یه روز بهاری
نمی دونست چرا دلش نمی خواست نگاش کنه شاید اگه نگاش می کرد خستگی رو تو چشماش و صورتش می دید و پق می زد زیر گریه، شایدم اگه نگاش می کرد می شنید که:اونا چیه که زدی به صورتت …بااینکه آرایش زیادی نکرده بود ولی خوب بازم می شنید
به صورتش اگه نمی تونست نگاه کنه به دستاش که می تونست اما حتی جرأت اینکار رو هم نداشت. خواست ضبط رو روشن کنه هر چی دکمه رو فشار داد نشد که نشد از اون سکوتی که بوجود اومده بود متنفر بود.
نرگس کیفشو از رو صندلی عقب برداشت تا از توش یه کتاب برداره و بخونه شاید بتونه بار این سکوت روکم کنه اما بازم نشد انگار هوای تو ماشین داشتن می خوردنش.پشیمون شد از اینکه سوارشده کاش فامیلشون مریض نمی شد تا حالا اون نخواد بره ملاقاتی.اما دیگه سوار شده بود و باید تا مقصد می رفت.نرگس دلش می خواست داد بزنه و یه کم از غصه هاشو بریزه بیرون اما نمی تونست .
به خودش می گفت آیا اینی که بغل دستم نشسته نسبتی بامن داره آیا واقعاُ منو دوست داره بازم خودش جواب خودشو می داد خب معلومه مگه میشه دوست نداشته باشه دیوونه اون تو رو بزرگ کرده.
پس چرا دیگه مثل گذشته ها نیست چرا دیگه نمی خنده چرادیگه باهام ورق بازی نمی کنه؟میگن آدما وقتی پیر می شن حوصلشون کمتر میشه اما آیا تا این حد؟ چقدر روابط انسانها پیچیده است
مگه این سکوت لعنتی تموم می شد.
دوباره برگشت به همون فکرا اطرافیان می گن ((حق بدین بهش خیلی کار می کنه خسته می شه این دوره و زمونه برای هیچ کس اعصاب نذاشته)) اما آخه تا کی مگه آدم چقدر می تونه زندگی کنه . مگه گناهکار ماییم که باهامون اینجوری رفتار میشه .
نرگس به خودش گفت یعنی میشه اون بابای ۱۰ سال پیش برگرده با همون سرزندگی.آخه نرگس عادت داشت شب که باباش می اومد سیر تا پیاز اتفاقات مدرسه رو براش تعریف می کرد.اما حالا…
به خودش می گفت تو باید قبول کنی که دیگه از اون بابا خبری نیست. گویا زمان تاثیر قابل توجهی در روابط انسانها داره.
نرگس سرشو از رو کتاب اورد بالا پارک ملت نشون می داد که دارن به مقصد می رسن و اون سکوت مصیبت بار داره تموم می شه و دیگه معلوم نیست تا کی روی صندلی ماشین کنار باباش بشینه