بخوانیم و آگاه شویم كه در گذشته ...- بخش پایانی

بخوانیم و آگاه شویم که در گذشته …- بخش پایانی

و پادشاه بنارس از درازعمر جوان چنین پرسید : « فرزند من درازعمر پدرت پیش از مرگ خود به تو گفت نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین؛ زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت و بایستنی است که دشمنی را باید با دوستی آرام ساخت- از این سخنان پدرت چه می خواست بگوید؟ »

درازعمر گفت : ای پادشاه پدرم پیش از مرگش گفت « زیاد دوربین مباش» او می خواست بگوید که « دشمنی را زیاد مگذار بماند.» او گفت « زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت و بهتر این است که دشمنی را با دوستی باید آرام ساخت این بود که « با اینکه تو پدر و مادر مرا کشته ای ، اگر هم اکنون انتقام آنانرا با کشتنِ تو بگیرم کسانِ تو مرا می کشند و کسان من آنرا می کشند و به این گونه زنجیره ی دشمنی و کینه پیوسته وار زنده می ماند و آرام نمی گیرد ، اما اکنون من و تو همدیگر را بخشیدیم پس دشمنی ما با دوستی ما آرام گردید.» این بود آنچه که پدرم پیش از مرگش با گفتن جمله ی « دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت بلکه دشمنی را باید که با دوستی یعنی نبودِ دشمنی آرام ساخت.

پس از آنکه درازعمر این سخنان را گفت. پادشاه بنارس چنین اندیشید : « آفرین ؛ شگفتا ؛ این درازعمر پسر زرنگ و باهوشی است که به این زیبایی و درستی آنچه را که پدرش در آن واپسین دمِ کم به او گفته است بیان می کند.» و سپس پادشاه آنچه را از پدرِ دراز عمر (درازرنج) گرفته بود به وی پس داد و دخترش را نیز به همسری درازعمر در آورد.

از آنچه از این داستان گفته شد چنین بر می آید که آیین و اندیشه ی بودایی بخشایش و مهربانی را آموزش می دهد ولی مطلب دیگری را که در کمون این اندیشه نهفته است را نیز نمی توان نادیده انگاشت و آن اینکه سیاست آشتی و بخشش و مهربانی در این جهان نیز بهتر و سودمندتر از کینه ورزی و دشمنی (انتقام) است. این دانش که « دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت » در داستان درازعمر ثابت می شود زیرا این پسر زیرکِ نیک اندیش را به جایی می رساند که با کشنده ی خونخوار پدرش نیز راهِ آشتی و دوستی پیش می گیرد و پی آمد این رفتار و پندار و گفتارِ نیک این است که به جای کشتن پادشاه و کشته شدنِ خودش ، به پادشاهی می رسد و دختر پادشاه را نیز به همسری خود در می آورد.

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

============================================

برداشتِ من از این داستان :

پادشاه و پادشاهی در این داستان به دو معنی و گونه آمده است که بایستنی است به اینها نگاهی ژرف داشته باشیم :

۱- در روزگاران گذشته پادشاه ، بالاترین جایگاه در نزد همگان بود. الان هم در برخی کشورها به گونه های رسمی یا فرمایشی وجود دارد. که در این داستان پادشاه بنارس در چنین جایگاهی می باشد.

۲- بالاترین جایگاهی که هر کسی می تواند بدان در درون و دل و خرد خود به آن دست پیدا کند و آن بی نیازی نسبت به کینه و دشمنی و … و دگرگون شدنِ انسان به یک چشمه ی مهربانی و دادگری و شادگاری در همه ی لحظه ها و آن های زندگی چه در غمها و چه در شادی ها می باشد که در این داستان درازعمر بدان دست پیدا کرد. بازهم روی این گوشزد پافشاری می کنم که چنین پادشاهی ای فقط در درون خود فرد بر پا می شود و نه در کشور و یا سرزمینی ویژه.

