سقراط و دموکراسی و اخلاق
سقراط (خرمگس پیر) -بخش اول
اگر بتوانیم درباره سقراط از روی تندیس نیم تنه ای که از خرابه های آثار حجاری جهان باستان به دست آمده است داوری کنیم، باید بگوییم که وی به قدری زشت بوده است که تاکنون حتی یک فیلسوف هم بدان زشتی دیده نشده است. سر او طاس و صورت او پهن و گرد و چشمان او فرورفته و بی حرکت است؛ دماغی بزرگ دارد که بر روی آن لکه ای دیده دیده می شود که در بسیاری از مهمانیهای همگانی روشن بوده است. چنین چهره ای به یک باربر بیشتر سزاوار است تا به بنامترین فلاسفه جهان. ولی اگر از نزدیک دقت کنیم، از میان صلابت و خشونت سنگ، چیزی از ملایمت و رقت بشری و بساطت و تواضع را ملاحظه خواهیم کرد یعنی صفاتی که از این اندیشمند زمخت و بدشکل را استاد گرامی و دوست داشتنی جوانان زیبا و خوش چهره آتن ساخته بود. آگاهی ها درباره وی اندک است ولی ما او را به همان اندازه خوب می شناسیم که افلاطون آریستوکرات و ارسطوی دانشمند محتاط را. ما هنوز او را از فراسوی دوهزار و سیصد سال پیش می بینیم که با وضع آشفته و لباس فرسوده به فراغت در میدان همگانی شهر (آگورا) می گردد و به تظاهرات جنون آمیز سیاسی وقعی نمی نهد، و شکار خود را در وقت مناسب گیر می آورد؛ جوانان و اندیشمندان را دور خود گرد می آورد و آنان را به زیر سایه رواق معابد می کشاند و از آنان می خواهد تا سخنان و واژه های خود را تحت تعریف درآورند.
جوانانی که دور او جمع می شدند تا او را در ایجاد فلسفه اروپایی کمک کنند، از اجناس مختلف بودند. در میان آنان جوانانی ثروتمند مانند افلاطون و آلکیبیاس دیده می شدند که از تحلیل هجوآمیز از دموکراسی آتن لذت می بردند؛ سوسیالیستهایی مانند آنتیستنس بودند که فقر بی اعتنای استاد را می ستودند و از آن دینی درست می کردند؛ حتا یک یا دو تن آنارشیست همچون آریستیپوس بودند که در آرزوی جهانی به سر می بردند که در آن بنده و مولا و رئیس و مرئوسی نباشد و همه همچون سقراط کاملا آزاد باشند. همه مساله هایی که جهان امروز ما را به تکان می آورد و تولید مشاجره های بیشماری در میان جوانان می کند در آن زمان این گروه اندیشمندان را به خود سرگرم می داشت و با استاد خود در این معنی هم باور بودند که زندگی بدون بحث و جدال سزاوار یک مرد نیست؛ هر مکتب فلسفی – اجتماعی در آن حلقه نماینده داست و شاید بتوان گفت که اصل و ریشه این مکتبها در آنجا بود.
دانستن اینکه استاد چگونه زندگی می کرد، مشکل است. وی کار نمی کرد و به فردای خود نمی اندیشید. هنگامی که شاگردان او وی را به سر میز غذا فرا می خواندند. غذا می خورد و آنان بودش(حضور) او را بر سر سفره خود به فال نیک می گرفتند، زیرا نشانه های خوب مزاجی سعادتمند و بختیار در او وجود داشت. در خانه خود زندگی خوشی نداشت و از زن و فرزندان خود ناآگاه بود و در نظر کسانتیسپه (همسر وی) سقراط به هیچ دردی نمی خورد؛ تنبلی بود که برای خانواده خود بیش از آنچه نان بیاورد افتخار و احترام می آورد. کسانتیسپه هم تقریبا مانند سقراط از بحث کردن خوشش می آمد و در میان آنها گفتگوهایی شده بود. که افلاطون گفتن آنها را فراموش کرده است. ولی او نیز سقراط را دوست می داشت و نمی توانست خود را از مرگ شوهر هفتاد و چند ساله خود آرامش(تسلی) دهد.
چرا شاگردان وی به او تا این اندازه احترام می گذاشتند؟ شاید از این جهت که او به همان اندازه که فیلسوف بود یک مرد به تمام معنی نیز بود. او در میدان جنگ، زندگی خود را به خطر انداخت تا آلکیبیادس را نجات دهد؛ او می توانست، بدون آنکه بترسد یا زیاده روی کند، مانند نجبا باده پیمایی نماید. ولی بی گمان چیزی که شاگردان وی بیشتر به خاطر آن او را دوست می داشتند فروتنی او در خرد و حکمت بود. او مدعی حکمت نبود، فقط می گفت که با ویان(عشق) و شوق به دنبال آن می رود؛ او خود را شاغل مقام حکمت یا به اصطلاح حکیم نمی دانست بلکه دوستدار آن می شمرد. می گویند که وخش معبد دلفی با لحن غیر معمولی وی را فرزانه ترین مردم یونان دانسته بود و او خود می گفت که این ستایش و تمجید تصدیق این اعتراف به نادانی و جهالت است که آغاز و پایه فلسفه او شمرده می شود: « من تنها یک چیز می دانم و آن اینکه هیچ چیز نمی دانم.» فلسفه هنگامی آغاز می گردد که راه شک و گمان را فراگیرند و به ویژه در آرا و باورها و مسلمات که برای کسی خیلی گرامی است شک کنند. چه کسی می داند که چگونه این باورهای گرامی در ما به یقین دگرگون شد و کدام میل نهانی آنها را با مهارت در ما راسخ ساخت و لباس تفکر و استدلال به آنها پوشانید؟ اگر ذهن و اندیشه متوجه خود نباشد و خود را نیازماید، فلسفه واقعی و راستین ، هستش(تحقق) نخواهد یافت.
