در فیلم “ماهی بزرگ” به کارگردانی تیم برتون که درونمایه ی اصلی آن نشان دادن ارتباط میان اسطوره ها و افسانه های پریان با واقعیات زندگیست، روایت نسبتآ به- روزی از افسانه های مشهور پریان به تصویر کشیده می شود. پسر جوانی برای آنکه اهالی دهکده را از شر یک غول نجات دهد تصمیم می گیرد غول را با خود به سیرکی دور از دهکده ببرد. طبق معمول افسانه های پریان او برای رسیدن به سیرک دو راه در پیش دارد، راه طولانی و امن، راه کوتاه و پر خطر. راه کوتاه نهایتآ او را به دهکده ی وحشت می رساند. علی الظاهر هیچ چیز ترسناکی در این دهکده و اهالی آن نیست. بلکه مردم آن به غایت معمولی و حتی مهمان نواز هستند. اولین چیزی که جلب توجه می کند بندی ست که در دروازه ی شهر قرار دارد و کفش های زیادی به روی آن آویزان شده اند. خانواده ای که دو دختر دارد با اصرار پذیرای او می شوند. یکی از دخترها زیبا ولی کم سن و سال، و دیگری زشت اما آماده برای ازدواج است. دهکده، شاعری دارد که دوازده سال است می خواهد شعری را به پایان برساند اما نمی تواند. جملات اشعار او بسیار کلیشه ای و میان- مایه هستند. دختر کوچک تر، در فرصتی کفش های پسر جوان را می رباید، آنها را از طریق بندهایشان به هم گره می زند، و به روی آن بند می اندازد. اهالی اصرار دارند که هیچ جا بهتر از دهکده ی آنان وجود ندارد، اما پسر که سرانجام متوجه می شود قرار است دختر زشت را به عقد او درآورند، جسورانه رفتار می کند و می گوید که باید امشب از دهکده برود. با این جمله همه ناگهان می ایستند و دل- شکسته می شوند. اما پسر جوان به راه خود ادامه می دهد.
دهکده ای که اینجا وحشت نام گرفته است، همان زندگی متعارف هر- روزی مردم است که دقیقآ به خاطر مراتب این میان- مایه گی و پیش پا افتادگی ای که مشخصه ی آن است (اگر اصلآ بتوان اینجا از کلمه ی “مشخصه” استفاده کرد، چرا که این مشخصه، دقیقآ همان بی مشخصه گی ست!) وحشت انگیز است! شاعری که اشعارش آبکی هستند، کیکی که معمولی ست (اگر چه در خوش- مزه گی اش اغراق می شود) دخترانی که همواره چیزی کم یا زیاد دارند و هیچ کدام خیلی خوب یا خیلی بد نیستند، اینها مشخصه های زندگی متعارف مردم هستند. مردم همواره در حد وسط زندگی می کنند و همگان را نیز دعوت به این زندگی متوسط می کنند. به زعم آنها، خارج از این حد توسط، یا اصلآ سرزمینی نیست، یا بد، خطرناک و به هر حال غیر قابل قبول است. این سرزمین متوسط ها و میان- مایه هاست که اتفاقآ بسیاری را در خود سکونت می دهد و هر جوان تازه از راه رسیده ای را نهایتآ به خود قانع می کند. اینجا جایی ست که همه کفش های خود را درآورده و آویزان می کنند، چون نیازی به پیشروی بیشتر نمی بینند. علاوه بر این، پیشروی کردن، مستلزم بی احترامی و حتی درگیری با اهالی دهکده، و در نتیجه دردسر زاست. تنها با نظر به امکاناتی که یک انسان در زندگی خود بالضروره دارد و قابلیتی که برای رشد در اختیار هر کسی هست، این میان- مایه گی و دعوت به آن بسیار وحشت انگیز و فاجعه بار جلوه می کند. بدون نظر به آن امکانات، همه چیز خوب و طبیعی به نظر می رسد.
