شتاب ، توقف و واپس رفتن" از مجله فرهنگي هنري " بخارا "

شتاب ، توقف و واپس رفتن” از مجله فرهنگی هنری ” بخارا “

شتاب ، توقف و واپس رفتن

زندگى ما ایرانى‏ها رشته ‏اى ناگسستنى از شتاب ، توقف و واپس رفتن است. یا آنقدر تند مى‏رویم که مقصدمان را گم مى‏کنیم، یاآنچنان بى‏حرکت مى‏شویم که به زحمت مى‏توان آثار حیات را در وجودمان یافت و یا بى‏توجه به اینکه زمان فقط به طرف جلو حرکت‏مى‏کند و هر واپس رفتنى زیانبار است، رو به قهقرا مى‏رویم. مردم ایران در گذر تاریخ از این نحوه رفتار زیان بسیار دیده‏اند، اما معلوم‏نیست چرا با وجود تجربه‏هاى تلخ، ما هرگز به سوى اعتدال قدم بر نداشته‏ایم.

در سر راه هر روزه من یک سازمان دولتى قرار دارد. در گوشه‏اى از فضاى باز جلوى ساختمان این اداره، اتاق شیشه‏اى بزرگى‏ساخته‏اند که کارمندان باید به آن وارد شوند، کارت حضور بزنند و بعد از انجام این کار به محوطه باز برگردند و به آستانه عمارت اصلى‏برسند. صبح‏ها در دقایق قبل از شروع کار ادارى در این محل غوغاى عجیبى برپاست. کارمندان براى رسیدن به اتاق شیشه‏اى از هم جلومى‏زنند و در مواردى که صفى تشکیل مى‏شود، لحظه به لحظه به ساعت‏هایشان نگاه مى‏کنند و از دیر شدن شکوه دارند. هر کس این‏شتاب را ببیند، اطمینان حاصل مى‏کند که این بزرگواران براى رسیدن به محل کارشان و انجام وظیفه، یعنى گشودن گره از کار مراجعین،بى‏تاب هستند، اما صحنه بعدى ماجرا نادرست بودن این تصور را ثابت مى‏کند چون در آن سوى اتاق شیشه‏اى دیگر هیچ نشانى ازشتاب نیست. کارمندان آرام راه مى‏روند و اغلب مى‏ایستند تا با هم صحبت کنند و در دست بیشتر آنها یک قرص نان هست که مسلماًبراى پذیرایى از مراجعین نیست. کارکنان این اداره مثل سازمان‏هاى دیگر، نیم ساعت اول وقت ادارى را به صرف صبحانه اختصاص‏مى‏دهند، بعد روزنامه مى‏خوانند و به کمک هم جدول حل مى‏کنند و وقتى همه این کارهاى واجب انجام شدند، نگاهى به پرونده‏هاى‏مردم مى‏اندازند تا نواقص را متذکر شوند و احیاناً بگویند براى گذشتن از یک خوان و رسیدن به خوان دیگر چه باید کرد!

اگر نظاره‏گر بى‏طرفى به دوره‏هاى شتاب در زندگى ما توجه کند، به این نتیجه مى‏رسد که ما ایرانى‏ها مردمان متفکر و مقصدگرایى‏هستیم که به طور دقیق مى‏دانیم هدفمان چیست و شتابان مى‏رویم تا به آن برسیم و اگر همین ناظر اوقات بى‏حرکتى یا واپس رفتن ما راببیند، پیش خودش فکر خواهد کرد ما مردم توانمندى هستیم که به همه خواسته‏هایمان رسیده‏ایم و دیگر انگیزه‏اى براى کوشش نداریم.در صورت حقیقت داشتن هر یک از این دو فرض، ما مى‏توانستیم خودمان را انسان‏هاى خوشبختى بدانیم، اما همه ما از تجربه شخصى‏مى‏دانیم که نه از کوشش‏هایمان نتیجه متناسب به دست مى‏آوریم و نه توقف‏هایمان حاکى از رسیدن به مقصد است.

