قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی

قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی

قطعه شعر بیگانه اثر منوچهر آتشی و مطلبی به حافظ؛ از وبلاگ نیک اندیشان بازنویسی می کنیم. هر چه بیشتر بخوانیم و بدانیم ، مسیر زندگی مان روشن تر خواهد شد پس برای این مهم بیشتر وقت بگذاریم. با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

شعر بیگانه 

حضوری گستاخ دارم به دیارت
به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
که تواند زخم های نهانم را دید
یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی
نام از کدام کهکشان سرد
شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
مانی شهر کوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از کنارم
بیگانه

شعر بیگانه شاعر: منوچهر آتشی

نوشته شده توسط الهام

به حافظ

(آوای نوشانوش، پرسش یک آبنوش)

میخانه ای که تو برای خویشتن

پی افکنده ای

فراخ تر از هر خانه ای است

جهان از سر کشیدن می یی

که تو در اندرون آن می اندازی،

ناتوان است.

پرنده ای، که روزگاری ققنوس بود

در ضیافت توست

موشی که کوهی را بزاد

خود گویا تویی!

 

تو همه ای ، تو هیچی

میخانه ای، می یی

ققنوسی، کوهی و موشی،

در خود فرو می روی ابدی،

از خود می پروازی ابدی،

رخشندگی همه ی ژرفاها،

و مستی هم ی مستانی

– تو و شراب؟

اکنون میان دو هیچ – «نیچه»

نوشته شده توسط آرزو
بعد از شعر بیگانه و مطلب آرزو نوشته ای از حمید می خوانیم:

پنجره باز است

و طوفان

کشتی هایم را به هم می کوبد

صداها در سرم غوغا می کنند

و مَشامَم پُر  ِ بوی  ِ باروت ِ عصیان است

زمان مُرده است

و بی امید و پریشان ،

با شمعی خاموش

در غرفه های دلم

روزنی می جویم

اما …

دیشب خدا را پای ِ زیباترین بید مجنون حیاط  ِ خانه دفن کردم

و حالا :

” چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ”

.

چشم باز می کنم ؛

در میان کتاب هایم هستم .

مُشتی کاغذ در چَنگم ،

و اصواتی غریب بر دهانم .

دست ِ آشنایی را بر پیشانی  ِ داغم احساس می کنم

نگاهش به پنجره ی  ِ باز  ِ اتاق است …

 

به نجوا در گوشم زمزمه می کند :

عطسه های گاه گاه  ِ شَک ، طبیعی است

لیک این تب ِ تو  از بی خدایی است .

*************************************

سه روز درگیر ایده و تصویری بودم که در ذهنم نشسته بود .

تصمیم گرفتم روی کاغذ بیاورمش ، اما در نهایت ، آن چه

به روی کاغذ آمد بسیار بسیار متفاوت از طرح اولیه شد.

بسیار خوشحال خواهم شد که نظرات بی تعارف دوستان

را در مورد این قطعه بدانم .

*********************************

نوشته شده توسط حمید

کانون عشق

کانون عشق

مطلبی با عنوان کانون عشق از وبلاگ نیک اندیشان. هر چه بیشتر بخوانیم و بدانیم ، مسیر زندگی مان روشن تر خواهد شد پس برای این مهم بیشتر وقت بگذاریم. با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

کانون عشق

روند تعالی بخشیدن یکدیگر ، هنگامی که در گرد هم آمدن  گروهی از اشخاص صورت بگیرد ، ابعاد تازه ای می یابد. تصور کنید چه اتفاقی می افتد هنگامی که اعضای یک گروه به وسیلهء این روش هدفدار با هم ارتباط برقرار می کنند. هر شخص روی بهترین ” خود” یا “ذات والای” یک نفر دیگر ، روی نوری که از ورای چهرهء دیگران می تابد ، تمرکز می کند و همه همزمان چنین شیوه ای را به طور متقابل در پیش می گیرند.

اجرای این روند ، بستگی به قصد و نیت افراد دارد و همین که اعضای گروه ، ارتباط را با هم آغاز می کنند، شروع می شود. همچنان که اولین نفر شروع به صحبت می کند، هرکس دیگری در سیمای آن فرد به جست و جو می پردازد و آن سیمای “خود” عالی تر را در چهرهء او ، چه مرد باشد و چه زن ، می یابد و شروع به تمرکز بر آن می کند و انرژی عشق را به سویش می فرستد.  نتیجه آن است که فرد اولی احساس می کند جریانی از انرژی از جانب بقیهء اعضای گروه به سمتش روان است و به یک حس عالی تر از تندرستی و وضوح و روشنی دست می یابد. این امر ، به تأثیری گلخانه ای منجر می شود،  زیرا سخنگو که اکنون از دیگران اترژی می گیرد بر انرژی خودش می افزاید و مجموع انرژی تلنبار شده را دوباره به سمت بقیه می فرستد . این عده انرژی زیادتری به دست می آورند و آن را مجدد به سمت فرد سخنگو ارسال می کنند . به این طریق ، انرژی اعضای گروه در یک چرخهء رو به تزاید قرار می گیرد و پیوسته زیادتر می شود.

این افزایش  چشمگیر و تمام عیار انرژی هر فرد ، قدرت نهفته و والای جمعی و انسانهاست که در یک گروه به گرد هم آمده اند.

********************

کانون عشق

برگرفته از کتاب  بینش آسمانی

نوشته شده در ادامه کتاب های پیشگویی آسمانی و بصیرت دهم

توسط جیمز ردفیلد

********************

نوشته شده توسط سینا

موسیقی درمانی

موسیقی درمانی

درباره موسیقی درمانی

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

کسانی که او را می شناسند هم صدا فریاد می زنند

که او خواننده، او ترانه و او همان موسیقی است

او از طریق آوا حرف می زند و در هر ملودی آشکار می شود.

«نظیر شاعر صوفی»

تقریباً اکثر ما می دانیم که صداها تأثیراتی مطلوب و مخرب بر زندگی ما بخصوص بر سلامتی مان می گذارند و عبارت موسیقی درمانی را شنیده ایم. اگر به تاریخ نگاهی بیاندازیم، می ببینیم که درتمام دوران، صوت و موسیقی با طبابت پیوند داشته اند و در برخی ادیان و فرهنگ های کهن از ریتم طبل ها، نواختن زنگ ها، خواندن ذکرها و سرودهای مذهبی یا آیینی برای دفع بیماری و ارواح ناپاک از کالبد بیماران استفاده می شده است. حتی بعضی از بزرگان هم اصوات و یا موسیقی خاصی را برای درمان بیماری ها و موسیقی درمانی بکار می گرفتند. به هرحال نواهایی این چنین ، تأثیرات بسیار قدرتمند و شفابخشی بر حال بیماران می گذاشت و باعث صحت و سلامتی آنها می شد.

این نکته، یعنی استفاده از برخی اصوات و موسیقی یکی از توصیه هایی است که در روش های درمانی طب مکمل وجود دارد.

به طور کلی در این روش های درمانی از امواج صوتی برای معالجه بیماری ها استفاده می شود. مثلاً یکی از آنها استفاده از اصوات آغازین است که ریشه در طب کهن هند دارد. این روش اعتقاد دارد که اصوات بخصوصى تأثیرات مثبتی را بر بدن و ذهن ما مى‏ گذارند. این الگوهاى صوتى بازتاب ارتعاشات آغازین طبیعت هستند. اگر ما به این اصوات گوش بدهیم و یا آن را تکرار کنیم، فرکانس‏هاى بنیادینی را در درون آگاهی مان احیاء می کنیم و هوشیارى مان را با نخستین نوسانات قوانین طبیعت هماهنگ و هم‏نوا مى‏سازیم،  در نتیجه تعادلى در سیستم روانى – فیزیولوژیکى خود ایجاد مى‏کنیم. درمان از طریق اصوات آغازین بر این پایه استوار است که ذهن ما مى‏تواند به سطح کوانتوم برگردد و اصوات معینى را که احتمالاً در مقطعى از مسیر تغییر شکل داده‏اند، بکار گیرد و به این ترتیب تأثیر عمیق شفابخشى را در بدن ما برجاى بگذارد.

اصواتی هم وجود دارند که از دهان ما خارج می شوند و می توانند بر جریان انرژی بدن مان تأثیر بگذارند. به این دلیل که ما در حالت ناراحتی یا بیماری و شرایط استرس از خود صداهایی خارج می کنیم. این اصوات باعث می شوند که فشارهای وارده بر اندام های داخلی از طریق شش ها کاهش پیدا کنند. در بررسی های بعمل آمده مشخص شده که اصوات مختلف بر روی ارگان های مختلف بدن تأثیر می گذارند. مثلاً اصوات معینی در طب چینی وجود دارند که این کار را انجام می دهند. به طور نمونه در سرماى شدید هوا، صوت «شی» همراه با جمع کردن اعضاى بدن به داخل و تنفس عمیق، باعث گرم شدن بدن ما مى‏شود. یا درد ناشى از بریدگى، با صوت «شوو»  و دمیدن در ناحیه بریده شده تخفیف پیدا می کند، همچنین این صوت باعث آرامش کبد شده و آرامش این عضو به نوبه خود باعث کاهش خونریزى مى‏شود. صداى «های» باعث مى‏شود که نیروى بدنى ما افزایش پیدا کند و «ها» تب را کاهش مى‏دهد .از تمام این مشاهدات نتیجه‏گیرى شده که اصوات مختلف بر روى اعضاى گوناگون بدن تأثیر مى‏گذارد و از آنجایى که ارگان‏هاى مختلف به کانال‏هاى انرژى مربوط هستند، جریان انرژى از این اصوات تأثیر مى‏پذیرد. دراین شیوه  از شش صوت براى هدایت نیروى حیاتى «چى» استفاده می شود. هر کدام از این شش صوت با بعضی ازاندام های بدن ما در ارتباط است و اختلالات خاصی را برطرف می کند.