بردیا گوران

نویسنده : بردیا

بخوانیم و آگاه شویم كه در گذشته چگونه می اندیشیدند ( بخش نخست )

بخوانیم و آگاه شویم که در گذشته چگونه می اندیشیدند ( بخش نخست )

در روزگار گذشته پادشاهی بود به نام «دراز رنج» ؛ پادشاه نیرومندی به نام «برهماداتا» که بر کشور همسایه اش پادشاهی می کرد وی را از کشورش بیرون رانده و همه اموالش را به زور گرفت. پادشاه شکست خورده جامه ی راهبانِ ندار را پوشید و با همسرش از پایتخت خود گریخت و برای جستجوی پناهگاهی به شهر بنارس پایتخت کشور دشمن خویش رفتند و در آنجا خانه گزیدند و همان جا پنهان شدند؛ در آن شهر ملکه پسری زایید و او را «دراز عمر» نامید این فرزند پسری باهوش و در همه ی هنرها زرنگ و استاد شد. روزی یکی از درباریان پیشینِ دراز رنج او را شناخت ؛ و چون برهماداتا جای او را پیدا کرد فرمان داد وی را با زنش با زنجیر و دستبند و پابند در کوچه های شهر بگردانند و سپس آنان را بیرون شهر برده و چهار شقه نمایند. دراز عمر دید پدر و مادرش را با زنجیر و بند از میان شهر می بردند ، به سوی پدرش رفت ، پدر به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر! ، نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت. فرزند من درازعمر ، دشمنی را باید با دوستی (یعنی نبودِ دشمنی) آرام ساخت.»

آنگاه درازرنج و همسرش شکنجه و آزار شدند و کشته گردیدند ،‌ اما درازعمر به نگاهبانانی که برای نگهداری کالبدِ آنان فرمانبردار بودند نوشیدنی ای خواب آور خورانید ، و چون به خواب رفتند کالبد جانباخته ی پدر و مادرش را سوزانید، سپس دستهای خود را به یکدیگر فشرد و سه بار به دور آتش پاکی که افروخته بود گردید ، آنگاه به جنگل رفت و به اندازه ای گریه و ناله کرد تا دلش آرام شد ، سپس اشک چشمان را خشکانده و به شهر رفت و در اسپخانه (اصطبل) پادشاه ستم پیشه کاری پیدا کرد و سرگرم کار شد ، روزی درازعمر همراه پادشاه به شکار رفت ، آندو با یکدیگر تنها ماندند ، درازعمر به گونه ای برنامه را ریخت که همراهانِ نگهبانِ سواره ی پادشاه از راه دیگری بروند ، پادشاه احساس خستگی کرد از این روی سر در آغوش درازعمر نهاد و به زودیِ زود به خواب رفت ، در آن هنگام درازعمر چنین اندیشید:

« این برهماداتا پادشاه بنارس به ما بسیار بد کرده است ، اسلحه و اموال و کشور و سرزمین و ثروتهای ما را گرفته و پدر و مادر و نزدیکان و عزیزان مرا کشته است اکنون هنگام آن فرا رسیده است که من حس دشمنی و کینه خود را خشنود و برآورده سازم »

دراز عمر کارد خود را از نیام کشید ولی در همین هنگام این اندیشه به خاطرش آمد : « هنگامیکه پدر مرا برای کشتن می بردند به من چنین گفت : « فرزند من درازعمر! نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین ، زیرا دشمنی را باید با دوستی (یعنی ادامه ندادنِ دشمنی) آرام ساخت. » پس شایسته نیست من از سخنان پدرم سرپیچی کنم از این روی دوباره کارد را در نیامِ آن جای داد ؛ سه بار میل انتقام در او بیدار شد و در هر سه بار خاطره ی سخنان واپسین دمِ پدرش بر کینه ی او چیره گشت ، در همان هنگام پادشاه هم با یک حرکت ناگهانی از خواب پرید ، کابوسی او را بیدار کرد؛ در خواب دیده بود که درازعمر با خنجری می خواهد که او را بکشد.آنگاه درازعمرِ جوان با دست چپ سر برهمادتا پادشاه بنارس را نگاه داشت و با دست راست کارد را از نیام بیرون کشید و به او چنین گفت :

دراز عمر :« ای پادشاه ،‌ من درازعمر جوان پسر درازرنج پادشاه کزالا هستم ، تو با ما بسیار بد کرده ای ؛ تو اسلحه ، اموال، سرزمین ، ثروتها و جوانان و مردمِ ما را گرفتی. تو پدر و مادر مرا کشتی اکنون هنگام آن رسیده است که من حس دشمنی و کینه ی خود را خشنود و برآورده سازم ».

آنگاه برهماداتا پادشاها بنارس روی پاهای درازعمر افتاد و به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر مرا ببخش ، جان و زندگی مرا از من نگیر ، فرزند من درازعمر مرا ببخش.»

دراز عمر : ای پادشاه چگونه می توانم جان و زندگی ترا نگیرم ؛ تو نیز باید جان و زندگی مرا نگیری »

پادشاه : فرزند من درازعمر اکنون تو مرا ببخش و جان و زندگی مرا نگیر هنگام برگشت به شهر من نیز جان و زندگی ترا نمی گیرم.