سال‏ها پیش سازمان جهانى کار بعد از یک بررسى دامنه‏دار، آمار «کار مفید» را در کشورهاى مختلف منتشر کرد و سهم ایران در آن‏زمان بیست و هشت دقیقه در روز بود! در سال‏هاى اخیر بررسى مشابهى از طرف پژوهشگران ایرانى در بعضى وزارت‏خانه‏ها انجام شده‏است که براساس آن حد متوسط کار مفید در حدود بیست دقیقه در روز تخمین زده شده است. این آمار در نگاه اول نادرست و حتى‏مغرضانه به نظر مى‏رسند، اما اگر به عبارت «کار مفید» با دقت بیشترى بیاندیشیم، به این نتیجه مى‏رسیم که از واقعیت دور نیستند.آمارگران سازمان جهانى کار، در بررسى خود کار مفید را فعالیتى مى‏دانستند که انجام آن به گونه‏اى بر سرمایه مادى یا معنوى جامعه‏بیفزاید و براساس این تعریف بیشتر کارهایى که ما انجام مى‏دهیم، فاقد ارزش مادى یا معنوى هستند. به عنوان نمونه ما قسمت قابل‏ملاحظه‏اى از وقتمان را صرف انتقاد از اوضاع مملکت مى‏کنیم بى‏آنکه به سهم خودمان در نابسامانى‏ها توجهى داشته باشیم و در رفع آن‏بکوشیم. در مشاغلى که داریم، خواه داد و ستد معمولى باشد یا درمان و یا سیاست و یا هر حرفه دیگر، روش ما رفع مسئولیت ازخودمان و گذراندن وقت است و نیازى به توضیح نیست که نه دلالى مى‏تواند کار مفید تلقى شود، نه فرستادن بیماران براى انجام‏آزمایش‏هاى پرهزینه غیر لازم و نه حرف زدن، وعده پوچ دادن و بعد از بابت انجام ندادن قول‏ها پوزش خواستن…

آمارى که به عرض رسیدند مسلماً نمى‏توانند موجب سرافرازى باشند، اما ما باید شکر کنیم‏که در هیچیک از آنها براى کار غیر مفید یا زیان‏آور نمره منفى در نظر نگرفته بودند چون اگر چنین‏بود، این خطر وجود داشت که میانگین به دست آمده منفى باشد! اما صرف‏نظر از آنچه درباره مامى‏یابند و مى‏گویند، باید از خودمان بپرسیم چرا از شتاب و جنب و جوشى که در زندگى‏روزمره ما هست، نتیجه مطلوب حاصل نمى‏شود و گاهى حتى چنین به نظر مى‏آید که در حال‏واپس رفتن هستیم. ما ایرانى‏ها مثل مردم دیگر روزگار مقصد یا مقصدهاى معینى داریم و بااطمینان مى‏توان گفت که این مقاصد در بیشتر موارد بلند پروازانه هستند و با بى‏صبرى دنبال‏مى‏شوند. اما عیب عمده کار در اینست که ما «مقصد» را در ذهنمان با «مقصود» اشتباه مى‏کنیم وشاید درست‏تر باشد اگر بگوییم که مقصد داریم، اما بسیار به ندرت به مقصود فکر مى‏کنیم!مقصد ایستگاهى است که با رسیدن به آن دستیابى به هدف یا مقصود میسر مى‏شود ولى چون‏در ذهن ما بین این دو تمایزى وجود ندارد، شتابان به سوى مقصد مى‏رویم و چون تصور درستى‏از هدفمان نداریم، متوقف و سرخورده مى‏شویم. در زندگى فردى و اجتماعى ما نمونه‏هاى‏بسیارى از مقصدگرایى شتابزده و بى‏هدف وجود دارد. مثلاً بیشتر ما مى‏خواهیم به هر قیمتى‏هست یک وسیله نقلیه شخصى داشته باشیم، اما از این نکته غافلیم که در شرایط کنونى این‏وسیله ما را به هیچ جا نمى‏رساند و فقط زندگى را سخت‏تر مى‏کند.