یک روانشناس انگلیسی  به نام  «پال نیوهام» که در زمینه روانشناسی صدای انسان تخصص دارد، سیستمی به نام صداهای شفابخش را بنیانگذاری کرده است. اوعقیده دارد که ما با رها کردن صدای خودمان می توانیم روح خود را نیز آزاد کنیم و خود را از محدودیت و قفل هایی که برای خود ساخته ایم، آزاد نمائیم. پال نیوهام با ابداع روشی جدید با استفاده از ترکیب آواز و صدا، به معالجه و درمان ناراحتی های مراجعین درکلینیکی که مدیریت آن را به عهده دارد، می پردازد. مراجعین روح  و روان خود را به وسیله عمق صدای وجود خود که ازطریق تحقیرشدن ها،  مصائب، درگیری ها و شکست های  زندگی به فراموشی سپرده شده اند، احیاء می کنند.

نوع دیگری ازبکارگیری صوت برای درمان، موسیقی درمانی است و یکی ازموسیقی های شفابخش به موسیقی ودایی یا  «گاندارواودا»  شهرت دارد که این موسیقی هم ریشه در طب کهن هند دارد. موسیقى ودایى یا گاندارواودا شاخه‏اى از ادبیات گسترده ودایى است که مفهوم آن «دانش الحان موسیقى» است.

موسیقى گانداروا به گونه‏اى دقیق و حساب شده تنظیم شده است که مى‏تواند تأثیرات مثبت و قابل توجهى را بر بدن و سلامتى آن بگذارد. و موسیقی درمانی به حساب می آید. همان‏طور که مى‏دانیم بدن‏هاى ما نسبت به دگرگونى‏هایى که بازتاب ریتم متغیر طبیعت هستند، واکنش نشان مى‏دهند. تنها ضربان نبض ما نیست که در شب آرام مى‏شود، بلکه تمامى گیاهان و جانوران نیز در هماهنگى با چرخه ویژه خود واکنش نشان مى‏دهند. موسیقى گانداروا، آن ارتعاشات بنیادى را در برمى‏گیرد که در هر لحظه زمانى در طبیعت به تپش درمى‏آیند. در واقع در متون کلاسیک ودایى، فهرستى از مواقع معین براى اجراى راگاهاى (ملودى‏هاى)  مختلف ذکر شده است. به طور مثال، اجراى یک راگا در طول روز به تولید انرژى و ایجاد تحرک براى فعالیت کمک مى‏کند و راگاى دیگر موجب آرامش پس از صرف غذاى عصرانه مى‏شود. موسیقى ودایى بر اهمیت این دوره‏هاى طبیعى شبانه‏روز تأکید دارد. این روش مدعی است که اگر موسیقى ودایى را در ساعات مناسب گوش دهیم، نحوه فعل و انفعالات طبیعى را هموار و آسان مى‏کنیم و اجازه مى‏دهیم که ذهن و بدن مان، بدون تلاش در هم نوایى با قانون طبیعت عمل کند. براى نواختن موسیقى گانداروا از سازهاى «سى‏تار» و «طبلا» همچنین فلوت هندى  یا  یک ساز سه سیمى به نام «وینا» استفاده مى‏شود.

گاندارواودا را مى‏توانیم در محیط خانه و حتى هنگامى که کسى در منزل نیست، بکار گیریم. به استناد عقاید سنتى و علمى، این موسیقی درمانی مى‏تواند حتى بدون حضور ما داراى تأثیر احیاءکننده و تعادل‏بخش در محیط خانه باشد. گاندارواودا ابزارى نیرومند براى ایجاد هماهنگى و آرامش تلقى مى‏گردد که گفته مى‏شود، اگر به شیوه‏اى درست نواخته شود، تأثیراتی جهانى به جا می گذارد.

به هر صورت در حال حاضر روش های کهن و جدید بسیاری در زمینه اثرات درمانی صوت و موسیقی وجود دارد. بخصوص در سال‏هاى اخیر، در بسیاری کشورها از موسیقى براى پیشگیرى و درمان بیمارى‏ها، آرامش، تمرکز ذهن و تقویت خودآگاهی استفاده مى‏شود. مؤسساتى مانند «موزاک» به تهیه موسیقى متن براى تأثیر بر خُلق و خو و رفتار افرادى که در دفاتر، صنایع و محیطهاى عمومى و تجارى کار مى‏کنند، اقدام کرده است.

در حال حاضر انجمن‏ها و سازمان‏هاى موسیقی درمانی متعددى در دنیا تأسیس شده‏اند و در بیمارستان‏ها و مدارس، مراکز بهداشت روانى و خانه سالمندان از موسیقى در درمان ناتوانى‏هاى جسمى، بیماران مادرزادى، تسکین اضطراب‏هاى مرتبط با عمل‏هاى جراحى و تسکین تنش‏ها و دردها و آمادگى براى زایمان و… استفاده مى‏شود. به این دلیل که تحقیقات و آزمایشات علمی نشان داده اند که فعالیت‏هاى مختلف ریتمیک موسیقى و درجات مختلف ضربات اصوات (محرک، آرام‏بخش) تأثیرات مختلفى روى واکنش‏هاى روانى، ضربان نبض، تنفس، فشارخون و امواج مغزى … دارد.

دکتر «دفوریا لین» پایه گذار برنامه موسیقی درمانی در مرکز سرطان بیمارستان دانشگاه ایرلند، تجربیات زیادی در زمینه درمان از طریق موسیقی داشته و سرطان سینه خودش را نیز با موسیقی درمان کرده است. دکتر لین و همکارانش هم اکنون درباره تأثیر نیروی موسیقی بر بدن و کاهش هورمون هایی که باعث ایجاد سرطان می شوند، مشغول پژوهش هستند.

تأثیرانواع مختلف موسیقی نه تنها برروی انسان بلکه برروی تعداد بى‏شمارى از گیاهان و حیوانات ثابت شده است. براى مثال مرغ ها تحت تأثیر موسیقى هماهنگ، تخم بیشترى مى‏گذارند و گاو شیر بیشترى مى‏دهد، در حالى‏که موسیقى های ناهنجار و ناهماهنگ تأثیر معکوسی را به جاى مى‏گذارد.

حالا با این همه تحقیقات و بررسی ها در مورد موسیقی و تأثیرات آن که فقط کمی از آن را گفتم، شما چه موسیقی هایی را برای گوش دادن ترجیح می دهید؟ آیا تأثیرات اصوات و یا موسیقی خاصی را بر روی خودتان امتحان و یا احساس کرده اید؟ فکرمی کنید چرا انتخاب موسیقی مناسب از اهمیت زیادی برخوردار است؟

بد نیست بدانیم که هریک از مراکز انرژی (چاکراها) در بدن ما با نتی از موسیقی در ارتباط است و تمام این مراکز از موسیقی تأثیرمی پذیرد. سمفونی های کلاسیک، اپراها وهمخوانی ها درحین اجرا بر چند مرکز انرژی تأثیر می گذارند. آهنگ های «راک» و «هوی متال» با ریتم های بلند و به هم پیوسته شان باعث تحریک بیش ازحد مراکز پایینی شده و تعادل جریان انرژی را در بدن بهم می زنند واثرات مخربی را همچون عصبانیت وپرخاشگری بوجود می آورند و اغلب موسیقی های محلی برچاکرای قلب تمرکز دارند و ضربه های طبل بومیان برتمام مراکز حیاتی اثر می گذارند، به همین دلیل است که گاهی طبال و شنوندگان در خلسه عمیقی فرو می روند.

به نظرمی رسد هدف انواع موسیقی درعصرحاضر این است که تمام مراکزحیاتی دربدن را دوباره به حالت تعادل برگرداند و به سلامتی، رشد و ارتقاء آگاهی و شکوفایی توانایی های بشرکمک نماید. برای همین گوش دادن به هرنوع موسیقی مناسب نیست. همه ما انواع مختلف موسیقی را که می تواند احسساسات ما را برانگیخته کند، می شناسیم. موسیقی درمانی می تواند اثری آرام کننده و تسکین دهنده داشته باشد وتعادل و هماهنگی ایجاد کند، می تواند الهام بخش باشد و یا ما را به حرکت وادارد و یا پوچ و بی محتوا و حتی مخرب باشد و احساس یأس و ناامیدی در ما ایجاد کند.