همین دوگانه گی در ظاهر و باطن پروکرستیس نیز وجود داشت. پروکرستیس دیوی بود که در گردنه ای بر سر راه، مهمان- خانه ای داشت. او کاملآ معمولی، مهربان و بسیار مهمان- دوست به نظر می رسید. امکان نداشت اجازه دهد مسافری بدون آنکه شب را در منزل او سپری کند و شام را با او صرف نماید از گردنه عبور کند. شب نیز می بایست حتمآ در بستر گرم و نرم خود او بخوابد. سیرت دیوانه و دهشت بار پروکرستیس درست شب- هنگام نمایان می شد: او نیمه- شب به بالین مهمان نگون بخت می آمد و از دو حال خارج نبود، یا مهمان خفته، بلند قدتر از تخت بود که در این صورت با اره اضافه ی پاهای او را می برید، و یا کوتاه تر بود، که در این صورت او را از دو طرف آن قدر می کشید تا به اندازه ی تخت در بیاید! کارل گوستاو یونگ، می نویسد که تخت پروکرستیس، همان جامعه، و پروکرستیس همان مردم اند! مردمی که با هنجارها، معیارها، و نهادهای خود همه ی افراد را قالب می زنند و “به قاعده” می کنند. در این صورت نه آنها که کمابیش در قالب ها و کلیشه های عمومی جامعه می گنجند(متوسطین)، بلکه آنها که یا برتر از حداکثرها (نخبه گان) و یا فروتر از حداقل های عمومی هستند(عقب ماندگان)، تحت فشار قرار می گیرند، و چه بسا روان- نژند شوند. به این ترتیب هنجار و نهادهای جامعه، به منزله ی غربالی عمل می کنند، که تنها میان- مایگان را حفظ می کند، بقیه در زمره ی مردودین و مطرودین درمی آیند، حتی اگر قابلیت های بیشتری داشته اند!
از میان هنجارها و نهادهای جوامع، نهاد ازدواج یکی از مهم ترین و احتمالآ کاراترین نهادهای کنترل کننده است. ازدواج آن گردنه ایست که هر کس به آن می رسد. جذابیت تجربه ی حیات جنسی برای هر انسانی صرفنظر از جنسیت اش، بسیار قوی ست و ازدواج، دست کم به این خاطر که این جنبه از حیات را تعین بخشیده و ضابطه مند کرده است می تواند سرکش ترین و لاقیدترین جوانان را به واسطه ی جذابیت آن مقید و در برابر جامعه مطیع و حرف- شنو کند. جامعه به ازدواج بسیار تآکید می کند و حتی موفقیت و یا شکست هر انسانی در زندگی از طریق میزان موفقیت اش در ازدواج سنجیده می شود، به طوری که در فرهنگ ما از زندگی پس از ازدواج تعبیر به “خانه ی بخت” (به خصوص برای دختران) می کنند. تعبیری که نشان می دهد این مقوله مستقیمآ به سرنوشت انسان ها و سعادتمندی یا بدبختی آنها مرتبط می شود. اتفاقآ در اسطوره ها و افسانه های پریان نیز “ازدواج” و نحوه ی رفتار قهرمان با آن، غالبآ حاوی نکته ی اصلی کل داستان است. چون ازدواج، رمز کل زندگی ست. و این قبیل داستان ها حاوی توصیه هایی برای کل زندگی هستند. به طور مثال در داستان ماهی بزرگ، قهرمان، از ازدواج در دهکده ی وحشت امتناع می کند، چون به زندگی معمولی راضی نیست و می خواهد به سیرک، جایی که نماد امور خارق العاده است برود. آنجا عاشق دختر بسیار زیبایی می شود و برای به دست آوردن نشانی او حاضر می شود مدت ها برای صاحب سیرک بیگاری کند. ازدواج با یک دختر زیبا برای یک پسر جوان، به صورت نمونه وار نماد مطلق “آرمان” است. یعنی نه تنها خود این رخداد، آرمان است، بلکه این قابلیت را دارد که نماد تمامی آرمان های دیگری قرار گیرد که چه بسا فی نفسه هیچ ربطی هم به ازدواج نداشته باشند، مثلآ موفقیت در تحصیل هم ممکن است به صورت ازدواج با دختری زیبا و یا پسری دلاور (برای داستانی که قهرمان آن زن است) نمادین شود.