در زمینه فعالیت‏هاى اجتماعى هم کارهاى شتابزده و بى‏هدف از ما بسیار سر مى‏زند که‏نتیجه جز حرکت به قهقهرا ندارد. اندکى بیش از نیم قرن پیش دکتر محمد مصدق موجى ازملى‏گرایى در اجتماع خفته ایران پدید آورد و به کمک این موج که مى‏توان گفت تقریباً یک تنه‏آنرا ایجاد کرده بود، حکومت را در دست گرفت. مقصد او کوتاه کردن دست انگلیسى‏ها از نفت‏بود و زود به این مهم دست یافت، اما آن گونه که وقایع بعدى نشان دادند، صاحبان جدید قدرت‏درباره مقصود نهایى یعنى اداره صحیح مملکت آنطور که ضرورت داشت، فکر نکرده بودند.نتیجه نهایى کار این شد که آنها به هر پیشنهادى براى به راه انداختن دوباره جریان نفت وبهره‏بردارى از آن جواب منفى دادند و کشورهاى قدرتمند جهان را علیه خودشان برانگیختند.دولت دکتر مصدق به پایمردى و حمایت ملت متکى بود، اما مردم کوچه و بازار که تصورمى‏کردند هر روز سهمشان را از پول نفت در خانه‏ها خواهند آورد، وقتى روزگار را بر وفق مرادندیدند، صحنه را ترک کردند و نتیجه کار آن شد که دیدیم. اگر اوضاع سیاسى و اجتماعى ایران رادر دوران قبل و بعد از حکومت دکتر مصدق با هم مقایسه کنیم، درمى‏یابیم که ناکام ماندن یک‏قیام ملى چه پیآمدهاى زیانبارى دارد و چگونه زمینه‏ساز ظلم و اختناق مى‏شود.

با آنکه این بنده شأن خواجه شیراز را برتر از هر گونه آلودگى دنیایى مى‏دانم، گاهى این خیال‏در سرم مى‏آید که وقتى آن حضرت فرموده است «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، گوشه‏چشمى به تداوم پشتیبانى مردم ایران از جنبش‏هاى اجتماعى داشته است!

هشت سال پیش مردم ایران که آگاهى سیاسى قابل ملاحظه‏اى کسب کرده بودند و به طوریقین دیگر خفته نبودند، انتخابات رئیس جمهور را فرصتى مناسب براى یادآورى بعضى‏وعده‏هاى اول انقلاب یافتند که شاید بیشتر به علت دشوارى‏هاى جنگ، تحقق پیدا نکرده بودند.از آن جنبش آرام موج عظیمى برخاست، اما در طى زمان «هدف» فراموش شد و «مقصد» جاى‏آنرا گرفت. مقصد این شد که مردم به میل خودشان یک رئیس جمهور انتخاب کنند و چون حلقه‏انتخاب تنگ بود و از میان چهار داوطلب مأذون، سه نفر قیافه کم و بیش عبوسى داشتند و یک‏نفر لبخند مى‏زد، مردم بى‏آنکه به برنامه کار و کارآمدى گروهى که باید مملکت را اداره کند،بیاندیشند، مجذوب لبخند شدند و چند ماه بعد هم مجلس ششم را از طرفداران رئیس جمهورجدید انباشتند، اما از مجموعه این تلاش‏ها نتیجه مطلوب حاصل نشد و وقت گرانبهاى مملکت‏به جدال‏هاى سیاسى بى‏حاصل و غیر لازم گذشت. از سوى دیگر مردم که با رسیدن به مقصد،هدف را دور از دسترس یافته بودند، خموده و بى‏تفاوت شدند و دریاى پرتلاطمى که‏مى‏توانست هزارها مروارید درخشان بپرورد، از جنب و جوش باز ایستاد و اگر این تشبیه را باکرم ببخشید، به بحرالمیت شبیه شد…

البته باید به این نکته بسیار مهم توجه داشت که ناامید شدن افراد ملت از یک جنبش‏اجتماعى یک پى‏آمد ناپسند دارد و آن اینست که اقدام جمعى جاى خودش را به تلاش فردى‏مى‏دهد یعنى هر کسى، دانسته یا نادانسته به این نتیجه مى‏رسد که وقتى تلاش براى تأثیرگذاشتن در اداره مملکت به جایى نمى‏رسد، باید به هر قیمتى هست، چنگ انداخت و چیزى به‏دست آورد. حاصل این نحوه تفکر نادیده گرفتن حقوق دیگران و بى‏ارزش شدن اصول اخلاقى‏است که جامعه امروز ایران را به طور جدى تهدید مى‏کند و متأسفانه کمتر به علت آن توجه‏مى‏شود.