پس اگر می خواهیم مراکز انرژی دربدن مان را به وسیله موسیقی فعال و هماهنگ کنیم و موسیقی درمانی ، بهتراست در انتخاب موسیقی دقیق باشیم. اگر به قطعه ای گوش می دهیم که ما را آرام می کند،  آگاهی مان را بسط می دهد و باعث می شود که سکوت و حضورخداوند را بیشتراحساس کنیم، می توانیم برای درمان از آن استفاده کنیم. چون من مطمئنم بهترین، زیباترین و دلنشین ترین موسیقی، نوایی است که در حضور خداوند شنیده شود. پس سعی کنیم گوش و هوش مان را جز به آن موسیقی که حضور او را در خود داشته باشد، نسپاریم.

نوشته شده توسط دلیا
مصطفی مستور به قلم خودش

مصطفی مستور به قلم خودش

مصطفی مستور به قلم خودش . این مطلب نوشته او درباره زندگی خودش است. با مطالب سایت نیک اندیشان همراه باشید.

من ، مصطفی مستور در صفر متولد شدم. در محیطی که به لحاظ فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی با معیارهای امروز و حتی همان روز حداکثر نمره ای که می شود به آن داد صفر است. محیطی پایین شهر و به شدت فقیر‌نشین با خانه هایی کوچک و پرجمعیت و پراز بیماری و نکبت و لگدمال شکوه شاهنشاهی طلیعه ‏ی دهه‌ی پنجاه خورشیدی. خیلی زود از آن محیط مهاجرت کردیم، یعنی در واقع گریختیم اما از اثرات آن ـ خوب یا بد ـ  هرگز نتوانسته‌ام بگریزم. هنوز تصویر دزدها و قاچاق چی ها و فاحشه ها و آدم‌کش‌ها از پس ذهن ام پاک نشده اند. با این همه، از وقتی که بر قوای فکری ام مسلط شدم و توانستم خیال را آگاهانه به کار گیرم ـ ده سالگی شاید ـ هرگز از کتاب و خواندن دور نبوده ام. با داستان هایی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در اوایل دهه‌ی پنجاه در می آورد شروع شد. کتاب ها را از کتابخانه‌ی کانون که تا خانه ی ما راه درازی بود و همیشه هم مجبور بودم با پای پیاده بروم، می گرفتم. خیلی زود فهمیدم که مصطفی مستور با بچه های کوچه، بچه های سینما و فوتبال و تیله بازی و دوچرخه سواری و بستنی فروشی و حتی درس خوان و مؤدب ـ که گاه تک و توک در آن جهنم پیدا می شدند ـ کمی فاصله دارد. کمی تفاوت دارد. این تفاوت اصلا ربطی به بهتر بودن و بدتر بودن ندارد. فقط نوعی تفاوت بود. تفاوت و تمایز در تجربه کردن و البته خیال. وقتی بعد از بازی های تمام نشدنی‏مان، ظهری، عصری یا شبی، از یکی از آن ها جدا می شدم و هرکس به طرف خانه‌ی خودش می رفت من اغلب برمی‌گشتم و لحظه ای به آن که دور می شد نگاه می کردم. هیچ وقت هیچ کدام از آن ها برنگشت تا مرا نگاه کند. این یکی از آن تفاوت ها بود.

شب ها پیش از خواب به تک تک بچه های کوچه فکر می کردم. دل ام می خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه می کنند. مشق می نویسند؟  از پدرشان کتک می خورند؟ یا به زخم های دست و پاهاشان ـ که به خاطر توپ بازی های توی کوچه بود و تمامی نداشت ـ  پماد می مالند. هر چیزی ممکن بود و تنها چیزی که می دانستم و در دانستن اش تردید نداشتم و همیشه هم از دانستن اش آن “ تفاوت ”  مثل هیولایی باز سر بر می آورد و بیرون می زد و خودش را نشان می‏داد این بود که محال است هیچ کدام‏شان به من یا به هرکس دیگری از بچه های کوچه فکر کند. و این تفاوت دوم مصطفی مستور بود.

در ادامه مصطفی مستور از خانواده اش می گوید:

خانواده‌ی ما پرجمعیت بود. چهار خواهر و سه برادر. من فرزند چهارم، کوچک‌ترین پسرخانواده ام. دوران دبستان انگار کابوس بلندی گذشت. کودکی من پر از ماجرا بود. نه مثل کودکی های قالبی و تر‌و تمیز و کودکستانی امروز. کودکستان ما روی درخت های کُنار و پرسه زدن توی نخلستان ها و دویدن دنبال سگ ها و شنا در کارون و دویدن روی پشت بام ها و چوب فروکردن توی قفل های درهای  همسایه و آویزان شدن به درشکه ها ـ که حالا نیست ـ و جای ضرب شلاق های درشکه چی گذشت. کودکی ام با تصویر‌های غریب و دهشتناکی که مو بربدن مان سیخ می کرد، گذشت. تصویر‌کودکانی مرده  ـ شاید ده نفر ـ که لخت بر روی صفحه هایی فلزی دراز شده بودند تا پدر و مادرشان غسل شان دهند. اکنون هیچ نمی دانم چرا ناگهان همه با هم مرده بودند. شاید از بیماری لاعلاجی مثلا. تصویر جسد آویزان قاتلی از طناب دار در محوطه‌ی زندانی که به خانه‌ی ما نزدیک بود، یا دیوانه ای که جلو چشم ما کودکان ده ساله، مادرش را با سنگ هایی درشت می کشت یا دزدی که از دست پلیس ـ مثل فیلم های فارسی همان سال ها ـ از روی بام ها می گریخت.

خوب یادم هست غروبی به مداد برادرم که کوچک شده بود و نوک اش ـ بس که تراشیده نشده بودـ  پهن شده بود و مداد به سختی ردی برکاغذ می گذاشت، خیره شدم و بغض کردم. به خاطر برادرم که تراش نداشت و به خاطر مداد. بارها به خاطر مدادی که تمام می شد گریه کردم. به خاطر تراشی که تیغ اش کُند شده بود. مداد ها را دور نمی ریختم، انگار که جان داشتند.

باری کودکی کوتاه مصطفی مستور چه قدر کند گذشت. انگار هزار سال. انگار سال های سال کودک بوده ام. انگار روزها ـ آن روزها ـ صد ساعت طول می کشیدند تا تمام شوند. انگار اسلوموشن فیلم برداری شده بودند. ظهرهای تابستان گرم نبود. کولر نبود. تلویزیون نبود. اما آدم هایی بود که چه قدر عجیب بودند. مثلا کودکی دوازده ساله ـ اسم اش سعید ـ  که فیلم‏هایی را که با برادرش توی سینما می دید برای ما، پلان به پلان، تعریف می کرد. بعضی از فیلم هایی را که تعریف می کرد من بعدها دیدم و چه قدر شگفت زده شدم وقتی دیدم او حتی یک سکانس کوچک را از قلم نینداخته بود. حافظه و نیروی خیال او هنوز هم برای من یکی از غریب ترین تخیل هایی است که دیده ام. از آن مهم تر قصه هایی بود که برای ما می ساخت. اسم‌شان را گذاشته بود “ خواب ” ـ یعنی که شب ها آن ها را در خواب می بیند تا روزها برای ما تعریف کند ـ  که قهرمانان اش ما بودیم. و اغلب بهترین نقش را به برادر کوچک ترش می داد:مسعود. قهرمان شکست ناپذیری که که همه دوست می داشتیم در رویاهای قصه گو شبیه اش باشیم.از هرکس دل خوشی نداشت نقش اش را در “ خواب /قصه هایش منفی می کرد. مثل هادی و بیژن نامی که همیشه نقش آدم بد را بازی می کردند. رحیم درازه ای هم بود که هم در واقعیت و هم در ” خواب” های سعید موذی بود و آب زیرکاه. نوع تعریف کردن فیلم ها و خواب ها چنان دراماتیک و با حرکات دست و میمیک چهره اش همراه بود که بزرگ سالان هم نمی توانستند خودشان را از جاذبه ی روایت گری او برهانند. سعید‌ بی شک نابغه‏ای مسلم در روایت گری بود.

 

دوران بعد از کودکی مصطفی مستور

بعد بزرگ‏تر شدیم و انگار با شتابی غریب همه از هم دور شدیم و کتاب هنوز توی دست ام بود. شانزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن کتاب های فلسفی. بعد به زبان و ادبیات عرب علاقه مند شدم و تا بیست سالگی فقط فلسفه و ادبیات عرب می خواندم. بعد حافظ، بعد سپهری. همه‌ی پول تو جیبی‏ها‏ تبدیل می شد به کتاب که پدرم هرگز مخالفت نکرد. در دانشگاه هم بیش‌تر از کتاب های فنی/ درسی کتاب های متفرقه بود. توی خوابگاه، هیچ دانشجوی فنی به اندازه ی من کتاب متفرقهنداشت. یعنی که من هنوز کمی فاصله داشتم. این فاصله هیچ خوشایند نبود. و حالا هم نیست چون حاصل اش تنهایی و تک افتادگی و انزوا است. من دیگران، دیگرانِ ساده ی بدون دغدغه ی یک جهتی را ـ نه مثل خودم چند جهتی که در دستی ادبیات، در دستی فلسفه، در دستی مهندسی،و در دست دیگر عقل معاش اندیشدارند و  مگر آدم چند دست دارد؟ ـ خیلی دوست دارم. بعد سینما آمد و چند فیلم کوتاه ۸ میلی متری که چند جایزه گرفتند و فهمیدم این کاره نیستم. بس که ضایعات کار زیاد بود. کلی آدم و امکانات و پول و انرژی و جنگ اعصاب برای ساختن دقایقی فیلم که هرگز قدرت و تاثیر گذاری ادبیات را نداشت. و اصلا مدیوم سینما هرگز نمی تواند عمیق باشد چون فیزیک و عینیت دارد. برخلاف موسیقی و ادبیات که خیال و ذهنیت تا هرکجا که هنرمندی بتواند، به او امکان پیش روی می‏دهند. چیزهایی درون ما هست که به تعبیر کیشلوفسکی کارگردان بزرگ لهستانی، سینما نمی تواند آن ها را نمایش دهد. چون ابزارش را ندارد، چون به اندازه ی کافی هوشمند نیست. ادبیات اما می‏تواند.

