با انتخاب دکتر یاوریان به عنوان مربی خود:
قایق بادبانی زندگی خود را در تلاطم امواج روزگار با لذت و اطمینان تا ساحل آرامش مطلوب به پیش برانید.
اوّل اونور پنجره مییاد یا اینور پنجره ؛
– تو هم آرزو کرده بودی –
یکی صدام میزنه،
تمدّن، اینور پنجره ، گند میزنه به همهی فصلها؛
– هیزم، چتر، کولر، بخاری –
اونور پنجره ، خیلی وقته تابستون مونده بالای درخت.
اونور پنجره ، تویی و تابستون و همهی حسودیهای من؛
– به تابستون، درختا، پنجره –
□ □ □
بیا امشب هم بعد از خواب، یه دل سیر بمیریم
اگه لازم باشه، خدا خودش قبل از بیدار شدن زندهمون میکنه…
□ □ □
چوبی کوچک من،
نخهایت را
خوابت که سنگین شود
باز میکنم؛
تا بالاتر بروی…
قایق بادبانی زندگی خود را در تلاطم امواج روزگار با لذت و اطمینان تا ساحل آرامش مطلوب به پیش برانید.
چوبی من،
استخوانهای پوکت را
وقتی بشکند
آتش میزنم؛
تا دوباره بسازمشان – محکمتر…
چوبی،
وقتی دور شدی
بر نگرد؛
من ایستادهام
دست به سینه، استوار، صبور،
پیر.
این تازه آغاز پرواز است؛
وقتی اولین فرودت، رو به افق باشد.
□ □ □
من نه تروثم، نه اون احمقی که تو فکر میکنی باید باشم. بهت هم گفته بودم. من ایستاده پستم و تو لمیده خوشخیال…
تو نه تروثی، نه یه بت پلاستیکی با طعم نعناع. این رو میشه تو سکوتت فهمید؛ وقتی برای همه قهرمان میشی و من دوبرابر کف میزنم. بعد پرایوت که میشیم، برام از سیر تا پیاز میگی که از اون بالا، همهی گوسفندا شبیه مورچه بودن و همهی مورچهها شبیه علف…
نه تو تروثی نه من؛ اینا همهش سفسطهس. واسه اینکه امثال من و تو رو بذارن سر کار. واسه اینکه امثال تو حماقتهاشون رو بذارن به پای پستیشون و امثال من پستیشون رو بذارن به پای لهشدنهای پی در پی شون…
□ □ □
به این میگن بدبختی با طعم توتفرنگی؛
وقتی فکر میکنم دیگه از این بدتر نمیشه و
هی میشه و میشه و میشه و
هی من میگم «ایت دازنت ریلی مَتِر» و
هی میشه و میشه و میشه و
تو بر میگردی و
همهی مُردههای داستان باید یه شب دیگه اضافهکاری بمونن…
امّا جهنم ته داره.
وقتی بری و بری و بری و بری،
میخوری به اون تهش و تق صدا میدی.
اونوقت میتونی با کمال افتخار ریوایند بزنی و
بشی یه تورگاید حرفهای برا اهل جهنم
که نه خوشبختن، نه بلدن خوشبخت رو توی نصف یه زندگی تشریح کنن…
□ □ □
ببین چه احمقانه صبح میشه،
در حالیکه این هزارمین شبیه که من میلههای بالای تختم رو دودستی چسبیدهم تا خواب منو نبره.
و تو، هنوز، من، زود،
میخوابی و خوابیدی و خوابیدی…
ببین چه احمقانه جمعه شروع میشه،
در حالیکه تو هنوز بیداری و من دارم پایههای تمدن رو روی یه خط صاف برات پیادهسازی میکنم.
و تو، هنوز، من، زود،
همهی سیبهای نخورده رو برای ناهار هفتهی دیگه زیر میز قایم میکنی…
ببین چه احمقانه پیر میشیم،
در حالی که هنوز جای دستهات روی خاک مونده و من بذر همهی چترهای پارهام رو کاشتهم تا گِل نشی.
و تو، هنوز، من، زود،
یادت میره که با اینکه جنگ تموم شده، اما تا پاییز خیلی راهه…
□ □ □
سختترین قسمتش همینه که باید بلند شد
و دور شد
و دور شد
و دور شد…
□ □ □
ما خوشبختیم. اینو میشه از رنگ بدبختی لابهلای چشمامون فهمید. هیچ گورکنی بیلش به بزرگی ایمپلودهای ما نیست. هیچ گورپُرکُنی بیلش به بزرگی ایمپلودهای ما نیست. هیچ بیلی به بزرگی ما نیست؛ حتی وقتایی که ایمپلود میشیم و هر تیکهمون میشه یه دسته بیل…
□
ما له نمیشیم. فقط ذره ذره ارتفاعمون کم میشه و دستامون دیگه بالا نمییاد تا شکر کنیم؛ تا چنگ بزنیم؛ تا آویزون موهبتهای الهی شیم؛ تا بتونیم قبل از اینکه همهی نِروهامون رو یهکاسه کنیم، یه بار دیگه لمس کردن از بالا رو تجربه کنیم…
□
ما باقی میمونیم. تمدّن ضامن بقای بشریته، با هر خفّتی که شده. تو که خوب میدونی؛ ما حتی اگه شده بخزیم هم میریم بالا. حتی اگه موقع خزیدن، به هم دیگه گیر کنیم و شرط بقا رو سرپایی ارضا کنیم. ما متمدّنیم و مماسهای عمود بر حیات رو طوری میسازیم که کسی نفهمه بهش برخورده…
□
آخرش یه روز میشه که شبش همهچی تموم شه. هیشکی هم نمیفهمه که چهجوری همهی دنیا از بس لهشده، یه بُعدش رو خط زدن. اون وقته که همهی نِروها رو باس با بیل جمع کرد. بعد کاشت و بهشون لرزون لرزون آب داد تا زیر خاک، واسه هم رقابت ایجاد کنن و قهرمان پلاستیکی بسازن. تو که خوب میدونی؛ حرفهایها فقط حرفهایتر له میکنن؛ یه جوری که بشه به له شدن افتخار کرد…
□ □ □
چه ابلهانه امیدوار بودم،
که تو هیچوقت نفهمی
که آخرین نفری هستی که نمیدونه
آخرین نفره…
نویسنده : آرین