دقیقآ به خاطر همین اهمیتی که “ازدواج به منزله ی مرحله ای از مراحل زندگی” دارد، است که در داستان ها به نماد مطلق کلیه ی آرمان ها مبدل شده است و “ازدواج به منزله ی یک نهاد” را نیز تا به این حد مهم و برای اراده ی جمعی راهبردی کرده است. اینجا همان گردنه ایست که پروکرستیس منزلگاه شوم خود را بر سر آن بنا کرده است. اراده ی جمعی مردم، آن کنترلی را که در مراحل دیگر زندگی نتوانسته بر فرد اعمال کند، اینجا به خوبی اعمال می کند و بازی را می برد، تا کی قهرمانی همچون تسیوس پیدا شود و پیش از آنکه اراده ی جمعی به او دست یازد، نیرنگ او را به خود او برگرداند. به این ترتیب، برخلاف آنچه که عامه ی مردم می گویند و القاء می کنند، تن زدن از ازدواج، دست کم آنجا که به قصد گذشتن از خواسته های محدود کننده ی عمومی صورت گیرد و وصول به امری عالی تر مد نظر باشد، می تواند عملی قهرمانانه باشد. از قضا این ایده همیشه مهجور نبوده است. بلکه تاریخ گواه است که بسیاری از نخبه گان فرهنگی از جمله بسیاری از فلاسفه ی تاریخ فلسفه ی غرب دقیقآ با همین نیت از ازدواج کردن شانه خالی کرده اند. به زعم برخی فلاسفه ی یونان باستان و همچنین برخی فیلسوف- متکلمان مسیحی قرون وسطی، فیلسوف به عنوان دوست- دار حقیقت، علی الاصول نمی تواند میان نقش متعالی حقیقت جویی و نقش دنیایی اداره ی امور همسر و فرزند، جمع نماید. علت تن زدن آبلار فیلسوف مسیحی از ازدواج با معشوق خود هلوییز، همین بوده است. کی یرکگور، فیلسوف دانمارکی، با دلایلی شبیه به این نامزدی خود را با معشوقه اش رژین به هم زد. و به نظر می رسد دلایل گفته و ناگفته ی یکسانی در مورد دیگر فلاسفه ی مجرد تاریخ فلسفه همچون هگل، شوپنهاوئر، کانت و … در کار بوده است. مارکس نیز، علیرغم عشق متقابلی که میان او و همسرش جریان داشته، در جایی می نویسد که اگر دوباره زندگی می کرد، هرگز اشتباه ازدواج را تکرار نمی کرد!
اتفاقآ مضمون اصلی بسیاری از داستان های عاشقانه نیز درست همین برخورد میان اراده ی جمعی و اراده ی قهرمان یا قهرمانان بوده است. دختر و پسری که حاضر نیستند ملاحظات معمول خانواده هایشان را به چیزی بگیرند و صرفآ به جهت علاقه ای که به هم دارند با جامعه و محیط درگیر می شوند، قهرمانان داستان های معمول عاشقانه هستند. این قبیل ماجراها دست مایه ی تخیلات شاعران و ادبیان بوده اند، چون تنها به صورت رخدادهای “نادر” واقع می شده اند. وگرنه روایت زندگی عموم دختران و پسرانی که با پذیرش قواعد بازی با یکدیگر وصلت می کرده اند، چیز خاص و بدیعی برای بیان نداشته است و بالطبع حس زیبایی شناختی هیچ شاعر و ادیبی را نیز برنمی انگیخته است. آنچه که شاعران و مخاطبان آنها را در این مورد هیجان زده می کرده است، شجاعت “عبور از ازدواج به مثابه ی نهاد” است.
شاعران داستان های عاشقانه در برابر این پرسش که حقیقتآ چه چیزی در این قبیل هنجارشکنی ها قابل دفاع و قابل تحسین است می توانند بگویند که ازدواج به عنوان یک نهاد، خود عینیت یافته و تثبیت شده ی یک رابطه ی درونی عاطفی ست. رابطه ی عاطفی میان دو انسان به نهاد مبدل می شود تا تثبیت شود اما همین نهاد می تواند مردم را به عارضه ی صورت گرایی مبتلاء کند به گونه ای که دیگر ماهیت عاطفی آن را ندیده بگیرند و ازدواج به نوعی معامله میان دو خانواده تبدیل شود و کار به حسابگری هایی بکشد که با روح عاطفی رابطه ابدآ سنخیتی ندارد. اینجاست که عمل تهورآمیز دو جوان عاشق برای زندگی با یکدیگر علیرغم میل خانواده ها و تآیید جامعه شان، در حکم بازگشت به روح عمل و سرچشمه ی آن است. بنابراین عمل این دو جوان نه نفی جنبه های پسندیده ی این نهاد، بلکه نفی آن جنبه هایی از آن است که روح رابطه را از بین برده است. عبور از ازدواج اینجا، عبور از کالبد مرده ایست که نزدیک شدن و حتی نگریستن به آن شرعآ نیز معصیت دارد!