اولین داستان مصطفی مستور

اولین داستان را ۱۳۶۹ نوشتم و منتشر کردم. مجله‌ی کیان. دو چشمخانه خیس. اولین کتاب ام خرداد ماه ۱۳۷۷ منتشر شد: عشق روی پیاده رو.۱۲ داستان کوتاه.  بعد کتاب های دیگر از راه رسیدند. و همه در روزهایی که چه شتابناک می‏گذرند. انگار نیامده تمام شده اند. از طلوعی تا غروبی انگار فقط چند دقیقه است و من حالا که نگاه می‌کنم می بینم سی و چند داستان کوتاه نوشته ام در چهار مجموعه داستانو دو داستان بلند و یک نمایش نامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و یک کتاب درباره ی مبانی تئوریک قصه نویسی. ترجمه هایی هم داشته ام: بیست داستان کوتاه ـ همه از کارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب درباره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقا حسین اش می کنم، که برای همه‌ی عمر من کافی است.

از آن بچه های کودکی گاه کسی را می بینم بر روی موتور با زنی بر ترک موتور ـ لابد همسرش ـ و چند بچه‌ی قد و نیم قد ـ فرزندان اش ـ روی باک که هیچ شیطان و فضول به نظر نمی رسند. کسانی را هم نمی بینم مثلا بیژن که پناهنده شد به استرالیا. یا رحیم درازه که می گویند گوشه‏ی زندان است. به خاطر قاچاق مواد مخدر. دو سال پیش مسعود را دیدم که هیچ شبیه قهرمان هایی که برادرش در فیلم/خواب هاش توصیف می‏کرد، نبود. موهاش ریخته بود و صورت اش پر از چروک. از زندگی. از مصائب زندگی. توی گورستان بودیم که دیدم اش. نشسته بود روی سنگ گوری. سنگ گور شهیدی. گور روایت‏گری که خواب‏هاش زمانی برای من از هر قصه ای حقیقی تر بود و اکنون خودش، پیوسته بود به خوابی بلند. به بلندترین خوابی که می توان دید.

 

مصطفی مستور خردادماه ۱۳۸۱

 

برگرفته از سایت شخصی مصطفی مستور   www.mostafamastoor.com.

نوشته شده توسط الهام
همیشه فرصتی دوباره هست

همیشه فرصتی دوباره هست

تاریخ آفرینان آنانکه می دانند همیشه فرصتی دوباره هست. پس امید خود را حفظ می کنند.

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

همیشه فرصتی دوباره هست

همیشه راهی است که آن را نیازموده ایی

همیشه حرفی هست که آن را به زبان نرانده ایی

همیشه دستی هست که آنرا با مهر نفشرده ایی

همیشه بغضی هست که نشکسته است و شاید آغوش تو  جایی باشد برای شکستن این بغض

همیشه دلی هست که می تپد به شوق دیدار یار

همیشه قلبی است که شکسته است ز هجر یار

همیشه لبخندی هست که تو را می برد تا عرش

همیشه بازوانی هست استوار تر از هر کوهی

همیشه حسادتی ، نیرنگی ، فریبی ، ریخشندی است

که قلب تو را پاره پاره می کند

همیشه فرصتی دوباره هست

و چه بسیارند کسانی که بی صدا می گریند در تنهایی خویش

و چه بسیارند کسانی که تشنه دست نوازشگر محبتی سالها چشم انتظارند

و چه بسیارند کسانی که از دور دستهای دور به دنیای درونی تو می آیند

و با بر جای گذاشتن زخمی ترکت میکنند

و چه بسیار چیز ها را می بینی که باور نداری

و چه کم چیز هایی را که اعتقاد داری می یابی

چه لحظه های که همچون استوار و مقاوم در برابر مشکلات پایداری می کنی

و چه آسان دستی تو را می شکند

چه سخت برای خود باور هایی بوجود می آوری

و چه ناگهانی زلزله ایی رخ می دهد

 

و این قانون زندگی بوده است تا به امروز و ادامه هم خواهد داشت ولی

چه بسیارند کسانی که از فرصتهاشان بهترین استفاده ها را کرده اند

چه بسیارند کسانی که بهترین حرفها را در بهترین لحظه ها بیان کرده اند

چه بسیارند کسانی که دستی را از سر دوستی فشرده اند و دیگر هیچ

در طول تاریخ بسیار مردمان نیک بوده اند که اثرشان را تا به امروز و سالهای بعد از

این بر جای گذاشته اند

 

آری تاریخ آفرینان همواره متفاوت فکر می کنند ، رفتار می کنند ، عمل می کنند و حتی می بینند

 

زندگی و رشد واقعی از آن کسانی است که دل به دنیا نبسته اند و از آن به عنوان محلی برای عبور

استفاده می کنند .

زندگی و رشد واقعی از آن کسانی است که خواهان تغییر و کمال هستنند و می دانند که همیشه فرصتی دوباره هست

آیا تو هم خواهان کمال هستی ؟

نوشته شده توسط دلیا

تقدیم به مردی که بزرگ بود و از اهالی امروز بود

با شاملو می توان زندگی کرد.میتوان عشق را نه یک بازی ساده بلکه بزرگ ترین حماسه ی بشری دید .می توان تصویر آیدا را در آینه ی شعر شاملو آنجا که کلام از نگاه او شکل می بندد دید و لذت برد.تنها اوست که می تواند درد ناشی از خیره بودن مردم به آفتاب را و حجت آوردن آفتاب برای حقیقت را بفهمد و اشک ناتوانی خود را   با “توفان خنده ها” بیان کند و تنها اوست که می تواند از جانکاهی گذر کوتاه عمر که یگانه است و هیچ کم ندارد بکاهد و ما را در دنیای قصه های پریان سرگرم سازد..بزرگمردا که تو بودی…

“و نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد

متبرک باد نام تو”

نوشته شده توسط سعید

هوتی، ملقب به بودای خندان

هوتی، ملقب به بودای خندان

اگر اجازه می دهید ما بخندیم، زندگی تراژدی نیست

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

هوتی، ملقب به بودای خندان، از محبوب‌ترین عرفای ژاپن است. مشهور است که هوتی در طول زندگی عارفانه‎ی خویش، حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد و از زمانی که به نور معرفت و عرفان مشرف شد، تنها شروع به خندیدن کرد و هر گاه کسی از او می‎پرسید: «چرا می‎خندی؟» او در جواب بیشتر می‌خندید. هوتی در حالی که فقط می‌خندید دهکده‎ها و شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می‎گذاشت.

مردم دور او جمع می‎شدند و او هم‎چنان می‎خندید. بتدریج خنده‎ی او به دیگران نیز سرایت می‎کرد و اشخاص حاضر در جمع یکی یکی به خنده می‎افتادند. در نهایت همه می‌خندیدند ولی نمی‎دانستند چرا. به خود می‎گفتند: «مسخره است. این مرد خل و چل است. اصلاً ما چرا داریم می‎خندیم؟» نگران می‌شدند و با خود می‌گفتند: «حالا مردم چه فکر می‎کنند؟ ما داریم الکی می‎خندیم.» با این وجود، هنگامی که هوتی شهری را ترک می‌کرد مردم در انتظار بازگشت مجدد او به سر می‎بردند، زیرا تا آن وقت در طول زندگی خویش با این شدت و حدت نخندیده بودند. آنها احساس می‎کردند که بعد از این خنده، حواسشان پاک و شفاف‎تر شده است و چشمانشان بهتر می‎بیند. احساس می‎کردند که تمام وجودشان آکنده از نور شده است؛ انگار که پرده‎ی سیاه سنگینی را از چهره‌ی خود کنار  بودند.

به این ترتیب هوتی همه‎ی دهکده‎ها و شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می‎گذاشت و به هر شهری که می‎رسید، آنجا را سرشار از خنده و شادی می‎ساخت. او به مدت چهل و پنج سال تنها یک کار انجام داد، و آن هم خندیدن بود!