سقراط می گفت : “خود را بشناس.”
او می گفت : روح انسانی چیست؟ انسان چیست و چه می تواند بشود؟. تا می دید که مردم به آسانی و سادگی و سطحی درباره دادگری و عدالت گفتگو می کنند، وی به آرامی می پرسد، آن چیست؟این واژه هاییکه شما به آسانی آنها را در تقریر مسایل زندگی و مرگ به کار می برید چه معنی می دهد؟ مقصود شما از شرافت، فضیلت، اخلاق، و وطن دوستی چیست؟ مقصودتان از واژه «من» چه چیز است؟ این بود مسایل اخلاقی و روانشناسی که سقراط می خواست آنها را روشن سازد. برخی ها از این «روش سقراطی» که بر پایه درخواست تعریفها و اندیشه روشن و تحلیل(چاره سری) درست بود به خشم می آمدند و اعتراض می کردند که سقراط زیاده بر آنچه پاسخ دهد می پرسد و ذهن را بیش از پیش آشفته می سازد. ولی وی در فلسفه دو پاسخ روراستانه برای چاره دو مساله از دشوارترین مساله های ما به یادگار گذاشته است و آن اینکه فضیلت چیست؟ و بهترین حکومت کدام است؟
برای جوانان آتن در آن زمان، حیاتی تر از این دو مساله نبود. سوفسطاییان باورهای این جوانان را درباره خدایان اولمپ نابود کرده بودند و در نتیجه باورهای آنان درباره اخلاق نیز سست شده بود؛ زیرا بخش بیشتر ضمانت اجرای آن ترس مردم از این خدایان بیشمار بود که به باور آنها همه جا بودند و نگرنده بودند. و در صورت نه کردن این خدایان به نظر می رسید که دیگر برای پیروی از لذایذ و هوای نفس مانعی در کار نیست و فقط باید از حدود قانون تجاوز ننمود. طرفداری از منافع شخصی، اخلاق مردم آتن را تا حد نابودی سست کرده بود تا سرانجام شهر را طمعه اسپارتیان سخت و خشن ساخت. درباره حکومت باید گفت که هیچ چیز مسخره تر از آن دموکراسی که عوام بر آن مسلط باشند و تابع هوا و هوس اشخاص باشد نبود. او می خواست به گونه ای اصولی اخلاقی را پایه گذاری نماید که مطلقا مستقل و آزاد از باورهای دینی باشد و بیدین و دیندار یکسان آن را بپذیرند، به گونه ای که این اصول در برابر ضعف علوم دینی و الاهی پایدار و ثابت می ماندند و انسانهای سرکش و نافرمان را به اعضای فرمانبردار در یک جامعه دگرگون سازد.
برای نمونه اگر معنی «خوب» «هوشیار و عاقل» و معنی فضیلت خردمندی و دانش می شد؛ و اگر مردمان می توانستند به روشنی منافع خود را دریابند و نتایج دور اعمال خود را پیش بینی کنند و امیال را به هماهنگی ارادی و خلاق دگرگون سازند، می توانستیم بگوییم که در چنین اخلاق مردم با آگاهی و پاکیزه تامین شده است، اخلاقی که نزد جهال جز به احکام و تقریرات موکد و مکرر و جز با ترس از کیفر بدست نخواهد آمد. آیا نمی توان گفت که هر گناهی عبارت از اشتباه یا نظر کوتاه و ناقص یا جنون می باشد؟ در انسان باهوش با اطلاع همان شهوات شدید مخالف نظم اجتماع که در جهال دیده می شود ممکن است وجود داشته باشد، ولی او بر این گونه امیال و شهوات بهتر می تواند مسلط بشود و خود را کمتر مانند حیوانات اسیر خواهشهای نفسانی سازد؛ در اجتماعی که بر پایه عقل و دانش است، نفع هر کسی در پیروی از قوانین خواهد بود و تنها روشن بینی کافی خواهد که آشتی و نظم و اراده نیک را تامین می کند. چنین اجتماعی قدرت اشخاص را بالا می برد و این بیشتر از آن چیزی است که در نتیجه محدود ساختن آزادی آنها از آنان می گیرند.
ولی اگر خود حکومت پوچ و بی نظم باشد و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد و بدون هدایت و راهنمایی مردم فرمانروایی کند، آیا می توان امید داشت که در جنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی نمایند و منافه خاص خود را تابع خیر کلی همگانی بدانند؟ اگر آلکیبیادس یا نظایر او بر ضد حکومتی که دشمن استعداد است و به کمیت و کثرت بیشتر از صلاح و شایستگی اهمیت می دهد قیام کنند، جای شگفتی نخواهد بود. اگر در جایی تفکر وجود نداشته باشد بی نظمی و آَشفتگی حکمفرما شود و مردم به شتاب و از روی نادانی تصمیم بگیرند و سپس پشیمان شوند و اندوه خورند، کسی در شگفت نخواهد شد.
============================================