پاسخ مذکور، آن قدر از حقیقت بهره دارد که تمجید شاعرانه از عشاق داستان ها را موجه و قابل دفاع سازد. اما نباید به فریبی مبتلاء شد که غالبآ شاعران – و گاه آگاهانه – به آن مبتلاء می شوند. واقعیت این است که ازدواج هرگز به تمامی نهادینه شده ی یک رابطه ی عاطفی نیست. بلکه به همان میزان که تعین این رابطه ی عاطفی ست(و گاه بیش از آن)، تعین رقابت های طبقاتی نیز هست. به عبارت دیگر ساده لوحی ست که بپنداریم زمانی بوده است که زنان و مردان تنها برمبنای عشقی خالص به یکدیگر جلب می شده اند، بلکه تا زمانی که این وصلت ها بوده، از همان آغاز طرفین به خاستگاه طبقاتی هم توجه داشته اند، و بلکه این تناسب خاستگاه طبقاتی خود زمینه ای برای هر محبتی بوده است که بعدآ به وجود می آمده. به عبارت دیگر اینکه نهاد ازدواج میدانی برای رقابت های طبقاتی بین خانواده هاست را نباید به منزله ی یک انحراف در کارکرد این نهاد در نظر گرفت، چون این قبیل رقابت ها در همان رابطه ی دو سویه ای که ازدواج قرار است تعین آن باشد، از ابتدا وجود داشته و بنابراین ذاتی نهاد ازدواج است. نه تنها رقابت طبقاتی جزء ماهیت روابط انسانی ست، بلکه رقابت سیاسی نیز، و رقابت اقتصادی نیز! ما حتی در روابط دوستانه ی عادی با همجنسان نیز این جنبه ها را از نظر دور نمی داریم. پس طبیعی ست که هر تعینی از این روابط تمامی این جنبه ها را ماهیتآ در کنار هم داشته باشد.
پس نوعی “عبور از ازدواج” وجود دارد که می توانیم آن را نخبه گی یا روشنفکری بنامیم. نوع عاشقانه ی آن نیز وجود دارد که در آن از جنبه های دیگر رابطه به نفع جنبه های عاطفی صرفنظر می شود. یکی از جنبه های روابط بین دو جنس تاکنون جنبه ی مردسالارانه آن بوده است، یعنی آن جنبه ای که به مرد مرجعیت و قیمومیت اعطاء می کند. نه تنها این مرجعیت مآبی مرد در هنجارها و قوانین مکتوب ازدواج عینیت پیدا کرده است (در ازدواج به مثابه ی نهاد) بلکه در جزئیات روابط بین دو جنس نیز حتی به صورت نانوشته حضور دارد. عبور عاشقانه از ازدواج، اگر چه اغلب به مفهوم عبور از جنبه های غیرعاطفی رابطه است، گاهی – دست کم گاهی – شامل عبور از جنبه ی مردسالارانه ی آن نمی شود! تداوم قیمومیت مرد را گاهی در روابط عاشقانه و داستان هایی که برای آن پرداخت شده است، می توان دید. (مثلآ در داستان راما و سیتا، می توان به سادگی دید که راما یک مرد با صفات مردسالارانه است و سیتا نیز این را پذیرفته و عشق ورزی بین آنها پس از این جنبه ی رابطه آغاز گشته است.) بنابراین تا آنجا که این جنبه ی رابطه چه به صورت نهادینه شده و چه به صورتی هنوز غیر نهادی، وجود دارد، نوعی عبور از ازدواج قابل تصور است که به قصد تن زدن از همین جنبه ی رابطه صورت می گیرد.
عبور از ازدواج با نیت اخیر، علی الاصول مطلوب زنانی ست که این دو ویژگی را داشته باشند: اول آنکه بهره مند از خودآگاهی جنسیتی باشند، و دوم آنکه از کرامت انسانی برخودار باشند. منظور من از کرامت انسانی این است که وضعیت فعلی رابطه ی بین دو جنس را دون شآن خود بدانند. چیزی که آنان را بالطبع به صرافت اعتراض به وضعیت موجود می اندازد. اعتراض به وضعیت فعلی در وهله ی اول می بایست به صورت آگاهی- بخشی به زنان (و مردان) دیگر و تلاش برای تغییر قوانین و هنجارهای نوشته شده ی ازدواج سنتی (ازدواج نهادینه شده ی مردسالارانه) انجام شود. اما از آنجا که ازدواج به عنوان نهاد، تنها تعین روح آن رابطه ایست که در متن اجتماع میان مردم جریان دارد، تغییر قواعد مکتوب آن کفایت نمی کند، بلکه باید روح روابط موجود را تغییر داد و روح دیگری به روابط بین دو جنس دمید. چه بسا حتی پس از تغییر قوانین حقوقی نیز، جامعه به مسیر همیشگی خود برود. آگاهی- بخشی خود یکی از مصادیق همین دمیدن روح جدید است. اما صرف آگاهی دادن یا آگاهی داشتن کفایت نمی کند، بلکه “رفتار” کسانی که این آگاهی را دارند و عزم تغییر قواعد بازی را نیز دارند، بیش از آگاهی اهمیت دارد. مادام که قوانین تغییر نکرده است، می توان از طریق “شرایط ضمن عقد” که در حکم تبصره هایی به متن قانون است، این اراده ی به تغییر را نشان داد. اما از آن بنیادی تر و مهم تر در شرایط فعلی، ازدواج نکردن است. چرا که هدف اصلی، نه تبصره زدن به قوانین فعلی، بلکه تغییر کلی و اساسی آن است.
چیزهایی هست که این راه حل عبور از ازدواج را نه راه حلی پسندیده و شایسته، بلکه راه حلی “بایسته” می سازد. از یک سو، ساخت سیاسی فعلی در ایران، برای قوانین موجود تقدس قائل است و گاهی این قوانین را جزء مسلمات دین تلقی می کند. تحت این شرایط چشم انداز برنامه ی تغییر قوانین بسیار مبهم و تار است و در کوتاه- مدت و حتی میان- مدت امید چندانی به موفقیت اش نمی رود. در نتیجه تن زدن از ازدواج به شیوه ی سنتی در حکم یک “اعتراض مدنی” غیر خشن است. از سوی دیگر، محال به نظر می رسد که تغییر وضعیت فعلی روابط بین دو جنس، چه در سطح نهادینه شده و چه غیر آن، با گفتگو و مصالحه ی صرف امکان پذیر باشد. در آخرین لایه، آنچه که از وضعیت فعلی پشتیبانی می کند، “قدرت” است که به خودی خود گوش شنوایی برای گفتگو ندارد. عموم مردان حاضر نمی شوند وضعیت “فرا- دستی” فعلی را به صورت مصالحه آمیز واگذار کنند. کما اینکه وضعیت فعلی نیز خود نتیجه ی روابط قدرت است تا اینکه نتیجه ی گفتگو و مصالحه ی عده ای از انسان ها در گذشته ای دور باشد. بنابراین تغییر باید به کل جامعه “تحمیل” شود. راهبردی که به نظر می رسد – و نگارنده صریحآ آن را به جامعه ی زنان فرهیخته و خود- آگاه پیشنهاد می کند – این است که با کسب حداقلی از استقلال مادی، از ازدواج کردن در شرایط فعلی چشم- پوشی کنند. (با توجه به اینکه ذهن نیز قبلآ می بایست از پیش- فرض های پذیرنده ی مرجعیت مرد و قیم مآبی او خالی شده باشد) در این صورت می توان طرح رابطه ای را ریخت که زن در آن در موضعی برابر نسبت به مرد قرار دارد و در نتیجه رابطه ای در تمام جزئیاتش کاملآ از نوع دیگر خواهد بود. اگر چنین روابطی در جامعه شیوع یابد، آنگاه می توان امیدوار بود روزگاری برای این دست از روابط جدید، قوانین متناسب نوشته شود، یعنی این نوع روابط نهادینه شوند. به عبارت دیگر، راهبرد پیشنهادی، لزومآ به معنای نفی “ازدواج به مثابه ی نهاد” نیست، بلکه در اصل، معطوف به نفی ازدواج سنتی (ازدواج نهادینه شده ی مردسالارانه) ست. این خود می تواند به نوع جدیدی از ازدواج منجر شود که اکنون تنها رویایش وجود دارد.
نهادها – چنانکه گفته شد – افراد جامعه را به شکلی که خود می خواهند درمی آورند. افراد غالبآ آگاهانه نیز خود را به نحوی تربیت می کنند تا به اندازه ی تخت پروکرستیس باشند. وقتی کسی چنین می کند این به معنای نابود کردن “خود اصیل”، یعنی چشم پوشی کردن از پروردن خصوصیات و مشخصه های (حتی) مثبت در خود است. برای یک زن فرهیخته ی خود- آگاه نسبت به موقعیت جنسیتی، ازدواج، جز در حکم نهادی به طور مضاعف سرکوب کننده نیست! او از یک سو باید تا حدود زیادی از خود- اصیل اش بگذرد، و در این حالت فرقی با یک مرد نخبه در این شرایط ندارد. اما از آنجا که ازدواج سنتی، به ویژه در صدد مهار کردن خود زنانه نیز هست، این سرکوب در مورد زنان مضاعف می شود. به همین خاطر است که عبور از ازدواج برای یک زن فرهیخته، هم در حکم عبوری روشنفکرانه و هم در حکم عبوری معترضانه به اقتدار مردانه می تواند باشد، و الحق و الانصاف که شجاعت و تهوری دو چندان را می طلبد. نه گفتن به ازدواج در حکم وارد شدن به ساحتی جدید، به سرزمینی ناشناخته است که مخاطرات خاص خودش را دارد.
در اساطیر ملل، درونمایه ی “عبور از ازدواج به شیوه ی متداول” در حالتی که یک زن فاعل آن باشد، بی سابقه نیست. جوزف کمبل، این درونمایه را “رد کردن خواستگاران” می نامد، و آن را در اساطیر سرخپوستان آمریکایی مکررآ بازجسته است. اینجا هم، مثل هر موقعیت دیگری که امر متعارف پشت سر گذاشته شود، مواجهه با امر فوق العاده در پیش است، و عبور از سرزمین ترسناک میان- مایگان، سرزمین ترسناک دیگری را که سرزمین خدایان باشد، آفتابی می کند! زنان و دختران فرهیخته ی ما اینجا همچون قهرمان دختر آن اسطوره ی سرخپوستی خواهند بود که وقتی مکررآ به خواستگاران خود “نه!” گفت گرفتار تاریکی مرموز جنگل شد و نهایتآ از قلمرو غریبی سردرآورد که ماجراهای خطیر و شگفت انگیزی را برای او رقم زد. اما درگیر شدن با این ماجراها برای یک زن فرهیخته، لازمه ی دنبال کردن سعادت شخصی و جمعی ست. کمبل، که می توانیم او را سخنگوی حکمت مندرج در اساطیر بپنداریم، در پاسخ به این سوال مصاحبه کننده که: « وقتی این داستان را برای دانشجویانتان بازگو می کنید آیا منظورتان این است که اگر آنها سعادت خود را دنبال کنند، فرصت ها را در زندگی از دست ندهند، و کاری را که می خواهند انجام دهند، ماجرایی را که از سر می گذرانند پاداش آنهاست؟ » می گوید:
ماجرا پاداش آنهاست، اما ضرورتآ مخاطره آمیز است. هر دو امکان مثبت و منفی را دارد، و همه ی آنها نیز کنترل ناپذیرند. ما راه خود را دنبال می کنیم، نه راه پدر یا مادرمان را. لذا در حوزه ی قدرت هایی عالی تر از آنچه می شناسیم فاقد پوشش حمایتی هستیم. شخص باید برداشتی از کشمکش های ممکن در این حوزه داشته باشد، و در این زمینه یک داستان کهن الگویی خوب مانند آنچه پیشتر بازگو کردیم به ما کمک می کند که بدانیم چه چیز را باید انتظار بکشیم. چنانچه گستاخ ] نبوده [ و روی هم رفته فاقد صلاحیت لازم برای ایفای نقشی باشیم که خود را در آن افکنده ایم، نتیجه ی کار یک ازدواج شیطانی و آشوب واقعی خواهد بود. اما حتی در این حالت نیز شاید صدای نجات دهنده ای شنیده شود، و ماجرا را به افتخاری ورای آنچه متصور بوده است، تبدیل کند.