جالب است که در ژاپن، از هیچ کس به اندازه‎ی هوتی با عزت و احترام یاد نمی‎کنند. در هر خانه‎ای، مجسمه‎ای از هوتی وجود دارد. او هیچ کاری غیر از خندیدن انجام نداد؛ ولی خنده‎ی او از چنان عمقی سرچشمه می‎گرفت که در وجود هر کس که آن را می‎شنید برجا می‎ماند و انرژی‌‌ای تازهدر وجودش جاری می‌ساخت.

هوتی منحصر به فرد است. در تمامی اعصار، هیچ ابوالبشری آدم‎ها را تا به این حد به خنده وانداشته است، آن هم خنده‌ای بدون دلیلی خاص! این خنده مردم را ارضا می‎کرد و ناپاکی را ازوجود آنها می‎زدود. با این خنده، احساس خوشایندی به آنها دست می‎‎داد که تا آن زمان تجربه نکرده بودند. این خنده چیزی را در عمق ناشناخته‎ی وجودشان بیدار می‌کرد و زنگی را در قلب آنها به صدا درمی‎آورد.

شاید دنیا هرگز آدمی مثل هوتی را به خود ندیده باشد و به همین دلیل است که هوتی از چنین اهمیتی برخوردار است.

زندگی او با زندگی یک آدم معمولی خیلی متفاوت بود. زندگی او چیزی نبود جز خنده‎ای مستمر. می‎گویند که هوتی حتی گاهی اوقات در خواب هم می‎خندید. او شکمی گنده داشت که موقع خندیدن تکان می‎خورد و بالا و پایین می‎رفت. خندیدن برای او به قدری طبیعی و ساده بود که هر چیزی می‎توانست او را به خنده بیندازد، حتی در خواب ـ چرا که زندگی، چه در خواب و چه در بیداری،چیزی نیست جز یک کمدی.

ولی شما از زندگی یک تراژدی ساخته‎اید. و این چنین در واقع آن مفتضح کرده‎اید. حتی وقتی می‎خندید، در واقع نمی‎خندید، بلکه تظاهر می‎کنید و حتی این تظاهر را نیز زورکی انجام می‎دهید. خنده‎ی شما از قلبتان سرچشمه نمی‎گیرد و از ته دل نیست. این خنده از هسته‎ی وجود شما به بیرون نمی‎تراود، بلکه تنها رنگ و پوششی است که نمای بیرونی شما را می‎پوشاند. شما به دلایلی می‎خندید که هیچ ربطی به خنده ندارند.

در یک شرکت تجاری، رئیس مؤسسه مشغول نقل حکایت‎های تکراری و بی‎مزه‎ی همیشگی بود، و البته همه‎ی کارکنان حاضر در دفتر می‎خندیدند ـ چون که مجبور بودند! آنها دیگر حالشان از شنیدن آن قصه‎ها به هم می‎خورد، ولی بالاخره پای رئیس در کار بود! وقتی رئیس لطیفه می‎گوید، مرئوس باید بخندد؛ این در واقع جزئی از وظایف او است. در این میان، فقط یک خانم ماشین‎نویس بود که نمی‎خندید و جدی و شق و رق نشسته بود. رئیس از او پرسید: «چه شده؟ چرا نمی‎خندی؟» او در جواب گفت: «من آخر ماه از اینجا می‎روم.» پس بنابراین دیگر دلیلی وجود نداشت که بخندد!

آدم‎ها برای انجام هر کاری دلایل خاص خودشان را دارند. در این میان، حتی خندیدن هم گونه‌ای معامله شده و جنبه‎ی اقتصادی و سیاسی پیدا کرده است. خنده دیگر ناب نیست؛ خلوص آن از بین رفته است. تو دیگر نمی‎توانی خالصانه و بدون آلایش، مثل یک کودک، بخندی. انسان زمانی که دیگر نتواند با خلوص بخندد، پاکی و طهارت و معصومیت خویش را از دست می‎دهد.

یک کودک را نگاه کن. خنده‎اش را ببین که چقدر ژرف است وچگونه از کنه قلبش سرچشمهمی‎گیرد. اولین فعالیت اجتماعی‌‌ای که کودک فرا می‎گیرد لبخند زدن است ـ البته استفاده از واژه‎ی «فرا گرفتن» صحیح نیست، زیرا لبخند چیزی است که در وجود کودک به ارمغان نهاده شده و او در حقیقت آن را با خود به این دنیا می‎آورد. بهتر است بگوییم که کودک با لبخند زدن، عضوی از اجتماع می‎شود.

لبخند او بسیار طبیعی و خودانگیخته و اولین جرقه‎ی وجود کودک در این دنیاست. وقتی یک مادر لبخند کودکش را می‎بیند، خوشحالی عظیمی به او دست می‎دهد، برای اینکه این لبخند نمایانگر سلامتی و هوش کودک است. این لبخند گواه سرزندگی و شاد بودن کودک است و نشان می‎دهد که کودک، احمق و عقب‌افتاده نیست. مادر با مشاهده‎ی این وضعیت، به وجد می‎آید.

لبخند زدن اولین فعالیت اجتماعی انسان است، و باید به عنوان اصلی‎ترین و اساسی‎ترین فعالیتآدمی نیز باقی بماند. آدم بایستی در تمام طول زندگی‎اش بخندد و تنها در این صورت قدرت مقابله با مشکلات را پیدا می‎کند ـ مقابله‌ای که سبب رشد و بلوغ انسان می‎شود. من نمی‎گویم که آدم نباید گریه کند. در واقع، اگر نتوانی بخندی، گریه هم نمی‎توانی بکنی. گریه و خنده با هم هستند. آنهاجزئی از پدیده‎ای هستند که در مجموع نمایانگر حقیقت و اصالت انسان است.

میلیون‎ها نفر آدم هستند که اشک‌های‌شان خشک شده است. چشم‎های آنها برق و جلا و عمق خود را از دست داده و خشک و بی‎طراوت شده است؛ چرا که نمی‎توانند اشک بریزند و بگریند، و بنابراین اشک به طور طبیعی در چشم‌های‌شان خشکیده است. اگر جلوی خنده را سد کنند، راه جاری شدن گریه و اشک را هم بسته‎اند. کسی که بخوبی می‌خندد، بخوبی هم می‎تواند گریه کند. اگر بتوانی بخوبی بخندی و گریه کنی، می‌توانی ادعا کنی که زنده هستی.

آدم مرده نمی‎تواند بخندد و اشک بریزد. آدم مرده فقط می‎تواند جدی باشد. برو و به یک جسد نگاه کن ـ مهارت آدم مرده در جدی بودن، از تو بسیار بیشتر است. فقط آدم‎های زنده هستند که می‎توانند بخندند و گریه کنند.

گریه و خنده جزئی از حالت‎های خلقی و دماغی ما هستند، جزئی از حال و هوای درونی که ما را غنی می‎کنند. ولی بتدریج و با گذر زمان، به فراموشی سپرده شده‌اند. چیزی که در ابتدا طبیعی و خودانگیخته بوده، اکنون غیر‌طبیعی می‎شود. ما به کسی احتیاج داریم که با سقلمه و سیخونک و قلقلک به خنده واداردمان. فقط در این صورتاست که می‎توانیم بخندیم. برای همین است که این همه لطیفه و جوک در دنیا ابداع شده است.

ما فقط موقعی می‎خندیم که دلیلی وجود داشته باشد و چیزی ما را به خنده وا دارد. یک نفر لطیفه‎ای نقل می‎کند، و شما می‎خندید؛ برای اینکه لطیفه، هیجان خاصی در شما ایجاد می‎کند. لطیفه در واقع داستانی است که در جهتی خاص پیش می‎رود، ولی مسیر آن ناگهان عوض می‎شود. این تغییر‌مسیر چنان غیر‌قابل پیش‎بینی و شدید است که اصلاً در تصور شما هم نمی‎گنجد. هیجان افزایش می‎یابد و شما منتظر شاه‌بیت و نکته‎ی اصلی لطیفه هستید. و ناگهان، چیزی کاملاً بر‌خلاف انتظار شما و در عین حال مضحک و محال به گوشتان می‎رسد که اصلاً با آنچه در ذهن خویش تصور می‎کردید هم‎خوانی ندارد. یک لطیفه هیچ وقت منطقی نیست. اگر لطیفه منطقی باشد، ماهیت خنده‎دار بودن خود را از دست می‎دهد، زیرا آن موقع شما می‎توانیدپایان آن را حدس بزنید و قبل از اینکه شاه‌بیت لطیفه بیان شود، شما خودتان از طریق قیاس و محاسبه به آن رسیده‎اید. از این رو، دیگر خنده‎دار نخواهد بود. در یک لطیفه‎ی ناب، مسیر مضمون طوری ناگهانی عوض می‎شود که شما اصلاً نمی‎توانید آن را تصور کنید و به آن پی ببرید. این تغییر مسیر را می‎توان به یک جهش تعبیر کرد، جهشی کوانتومی ـ به همین دلیل است که یک لطیفه‎ی خوب، باعث آزاد شدن انرژی در قالب خنده می‎شود. لطیفه روشی ظریف برای قلقلک دادن شما از طریق روح و روان است.

بسیاری از سخنران‌ها خود را ملزم می‎دانند که در میان صحبت‎هایشان لطیفه تعریف کنند، زیرا بیشتر مخاطبین آنها، آدم‎هایی جدی به نظر می‎رسند و سخنران مجبور است که آنها را قلقلک بدهد تا جدیتی را که به آن پایبند هستند، فراموش کنند و از عالم هپروت دربیایند او باید هرازگاهی این کار را تکرار کند و شنوندگان را از عالم توهم به دنیای واقعیت برگرداند، چرا که مردم، همه، به طور فزاینده‎ای تمایل به جدی بودن دارند؛ و جدیت نیز رشدی سرطان‎گونه دارد.خنده به آدمی قوت می‎دهد. حتی علم پزشکی هم به این نتیجه رسیده که خنده یکی از مؤثرترین و فراگیرترین داروهایی است که طبیعت برای آدمی به ودیعه گذاشته است. اگر در زمان ناخوشی بتوانی بخندی، سلامت خود را زودتر بازمی‎یابی. اگر نتوانی بخندی، حتی اگر سالم هم باشی، دیر یا زود سلامت خود را از دست داده و مریض می‎شوی.

خندیدن کمی از انرژی درونی تو را می‌گیرد و آن را به سطح آورده و آزاد می‎کند. انرژی نیز، خنده را مثل سایه تعقیب کرده و از طریق آن به جریان می‎افتد. اگر خوب دقت کنید هنگامی که درمی‌یابید که از ته دل می‎خندید، برای چند لحظه در حالت مراقبه‎ی عمیق به سر می‎برید؟در این حالت؛ فکر متوقف می‎شود. غیر‌ممکن است که آدم در آن واحد هم بخندد و هم فکر کند. این دو عمل کاملاً با یکدیگر متضاد هستند شما یا می‎توانید بخندید و یا فکر کنید. اگر از ته دل بخندید، فکر کردن متوقف می‎شود و اگر در هنگام خندیدن فکر کنید، خنده‎ی شما ظاهری و باری به هر جهت خواهد بود، خنده‎ای لک‌و‌لک کنان و علیل!

خنده‎ی از ته دل، باعث ناپدید شدن ذهن می‌شود. کل راه و روش مراقبه‎ی «ذن» بر این است که انسان را به مرحله‌ی «بی‎ذهنی» برساند و خنده یکی از زیباترین راه‎ها برای رسیدن به چنین وضعیتی است.

سماع و خنده بهترین، طبیعی‎ترین، آسان‎ترین و قابل دسترس‎ترین راه‎ها برای رسیدن به وضعیت عدم تفکر و بی‎ذهنی هستند. آدم وقتی با تمام وجود به سماع برمی‎خیزد، فکر کردن متوقف می‎شود. شما به سماع ادامه می‎دهید، چون گردابی چرخ می‎زنید و چرخ می‎زنید … در این حالت، همه‎ی حد و مرزها و تقسیم‎بندی‎ها از بین می‎روند و شما دیگر حتی نمی‎دانید که محدوده‎ی جسمتان کجا پایان می‎یابد و حد و حدود هستی از کجا آغاز می‎شود. چرا که در هستی حل می‎شوید و هستی نیز در شما. حد و مرزها با یکدیگر درآمیخته می‎شوند. اگر با تمام وجود به سماع بپردازید و بگذارید کهسماع شما را هدایت کرده و وجودتان را تسخیر کند، دیگر جایی و مکانی برای فکر و ذهن باقی نمی‎ماند. همین اتفاق در خنده‎ی عمیق نیز رخ می‎دهد. اگر خنده وجود شما را تسخیر کند، فکر کردن متوقف می‎شود. همان تجربه‎ی چند لحظه‎ای عدم‌ذهنیت، نویدبخش اجر و پاداش بیشتر در آینده‎ی نزدیک است. ما باید بتوانیم هر چه بیشتر به وضعیت کیفی عدم‌ذهنیت نزدیک شویم و از مشغولیت فکری بپرهیزیم.

خنده مقدمه‎ی بسیار زیبایی برای ورود به وادی عدم‌تفکر و ذهنیت است. می‎گویند که هوتی هیچ علاقه‎ای نداشت که خود را استاد ذن بنامد یا اینکه مریدانی اطراف خویش جمع کند. به جای این کار، او با کیسه‎ای پر از شیرینی و اسباب‎بازی و آب‎نبات در خیابان‎ها به راه می‎افتاد و آنها را بین بچه‎هایی که دور او جمع می‎شدند و بازی می‎‌کردند، تقسیم می‎کرد.

حال، گاهی اوقات این بچه‎ها واقعاً بچه بودند، گاهی اوقات این بچه‎ها را نوجوانان و جوانان تشکیل می‎دادند، و گاهی اوقات نیز آدم‎های پیر و مسن بودند ـ پس با کلمه‎ی «بچه‎ها» گمراه نشوید. آدم‎های مسن، حتی آنهایی که از خود هوتی پیرتر بودند، برای او کودک به شمار می‎آمدند. در واقع، برای ارتباط برقرار کردن با هوتی، بایستی مثل یک کودک، معصوم بود. تنها چیزهایی که هوتی بین مردم پخش می‎کرد، اسباب بازی و آب‎نبات و شیرینی بود. این عمل وی نیز جنبه‎‌ای نمادین داشت. چرا که می‎خواست از این طریق، به عنوان مردی اهل دل و ایمان، این پیام را به مردم برساند کهزندگی را زیاد جدی نگیرید. زندگی چیزی جز اسباب‎بازی نیست. زندگی مثل آب‎نبات است. آن را بچشید، ولی اسیر و بنده‎ی آن نشوید. آب نبات به تنهایی خاصیت خوراکی ندارد. آدم فقط با آب‎نبات نمی‎تواند زندگی کند.

هوتی» به همه از بچه‎ها گرفته تا سالمندان ـ او با همه مثل کودک رفتار می‎کرد ـ اسباب‎بازی هدیه می‎داد. راهی بهتر از این برای بیان این مطلب که زندگی در این دنیای فانی بازیچه‎أی بیش نیست و آن چیز که تو آن را زندگی می‎پنداری عاری از حقیقت، موهوم و گذرا است، وجود ندارد. نباید به زندگی چنگ انداخت.

انسان اهل معرفت و مراقبه، می‎بخشد و شریک می‎شود ـ احتکار نمی‎کند و خست به خرجنمی‎دهد. چنین آدمی خود را مالک هیچ چیز نمی‎پندارد. اصلاً چه‌طور می‎توان در این دنیا صاحب چیزی بود؟ زمانی که تو نبودی، دنیا سر جایش بود. روزی هم می‎رسد که تو دیگر نخواهی بود، ولی دنیا همچنان سر جایش است. اگر اهل مراقبه باشی، زندگی تو سراسر بخشش می‎شود. آنگاه تو هر چه را که می‎توانی ببخشی، می‎بخشی ـ عشق را، تفاهم، همدردی، انرژی، ذهن، جان و هر چیز دیگر را؛ و از این کار لذت می‎بری.

هیچ لذتی بیشتر از لذت ناشی از بخشودن و تقسیم کردن نیست. به همین دلیل است که مردم از دادن هدیه لذت می‎برند. هدیه‌دادن به نوبه‌ی خود شادی محض به ارمغان می‎آورد. وقتی چیزی به کسی هدیه می‎دهید، حتی اگر از نظر مادی چندان هم با ارزش نباشد، صرفاً نفس این عمل خشنودی و رضایت عظیمی برای شما به همراه دارد. حال کسی را در نظر بگیرید که تمام زندگی‎اش به مثابه هدیه‌ای است، کسی که تمام لحظات زندگی‎اش آکنده از بخشش است ـ آیا چنین کسی واقعاً در بهشت زندگی نمی‎کند؟

تمام تعالیم هوتی در بخشش و تقسیم کردن خلاصه می‎شد. آیا چیزی مهم‎تر از این می‎توان تعلیم داد؟
ذن معتقد است که حقیقت را در قالب کلمات نمی‎توان بیان کرد، ولی با اشارات و حرکات می‎توان آن را ابراز داشت. انسان نمی‎تواند حقیقت را بیان کند، ولی می‎تواند آن را نشان دهد.

آدم می‎تواند در این دنیا باشد، بدون اینکه به آن وابسته باشد. آدم می‎تواند در جمع حضور داشته، و در عین حال تنها باشد. هزار و یک کار بکن، هر چه که لازم می‎دانی انجام بده، ولی ازبابت آن مغرور نشو.

در دنیا بودن هیچ ایرادی ندارد. در این جهان باش، ولی در عین حال آن جهانی بمان ـ اینوالاترین هنر ممکن است، هنر زندگی بین دو قطب متضاد و برقراری تعادل بین این دو تضاد. این راه، راهی است بسیار باریک، درست مثل لبه‎ی تیغ، ولی تنها راه ممکن است. اگر در چنین راهی تعادل خویش را از دست بدهید، حقیقت را نیز از کف خواهید داد.

در این دنیا حضور داشته باش و به راه خویش ادامه بده، با خنده‎ی ناب به عمق وجود خویش رسوخ کن. راه خود را به سوی خداوند با سماع بپیما! و با ترانه‌ و شادی به سوی خالق پیش برو

نوشته شده توسط دلیا
مثبت حرف بزنیم

مثبت حرف بزنیم

مثبت حرف بزنیم

کلمه ها بر احسا سها و اندیشه ها تاثیر می گذارند .

 

احسا سها بر افکار وکلمه ها مؤثرند .

اندیشه ها بر کلمه ها و احساسها تاثیر می گذارند .

 

بگوییم :  از اینکه وقت خود را در اختیار  من گذاشتید متشکرم .

نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم .

 

مثبت حرف بزنیم

بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود .

نگوییم : گرفتارم .

 

بگوییم : راست می گی؟ راستی؟

نگوییم : دروغ نگو .

مثبت حرف بزنیم

بگوییم :  خدا  سلامتی بده .

نگوییم :  خدا بد نده .

 

بگوییم : هدیه برای شما .

نگوییم :  قابل ندارد .

 

بگوییم : با تجربه شده .

نگوییم :  شکست خورده .

مثبت حرف بزنیم

بگوییم: قشنگ نیست .

نگوییم : زشت است .

بگوییم: خوب هستم .

نگوییم: بد نیست .

 

بگوییم : مناسب من نیست .

نگوییم : به درد من نمی خورد .

مثبت حرف بزنیم

بگوییم : با این کار چه لذتی می بری؟

نگوییم : چرا اذیت می کنی؟

 

 

بگوییم : شاد و پر انرژی باشید .

نگوییم : خسته نباشید .

 

بگوییم: من .

نگوییم: اینجانب .

مثبت حرف بزنیم

بگوییم: دوست ندارم .

نگوییم: متنفرم .

 

بگوییم: آسان نیست .

نگوییم: دشوار است .

 

بگوییم : بفرمایید .

نگوییم : در خدمت هستم .

 

 

بگوییم : خیلی راحت نبود .

نگوییم : جانم به لبم رسید .

مثبت حرف بزنیم

بگوییم : مسئله را خودم حل می کنم .

نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد .

نوشته شده توسط سینا

دنیای خیالی

در دنیایی که من زندگی می کنم ” آ ” یعنی آسمون آبی ٬ آدمهای صادق ٬ آزاد و رها مثل پرنده ٬ آرامش دریا در هنگام صبح ٬ آرزوهای جوانی که  گام به گام به سوی تحقق می روند

در دنیایی که من زندگی می کنم هر روز صبح مردم با عشق پروردگارشان از خواب بیدار می شوند و با وصل شدن به نیروی بیکرانش روح خود را صیقل می دهند و با اشتیاق به زندگی گام به سوی سرنوشت می گذارند تا برگ نخوانده دیگری از زندگی خویشتن را ورق زنند

در دنیایی که من زندگی می کنم آدم ها برای بدست آوردن هر چه که می خواهند تلاش می کنند

در دنیایی که من زندگی می کنم لبخند خود لبخند است و مهر از در و دیوارش جاری است

در دنیای من پلیس ها بی کارند

دنیای من منشوری از تمام رنگهاست و خورشیدش با مهربانی هر روز بر سر ثروتمند و فقیر یکسان می تابد . نسیمش همه مردم شهر را نوازش می  کند و دختران دم بخت سبکبال و بی ریا به سوی زندگی مشترک می روند

در دنیای من همه مادران عاشق کودکانشان هستنند

 کودکان همه لبریز از عشق هستنند … عشق به زندگی

در دنیای من عشق مانند کالا مبادله نمی شود

در دنیای من شیطان نیز با پیروان خود مهربان است و آنها را به سوی کمال می خواند

در دنیای من شباهنگام که شهر در سکوت و خاموشی صدای گریه  فرد تنهایی را نمی شنوی

دنیای من پر از انسانیت است ..

مثبت حرف بزنیم و مثبت خیال کنیم

آیا هم اکنون زمان پرواز به سوی مظهر خوبی هاست ؟

۶/۰۷/۸۴ تهران

نوشته شده توسط دلیا

وقتی یه بار ازدوست ضربه می خوری درست مثل این می مونه که با ماشین بهت زده و داغونت کرده ولی وقتی می بخشیش درست مثل این می مونه که بهش فرصت دادی تا دنده عقب بگیره و دوباره از روت رد بشه تا مطمئن بشه چیزی ازت نمونده

نوشته شده توسط نیلوفر

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید. 

درباره رمان کوری نوشته ژوزه ساراماگو

درباره رمان کوری نوشته ژوزه ساراماگو

درباره رمان کوری نوشته ژوزه ساراماگو

وقتی عنوان کوری را روی جلد کتاب دیدم، تصویری که از رمان طاعون ِ آلبر کامو در ذهنم باقی مانده بود را به یاد آوردم. مفاهیمی همچون درد و رنج ، مرگ و زندگی ، انسان و انسانیت ، خود و خدا و … که خواننده را در جریان وقوع یک اپیدمی به دنبال خود می کشید. فکر نمی کردم، کوری حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد، اما این چنین نبود…

داستان بر سر چهاراهی در پشت یک  چراغ قرمز شروع می شود و در آنجاست که اولین شخصیت این داستان، کور می شود. انتخاب این مکان برای شروع داستان کوری که با محوریت قرار دادن موضوع رعایت حقوق دیگران نوشته شده است کاملا مناسب و سنجیده به نظر می رسد. نویسنده در جای جای داستان، این موضوع محوری را مورد توجه قرار داده و حتی کتاب را با این جمله افتتاح می کند: «وقتی می توانی ببینی، نگاه کن … وقتی می توانی نگاه کنی ، رعایت کن». جمله ای که رمان با آن آغاز می شود و نویسنده ظاهراً آن را از کتابی به نام مواعظ نقل کرده است (در حالی که چنین کتابی وجود خارجی نداشته و این جمله در حقیقت کلام خود ساراماگو است)

نویسنده ، کوری را به گونه ای ، بلایی می داند که در نتیجه رعایت نکردن حقوق دیگران بر مردم این شهر نازل شده است و حتی در جایی از داستان ، به زعم یکی از شخصیت های اصلی ، این کوری را نشانه فرارسیدن آخرالزمان می داند. بلایی که مردم دنیا به خاطر عدول از قوانین انسانی به آن مبتلا می شوند. مصیبتی که دامن گیر انسان امروزی در دنیایی مدرن می شود و او را به حدی از فلاکت و بدبختی می کشاند تا در حالی که در کثافت و عفن و فضولات انسانی غوطه می خورد، شعار بدهد: «اگر نمی توانیم مثل انسان زندگی کنیم ،لا اقل بکوشیم مانند حیوانات زندگی نکنیم…»

با وجود بستر کثیف و مهوّعی که روایت کوری در آن جریان دارد، داستان، سراسر عشق و محبت و ستایش انسانیت و انسان دوستی است. تنها فردی که کور نمی شود زنی است که مظهر مهربانی و از خود گذشتگی است. او کور نمی شود تا شاهد عشق بازی همسرش با دختر دیگری باشد (که هر دو کور شده اند) و از سر عشق و رافت هر دو را در آغوش بگیرد. داستان پر از این چنین فراز و فرودهای عاطفی است که احساسات خواننده را به شدت بر می انگیزد و حتی جریحه دار می کند . ساراماگو ، خواننده را می آزارد و شاد می کند ، او را می ترساند ، می گریاند ، می میراند و زنده می کند و حتی کنایه می زند و ریشخند می کند ولی با کشش اعجاز انگیزی که در این رمان وجود دارد ، همچنان او را به دنبال خود می کشد و جلو می برد.

اگر چه رمان کوری و به خصوص نوع کوری ای که مردم شهر به آن مبتلا می شوند (کوری سفید) غیر واقعی و تخیلی است ولی نمی توان کتاب را جزء رمانهای تخیلی طبقه بندی کرد. داستان، نمادین و اسطوره ای است و نویسنده در جای جای کتاب ، تلمیحاتی را به کار برده است و به داستانهایی از کتاب مقدس آیین مسیح اشاره کرده و شخصیت ها را نماد قرار داده است .

ساراماگو در رمان کوری علاقه زیادی به استفاده از ضرب المثل در متن داستان دارد . جالب است که او از بین تمام نشانه های نگارشی فقط از ویرگول و نقطه استفاده کرده است که خواندن رمان را کمی مشکل می کند مخصوصاً متوجه شدن مکالمه ها و تشخیص اینکه جمله را کدام شخصیت بیان کرده است. ولی ساراماگو نویسنده ای نیست که از روی بی توجهی علایم نگارشی را پشت گوش انداخته باشد. در تمام داستان کوری حتی یکی از شخصیتها اسم ندارد و شخصیتها بر اساس حرفه یا نسبت یا یکی از ویژگی هایشان نام گذاری شده اند. مثلا چشم پزشک، همسر چشم پزشک، پسر بچه، دختر عینکی، مرد کور اولی، همسر مرد کور اولی، پیرمرد و … .