برهماداتا پادشاه بنارس و درازعمرِ جوان یکدیگر را بخشیدند و دست هم را گرفتند و سوگند یاد کردند که به هیچ هنگامی به یکدیگر بدی و کینه ورزی نکنند…

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا

آموزه هایی از اندیشه بودا یی

آموزه هایی از اندیشه بودا یی

« آن کس که همچون اسب هایی که سوارکاران آنها را رام کرده اند حواس او در حال آرامش است ، آنکس اینگونه به سر حد بزرگی (کمال) رسیده است ،‌ حتا خدایان نیز بر وی رشک می برند.»

« در دنیای پر از کینه و دشمنی ، ما با بیشترین شادمانی و بدون داشتن دشمنان به سر می بریم ،‌ در میان مردمی که وجودشان آمیخته با دشمنی است ما بدون دشمنی زیست می نماییم.»

« در میان بیماران ما با بیشترین شادمانی راستین و درست زندگی می کنیم ، در میان مردمِ بیمار ما بدون بیماری به سر می بریم.»

« در میان خستگان ما با بیشترین شادمانی راستین و درست زندگی می کنیم ، در میان مردم خسته ما بدون خستگی به سر می بریم.»

« ما که هیچ مال و خواسته ای نداریم با بیشترین شادمانی زندگی می کنیم و همچون خدایان تابناک خوراک ما شادی است.»

« راهبی که در جایگاهِ تنهایی خانه ساخته بود و روانش کاملا در آرامش به سر می برد ، خوشبختی برتر از جهان بشری از آنِ خود کرده است. او راستی و درستی (حقیقت) را آشکارا می بیند.»

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا

چهار راستی و درستی پاک بودایی (حقیقت مقدس)

چهار راستی و درستی پاک بودایی (حقیقت مقدس)

رنج : ای راهبان ؛ این است راستی پاک درباره ی رنج ، به هستی در آمدن (تولد) رنج است ، پیری رنج است ؛ بیماری رنج است ، مرگ رنج است ؛ پیوستگی با آن کسی که دوستش نمی داریم رنج است ، جدایی از آنکس که دوستش می داریم رنج است، به آرزوی خود نرسیدن رنج است ، کوتاه اینکه (خلاصه) پنج دسته امور مورد علاقه آفریننده ی رنج است.

چشمه ی رنج : ای راهبان این است راستی پاک درباره ی چشمه ی رنج ، دوستی زندگی که انسان را در معرض به هستی در آمدن های نوین قرار می دهد ، و به همراهی آرزو و حرص به این سوی و آن سوی به دنبال هوس و خواسته اش می کشد ، آری آرزوها ، دوستی زندگی و خواستن زندگی جاویدان در این جهان چشمه و علت رنج است.

نابود ساختن رنج :‌ ای راهبان این است راستی پاک درباره ی نابود ساختن رنج ، باید این زندگی و دوستی و خواستن را با نیست کردن میل و آرزو نابود ساخت ، باید خواست را از خود دور کرد و از چنگال آن نجات یافت و هیچ جایی برای آن باز نگذاشت.

راه نابود ساختن رنج : ای راهبان این است راستیِ پاک درباره ی راهِ نابود ساختن رنج ، این راهِ پاک هشت پیشراه دارد که در زیر پی می آید : ” باورِ پاک ، خواستنِ پاک ، زبانِ پاک ، کردارِ پاک ، وسایلِ زندگیِ پاک ، کوششِ پاک ، حافظه ی پاک ، اندیشه ی پاک”.

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا

زبان بودا -از کتاب فروغ خاور

زبان بودا -از کتاب فروغ خاور

بودا به زبان سانسکریت گفتگو نمی کرده ؛ بلکه مانند همه پیرامونیان خود به زبان مردم هند شرقی صحبت می داشته است ؛ از روی نوشته ها و سنجش آنها با زبان سیلانی درست می توان شیوه ی گفتگوی او را شناخت.

آیین بودا در آغاز با این زبان بیان شده است ولی جامعه ی مذهبی کهن برای شیوه ی گفتگو و زبان هیچگونه اهمیتی قائل نبوده و سخنان بودادر آن دوران به هیچ زبانی برگردانده نشده است. و بودابه پیروان خود چنین سفارش کرده است: « شاگردان من ؛ هر کس باید سخنان (بودا) را به زبان ویژه ی خود فرا گیرد !»

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بوداو آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا