرا مرا ترک کرد. فکر می کرد تقصیر من بوده.
من ماندم و ترس و فقر و دو بچه کوچک.
رنجی که زنان در کشور من در جنگ بردند اصلا قابل مقایسه با مردان نبود. ما زنان، هم خشونت جنگ را داشتیم و هم خشونت مردان را.
حالا هم بیمار شده ام، ترس همه زندگیم شده. من همه اش عذاب وجدان دارم انگار جنگ را من به راه انداخته بودم.
می دانید مردان هیچوقت نمی فهمند که وقتی به زنی تجاوز می شود، روان او تا آخر عمر در رنج است.
حالا با همه اتفاقاتی که افتاده، شما به من بگویید من چطور پسرانم را تربیت کنم که جور دیگری باشند. من چطور به پسرهایم که هنوز نوجوان هستند بگویم که به واقع از هم جنسان آنها می ترسم. از همه مردهای دنیا.

‘مریم’

اسم واقعی من چیز دیگری است اما در ایران همه مرا “مریم” صدا می کردند. البته یک خانم هم به آن اضافه می کنند که به خاطر موی سفیدم است. تنها کسی که حرمت این موی سفید را نگه نداشت همسرم بود.
خیلی کار آسانی نیست که آدم در سن ۶۰ سالگی تصمیم بگیرد طلاق بگیرد آنهم در غربت. حتما باید کارد به استخوان آدم رسیده باشد.
وقتی به شوهرم گفتم که می خواهم جدا شوم گفت من که تا به حال دست روی تو بلند نکرده ام.
البته او راست می گوید ولی نمی داند که بارها و بارها تا اعماق جانم مورد خشونت قرار گرفته بود. وقتی هم می گوید “من که به تو اصلا حرفی نزدم”، راست می گوید.
او اصلا با من حرف نمی زد. او با سکوتش و بی تفاوتی اش روح مرا می خورد. او به روان من دست درازی می کرد. من برایش مثل هوا بودم، باید برای او وجود می داشتم، ولی اینقدر حضورم و خدماتم طبیعی بود که جدی گرفته نمی شد. این هم نوعی خشونت علیه زنان بود.
باور کنید بعضی وقتها فکر می کنم اگر از شوهرم بپرسند زنت چه شکلی است نمی تواند جواب بدهد. اوائل زندگیمان دوستش داشتم و هر وقت به او اظهار محبت می کردم مثل این بود که با دیوار حرف بزنم.
وقتی چمدانم را بستم تا به خانه دوستم بروم شروع کرد به حرف زدن یعنی داد زدن. تازه وقتی من رفتم، او مرا دید.
شاید خشونتی را که من تجربه کردم قابل مقایسه با رنجهای زنان دیگر نباشد اما در این سالها انگار خوره به جانم افتاده باشد، روح من خورده شد.
من قربانی سکوت و بی تفاوتی در برابر نوعی از خشونت علیه زنان شدم و وقتی که بچه ها از خانه رفتند و دیگر کسی نبود تا با او حرف بزنم از خانه رفتم تا صدای خودم را بتوانم بشنوم.

===========================================

============================================

نوشته شده توسط بردیا