وقتی داستان به اوج خود می رسد یعنی وقتی که تمام شهر کور می شوند و انسانها از بالا به مانند توده ی ِ بی شکلی در می آیند و در هم می لولند منظور نویسنده را بهتر متوجه می شویم. «آدمهای کور به اسم احتیاج ندارند ، من در صدایم خلاصه می شوم ، چیز دیگری مهم نیست»

در چنین شرایطی  آیا مهم است که بدانیم فلان جمله را چه کسی بیان کرده است؟  در حالی که از دهان دختر عینکی می شنویم: «در درون ما چیز بی نامی هست ، ما همان چیزیم»
جالب است به این نکته توجه کنیم که تنها کسی که کور نمی شود یک زن است . اولین کسی که پیام داستان را دریافت می کند و کوری نمی تواند او را از مختصات یک انسان خارج کند نیز دختری روسپی ست که عینک به چشم دارد . در صحنه های آشوب و درگیری ، شجاع ترین ها زنان هستند و البته نمونه های بیان شده به هیچ وجه تصادفی نیستند و نشان دهنده توجهی، که نویسنده به زنان داشته است ، می باشند.

داستان فاقد هویت زمانی و مکانی است. همه زمانی و همه مکانی است و به شدت اندیشه گراست. رمان کوری رمانی است عمیق که خواننده را  به فکر کردن وا می دارد. کابوسی است هولناک که اگر چه مانند همه ی کابوس های دیگر سرانجام پایان می پذیرد ولی تصویر موحشی که از خود در ذهن باقی می گذارد، به هیچ وجه به سادگی پاک نمی شود. تصویر تکان دهنده ای از حقیقت.«به نظرم، کور نشدیم، کور هستیم، چشم داریم اما نمی بینیم، کورهایی که می توانیم ببینیم، اما نمی بینیم.»

رمان کوری ، نوشته ی ژوزه ساراماگو، در سال ۱۹۹۸ جایزه ی نوبل ادبی را به خود اختصاص داده است.

نوشته شده توسط آرزو

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

چند سخن فرا انسان گرايانه

چند سخن فرا انسان گرایانه

چند سخن فرا انسان گرایانه

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

  • انسان، انسان را فقط به نام یک انسان می شناسد
    نه دشمن
    نه سپید نه سیاه
    نه مسلمان نه یهودی نه مسیحی
    نه کافر نه شرقی نه غربی
    نه محکوم نه حاکم
    نه برتر نه کهتر
    فقط انسان!

  • (بخشی از یک شعر  نوشته  یک هستیار افغانی تبار بدست آمده از یک جستجوی گوگلی)

  • ما سیستمهای ارتباطی ‏ای ساخته ‏ایم که بوسیله آن می‏توانیم با انسانی بر روی کره ماه حرف بزنیم با اینهمه مادر نمی ‏تواند با دخترش، پدر با پسرش سیاه با سفید، کارگر با کارفرما و دموکرات با کمونیست حرف بزند  (از اندیشمندی)

  • “من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی کند، نه ابرو به هم می کشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سایبان دیگران است. نه ایرانی را به تبار انیرانی ترجیح می دهم، نه انیرانی را به ایرانی. من یک لر بلوچ کرد فارسم. یک فارسی زبان ترک، یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکایی آسیای ام، یک سیاهپوست زرد پوست سرخ پوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم، بل که بدون حضور دیگران وحشت تنهایی و مرگ را زیر پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم در جمع انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین، که بدون دیگران معنایی ندارم.” (از احمد شاملو)

============================================

============================================

نوشته شده توسط بردیا

مطلب دوم نوشته شیوا

تا حالا شده به خاطر ترس از طرد شدن یا دوست داشته نشدن خود واقعیتونو  مخفی کنید و خودتونو جور دیگه ای نشون بدین؟ من خیلی صادقانه بهش فکر کردم و دیدم برای خود من بعضی وقت ها  اتفاق افتاده. بهتره در این باره فکر کنیم که چقدر در شناختن و شناساندن خود واقعیمون به اطرافیانمون  روراست بودیم. نقص ها و اشتباهات ما اهمیتی ندارند مهم تلاشه ما برای تغییر ورسیدن به یگانگی و مفید واقع شدن در زدجیره ی عشقه.بیایید اجازه بدیم خود واقعیمون خودشو نشون بده حتی اگر امکان طرد شدن باشه  و تمرین کنیم که به خودمون و دیگران بدون قید و شرط عشق بورزیم.

نوشته شده توسط شیوا

حماسه هيزم شكن

حماسه هیزم شکن

حماسه هیزم شکن

‹‹بسیج خلخالی›› (تولد ۱۲۹۷/-۱۹۱۸م) سراینده ی‹‹حماسه هیزم شکن›› که دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۴ خورشیدی آنرا، در ردیف شاهکارهای ادبی سرزمین ایران، به شمار آورده است، و به کمیته ی بررسی جوایز نوبل، برای احراز جایزه ادبی، معرفی اش کرده است، در دیباچه ی اثر خود، از سفری پر کنکاش، در جستجوی گمشده ی خویش، به تفصیل چنین یاد می کند:

   ‹‹ در گذرگاه زمان، هر کسی بدنبال گمشده ای می گردد… من نیز عمری است، در پی گمشده ی خود، بهرسو در تکاپو هستم. هر کس از گمشده ی من به قیاس گمشده ی خود، سراغی می دهد…

جنگل بانها گفتند، او پسر جنگل بود…

باغبان پیری گفت، او شاگرد من بود…

سراغ او را از شاگرد بقال ها گرفتم. گفتند او سالها، همقطار ما بود… از کتابفروشها پرسیدم. گفتند… او بجای نان، از اوراق کتابها، تغذیه می کرد…

… آهنگرها … گفتند او از هر آهنگری که زنجیر می ساخت، تبر نمی خرید … اهالی محل گفتند، گمشده ی تو روزگاری نامه رسان … ما بود …  او همیشه نامه ها را، پای پیاده در خانه ها می داد. فقط غروب آخرین یکشنبه که دیگر او را ندیدم، سوار اسب بادپیمائی بود که نامه ی لوله شده ای هم در دستش بود … چوپان پیری گفت: من او را دیده بودم. او شاعر بود. شاعر چوپانها …

   به دنبال گمشده ام بگورستانها هم سرزدم، نامش را روی سنگ گور دختر ناکامی دیدم. جانم لرزید … از قعر گور صدایی بگوشم آمد. صدای آن دختر بود. گفت چشمان من هم، مانند تو. از درون خاک، او را می طلبد. او معبود من است. اگرش یافتی، جای لبان مرا، در پیشانی او ببوس که من در آن آیات محبت، در دیدگانش بارقه ی عفت، در قلبش زمزمه ی صلح، و در سکوتش جلال خداوند را، آشکارا دیده ام.

   در پی او جائی نیست که نرفته باشم. گذرگاهی نیست که رد پایش را نجسته ام. نقش وجود او، آنچنان، در لوح جانم زنده است که در خواب و بیداری، آنی آنرا نتوانسته ام، فراموش کنم…

   گمشده ی من فقیرترین آدمهای دنیا بود. اما به بلندی طبع او، خداوند کوهی نیافریده بود و بصلابت اراده اش، صخره ای…

   او، بوی پیرهن یوسف، نور کلبه احزان، و برحذر دارنده ی یعقوب ها از تبعیض، و فرود آورنده ی عزیزها، از تخت کبریائی غرور، و نجات دهنده ی آنها، از جهنم شهوات است…

   در گذرگاه زمان، هر کس دنبال گمشده ای می گردد… من نیز، پس از عمری جستجو، عاقبت آنچه از گمشده ام یافتم، پیراهنی بود خونین که ابلیس آنرا به قندیل ایوان بارگاه هنر، نیاز کرده بود. تا رب النوع عقل، از گزند عفریت جنون، و مشاطه ی حسن، از چشم زخم بیوه ی عیار دهر، در امان باشد. ››

او به گمشده ی معبود خود، جلال خدائی، شکوه رسالت، وقار بعثت، جاذبه ی عصمت، کمال شجاعت، موهبت پایمردی، و عظمتی آسمانی می بخشد. پانزده سال در عشق او، مولوی وار، می سوزد و می سراید، و سرانجام چکیده ی این همه بی تابی و تلاش را، بصورت حماسه ای بی نظیر، در آزادی انسانها فرادست می نهد.

============================================

============================================

آگاهداشت من درباره این یادداشت پیرامون حماسه هیزم شکن :

به برداشت من نباید فرافکنی کنیم. شایسته نیست که با فرافکنی نیکی ها در اهورمزدا و زشتی ها در اهریمن خود را تبدیل به بازیگری منفعل و مفعول کنیم. ما خود هم انسانیم و هم فرشته هستیم و هم اهریمن. این ها همگی در وجود آگاه و ناآگاه ما هست. گمشده ی ما کسی جز خودمان نیست. اگر نویسنده این مطلب را می توانستم ببینم، آینه ای به دست به دیدارش می شتافتم و آیینه را به سوی او می گرفتم و به او می گفتم که گمشده ی تو، خود تو هستی و بس. خود را دریاب و گمشده ات را در خودت به هستی و وجود و پدید در بیاور تو و گمشده ات هر دو یکی هستید…!

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد                   وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

خوش دل و خرم باشیم در هشیاری و آگاهی

حماسه هیزم شکن به انتخاب بردیا گوران

نوشته شده توسط بردیا