بشر در طى هزارها سال تجربه و خطا به این نتیجه رسیده است که باید در جمع همنوعانش‏زندگى کند و براى آنکه جامعه پا بر جا بماند، باید خواسته‏هاى خودش را با منافع اجتماع‏سازگار کند. زندگى گروهى نوعى داد و ستد است که قانون‏هاى حاکم بر آن به صورت آداب ورسوم از یک نسل به نسل دیگر مى‏رسند و در میان این قوانین، آنها که از همه مهمتر هستند وکوچکترین تعلل در انجامشان اساس جامعه را متزلزل مى‏کند، به صورت غریزه در انسان نهادینه‏مى‏شوند. آداب با تغییر شرایط محیط کم یا بیش از اعتبار مى‏افتند، اما غریزه‏ها ثابت مى‏مانند.یکى از ابتدایى‏ترین غریزه‏ها دورى جستن از کشتن دیگرانست. آیا کسانى که در روزگار ما خشم‏کور خودشان را با کشتن دیگران فرو مى‏نشانند، هنوز انسان به حساب مى‏آیند؟ آیا مادرانى که‏دست دخترانشان را مى‏گیرد و به یکى از دوزخ‏هایى که در آن سوى خلیج فارس هستند، مى‏برندتا با فروختن جسم و روحشان براى خریدن ماشین و تلفن همراه پول به دست بیاورند، هنوزغریزه مادرى دارند؟ ما باید از خودمان بپرسیم بعد از این واقعه، وقتى مادر و دختر به هم نگاه‏مى‏کنند، در چهره هم چه مى‏بینند؟ آیا اجتماعى که چنین اعمالى در آن انجام مى‏شود، هنوز یک‏جامعه پایبند به ارزش‏هاى انسانى است؟

این حقیقت ناخوشایند را نمى‏توان نادیده گرفت که ما ایرانى‏ها در حال حاضر میهنمان راشصت میلیون پاره کرده‏ایم و به تصور خودمان هر کدام یک پاره از آن را براى خودمان‏برداشته‏ایم! ما تک رو شده‏ایم و فقط به فکر حفظ منافع خودمان هستیم یعنى در واقع به عالم‏غارنشینى بازگشته‏ایم. اما این غارنشینى نوین حریم امنیتى چند هزار سال پیش را ندارد. در آن‏روزگار براى هر انسانى محدوده‏اى وجود داشت که محترم شمرده مى‏شد. در درون این محدوده‏خودکفایى امکان‏پذیر بود و تصادم به ندرت پیش مى‏آمد، در حالى که ما امروز براى انجام‏ابتدایى‏ترین کارها به دیگران نیازمندیم، اما حقوق دیگران را پاس نمى‏داریم و طبعاً نمى‏توانیم‏توقع داشته باشیم که حقوقمان محفوظ بماند…

بیست و شش سال پیش وقتى در خیابانى صداى گلوله بلند مى‏شد، خلق خدا درخانه‏هایشان را باز مى‏گذاشتند تا اگر کسى نیاز به مأمن داشت، در حریم آنها پناه بگیرد. حالاهمین مردم اگر ببینند موتورسوارى براى ربودن کیف بانوى بى‏دفاعى او را به خاک و خون‏مى‏کشد، با بى‏تفاوتى به ماجرا نگاه مى‏کنند و براى دفاع از مظلوم پا پیش نمى‏گذارند! آیا این‏واقعه که هر روز در شهرهاى ما تکرار مى‏شود و عبور ساده از خیابان را براى خانم‏ها به یک‏کابوس مبدل کرده است، نباید این پرسش اساسى را در ذهن ما مطرح کند که آن مهر و همدلى‏کجا رفته است؟