نیما قاسمی
Nima_gh1980@yahoo.com
۱۱/۱۰/۸۵
_____________
پی نوشت ها:
– رجوع کنید به: یونگ، خدایان و انسان مدرن، آنتونیو مورنو، برگردان داریوش مهرجویی، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۶، صفحه ی ۲۵۱
– با توجه به تداعیات کلمه ی “بخت” که تقدیر و سرنوشت محتوم را از یک سو و شانس و اقبال را از سوی دیگر می رساند، این نکته که این تعبیر غالبآ برای دختران به کار می رود می تواند معنادار تلقی شود. در جامعه ی مردسالار، زندگی پس از ازدواج برای یک زن غیر قابل تغییر و به هر حال تحمیلی ست. به همین جهت رخداد “ازدواج” برای یک زن بیشتر با تقدیر او پیوند خورده است و بیشتر به اقبال او بسته ست تا مرد. مرد می تواند زنان متعددی بگیرد و زندگی پس از ازدواج با یک دختر برای او در حکم کوچه ی بن بست تقدیر نیست که تا ابد در آن محبوس شود. به این معنا زندگی پس از ازدواج با یک دختر، برای او کمتر به منزله ی “خانه ی بخت” است!
– برای مطالعه ی اسطوره ی یونانی “تسیوس” که داستان پروکرستیس در ضمن آن آمده است، رجوع کنید به: اسطوره های یونانی، لوسیلا برن، برگردان عباس مخبر، نشر مرکز
– عشق میان آبلار و هلوییز از قبیل داستان های عاشقانه ی قرون وسطای مسیحی ست و نامه های میان این دو مشهور است. در مورد داستان این دو رجوع کنید به اثر ارزشمند استاد جلال ستاری، پژوهشی در عشقنامه ی آبلار و هلوییز، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۹. اخیرآ یوستین گوردر، نویسنده ی نروژی رمان دنیای سوفی، دست- نوشته هایی پیدا کرده است که به نظر می رسد نامه های معشوق سنت اگوستین به او باشد. محتوای این نامه ها شکوه از بی وفایی اگوستین است که گویا مدعی بوده به جهت تقید به حقیقت از ازدواج با معشوق خود ابا می کند. اگرچه سندیت این نامه ها غیر قابل تشکیک نیست، ولی دست کم نشان می دهد که روزگاری در اروپای مسیحی، تن زدن از ازدواج تا چه حد یک “ژست نخبه گی” یا روشنفکری بوده است به طوری که دستمایه ی ساخت و رواج داستان های عاشقانه ی راست یا دروغ برای نخبه گان فرهنگی می شده است! رجوع کنید به: زندگی کوتاه است! نامه ای به قدیس اگوستین، برگردان گلی امامی، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۷۷
– مایلم گفتگوی کوتاهی را که بین من و پسری کمابیش هم سن و سال من رخ داد و من را به سمت پیشنهاد جدی این راهبرد به دختران جامعه ام تشویق کرد، اینجا یادآوری نمایم. این گفتگو قسمتی از شرایط فعلی علیه دختران را به نحو رسایی به نمایش می گذارد: وی گفت: « دوست دخترم تلفن زده بود و می گفت خواستگارانش را رد کرده است، چون من پسر ایده آل او هستم! من هم گفتم که اشتباه کردی، چون من ازدواج نمی کنم.» پرسیدم: «خب چرا با او ازدواج نمی کنی؟» گفت: « مگر احمقم؟! من با دختری که خوابیده باشم ازدواج نمی کنم!» پرسیدم: « چرا؟ » گفت: « دختری که یک بار با پسری خوابیده باشد لیاقت ازدواج را ندارد! » پرسیدم: « چطور دختری که ذهنیات تو را می شناسد راضی می شود با تو بخوابد؟! » و او پاسخ داد: « به دو علت: اول اینکه او هم مثل من نیاز جنسی دارد، و دوم اینکه من نیتم را به او نمی گویم! » به این ترتیب، در حالی که ازدواج سنتی برای یک دختر، خود به معنای وارد شدن در رابطه ایست که او را زیر دست قرار می دهد (و به این معنا بازنده شدن است)، پیش از ازدواج نیز بر سر یک دو راهی قرار دارد: قرار گرفتن تحت فشار جسمی و روحی ناشی از عدم تجربه ی رابطه ی جنسی، و یا بدنام شدن! انگار او در مازی گرفتار شده است که به هر طرف که برود به معنایی بازنده است! به این فکر کنید که سر نخ رهایی از این تنگنا چیست؟ چشم اسفندیار حیله ای که با این دقت ترتیب داده شده است، همین است.
– رجوع کنید به: قدرت اسطوره، جوزف کمبل، برگردان از عباس مخبر، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷، صفحات ۲۳۷ تا ۲۴۱.