در روزگار گذشته پادشاهی بود به نام «دراز رنج» ؛ پادشاه نیرومندی به نام «برهماداتا» که بر کشور همسایه اش پادشاهی می کرد وی را از کشورش بیرون رانده و همه اموالش را به زور گرفت. پادشاه شکست خورده جامه ی راهبانِ ندار را پوشید و با همسرش از پایتخت خود گریخت و برای جستجوی پناهگاهی به شهر بنارس پایتخت کشور دشمن خویش رفتند و در آنجا خانه گزیدند و همان جا پنهان شدند؛ در آن شهر ملکه پسری زایید و او را «دراز عمر» نامید این فرزند پسری باهوش و در همه ی هنرها زرنگ و استاد شد. روزی یکی از درباریان پیشینِ دراز رنج او را شناخت ؛ و چون برهماداتا جای او را پیدا کرد فرمان داد وی را با زنش با زنجیر و دستبند و پابند در کوچه های شهر بگردانند و سپس آنان را بیرون شهر برده و چهار شقه نمایند. دراز عمر دید پدر و مادرش را با زنجیر و بند از میان شهر می بردند ، به سوی پدرش رفت ، پدر به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر! ، نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت. فرزند من درازعمر ، دشمنی را باید با دوستی (یعنی نبودِ دشمنی) آرام ساخت.»
آنگاه درازرنج و همسرش شکنجه و آزار شدند و کشته گردیدند ، اما درازعمر به نگاهبانانی که برای نگهداری کالبدِ آنان فرمانبردار بودند نوشیدنی ای خواب آور خورانید ، و چون به خواب رفتند کالبد جانباخته ی پدر و مادرش را سوزانید، سپس دستهای خود را به یکدیگر فشرد و سه بار به دور آتش پاکی که افروخته بود گردید ، آنگاه به جنگل رفت و به اندازه ای گریه و ناله کرد تا دلش آرام شد ، سپس اشک چشمان را خشکانده و به شهر رفت و در اسپخانه (اصطبل) پادشاه ستم پیشه کاری پیدا کرد و سرگرم کار شد ، روزی درازعمر همراه پادشاه به شکار رفت ، آندو با یکدیگر تنها ماندند ، درازعمر به گونه ای برنامه را ریخت که همراهانِ نگهبانِ سواره ی پادشاه از راه دیگری بروند ، پادشاه احساس خستگی کرد از این روی سر در آغوش درازعمر نهاد و به زودیِ زود به خواب رفت ، در آن هنگام درازعمر چنین اندیشید:
« این برهماداتا پادشاه بنارس به ما بسیار بد کرده است ، اسلحه و اموال و کشور و سرزمین و ثروتهای ما را گرفته و پدر و مادر و نزدیکان و عزیزان مرا کشته است اکنون هنگام آن فرا رسیده است که من حس دشمنی و کینه خود را خشنود و برآورده سازم »
دراز عمر کارد خود را از نیام کشید ولی در همین هنگام این اندیشه به خاطرش آمد : « هنگامیکه پدر مرا برای کشتن می بردند به من چنین گفت : « فرزند من درازعمر! نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین ، زیرا دشمنی را باید با دوستی (یعنی ادامه ندادنِ دشمنی) آرام ساخت. » پس شایسته نیست من از سخنان پدرم سرپیچی کنم از این روی دوباره کارد را در نیامِ آن جای داد ؛ سه بار میل انتقام در او بیدار شد و در هر سه بار خاطره ی سخنان واپسین دمِ پدرش بر کینه ی او چیره گشت ، در همان هنگام پادشاه هم با یک حرکت ناگهانی از خواب پرید ، کابوسی او را بیدار کرد؛ در خواب دیده بود که درازعمر با خنجری می خواهد که او را بکشد.آنگاه درازعمرِ جوان با دست چپ سر برهمادتا پادشاه بنارس را نگاه داشت و با دست راست کارد را از نیام بیرون کشید و به او چنین گفت :
دراز عمر :« ای پادشاه ، من درازعمر جوان پسر درازرنج پادشاه کزالا هستم ، تو با ما بسیار بد کرده ای ؛ تو اسلحه ، اموال، سرزمین ، ثروتها و جوانان و مردمِ ما را گرفتی. تو پدر و مادر مرا کشتی اکنون هنگام آن رسیده است که من حس دشمنی و کینه ی خود را خشنود و برآورده سازم ».
آنگاه برهماداتا پادشاها بنارس روی پاهای درازعمر افتاد و به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر مرا ببخش ، جان و زندگی مرا از من نگیر ، فرزند من درازعمر مرا ببخش.»
دراز عمر : ای پادشاه چگونه می توانم جان و زندگی ترا نگیرم ؛ تو نیز باید جان و زندگی مرا نگیری »
پادشاه : فرزند من درازعمر اکنون تو مرا ببخش و جان و زندگی مرا نگیر هنگام برگشت به شهر من نیز جان و زندگی ترا نمی گیرم.
برهماداتا پادشاه بنارس و درازعمرِ جوان یکدیگر را بخشیدند و دست هم را گرفتند و سوگند یاد کردند که به هیچ هنگامی به یکدیگر بدی و کینه ورزی نکنند…
============================================
برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور
داستان زندگانی بودا و آیین او
نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک
برگرداننده : بدرالدین کتابی
چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی
نویسنده : بردیا