ما مردم ایران زمین چه بپذیریم و چه نپذیریم مقصدمان «حذف» موجوداتى شده است که‏دوستشان نداریم و آنها را به صورت مانعى بر سر راه خودمان مى‏بینیم. پدر فرزند را حذف‏مى‏کند و فرزند پدر را. در سطح گسترده اجتماع هم متأسفانه چنین مى‏پنداریم که هر کس راهش‏با ما یکى نیست، بهتر است نباشد. هر یک از ما چنان رفتار مى‏کنیم که انگار همه عالم متعلق به‏ماست. تعداد کسانى که هر سال در شهرها و یا جاده‏هاى بین شهرى کشور ما در اثر سوانح‏رانندگى جانشان را از دست مى‏دهند، به اندازه جمعیت یک شهر کوچک است. آیا دلیل این‏فاجعه چیزى غیر از اینست که ما شتابان راه خودمان را مى‏رویم و منکر وجود دیگران هستیم؟قتل نفس، یعنى زیر پا گذاشتن غریزه‏اى که به آن اشاره کردیم آنقدر فراوان شده است که وقتى ماه‏به آخر مى‏رسد، روزنامه‏ها آخرین کشتار را تحت عنوان «آخرین قتل ماه» منتشر مى‏کنند. آیا اگرکسى به سرنوشت وطن و هموطنانش علاقمند باشد، مى‏تواند بى‏تفاوت از کنار این رویدادهابگذرد؟ کاش مى‏شد با اطمینان خاطر به این پرسش جواب منفى بدهیم، اما متأسفانه آنچه‏مى‏بینیم و مى‏شنویم چندان امیدوار کننده نیست. فضاى ذهن ما رفته رفته از خبرهاى‏ناخوشایند اشباع شده و به گونه‏اى به یک بحرالمیت درونى مبدل شده است. در اجتماعى که‏اخلاق دیگر در آن مقام درخورى ندارد، دلمان را به این خوش کرده‏ایم که هنوز سرمان بالاى‏منجلاب است. به زحمت در جو آلوده نفس مى‏کشیم، اما دم فروبردنمان ممد حیاتى که شایسته‏انسان باشد، نیست. ما آنقدر گرفتار کار خودمان هستیم که مجال غم خوردن به خاطر محنت‏دیگران برایمان نمانده است… آیا اگر این بخش از فرموده شیخ اجل درباره ما مصداق پیدا کرده‏است، باید داورى نهایى آن حضرت را هم بپذیریم؟

نویسنده این سطور، شاید به علت خوش‏بینى بیمارگونه‏اى که در ذات اوست، آرزومند است‏پاسخ این پرسش منفى باشد. در نهاد ما نشانه‏هایى هست که در دنیاى پرتلاطم کنونى هنوز ازانسانیت و وطن‏دوستى خبر مى‏دهند. ما هنوز به روایت فداکارى آرش کمانگیر افتخار مى‏کنیم؛هنگامى که به مناسبت‏هاى خاص، رسانه‏ها با نواختن سرودى آشنا و دلنواز به یاد ما مى‏آورندکه مرز ایران پرگهر است، دلمان مى‏لرزد و وقتى بلایى مثل زلزله بم نازل مى‏شود، چنان از خودبى‏خود مى‏شویم که با طیب خاطر آنچه را داریم براى کمک به مصیبت دیدگان نثار مى‏کنیم…این «هنوز»ها امیدوار کننده هستند، اما هشدارى را هم در بر دارند، چون هنوز، همیشگى معنى‏نمى‏دهد. ما تا وقت باقیست باید بحرانى را که با آن دست به گریبان هستیم، جدى بگیریم. ماباید شصت میلیون پاره وطنمان را از تملک خصوصى خارج نماییم، آنها را کنار هم بگذاریم و باعصاره جانمان یکپارچه شدنشان را تضمین نماییم. ما باید قبول کنیم که بقاى ایران در جهانى که‏در آن زور و طمع بر همه چیز آن حاکم است، در گروى آنست که وطنى آزاد و آباد داشته باشیم.براى رسیدن به این وطن باید همه همگام باشیم و این راه را تا «هنوز» فرصت هست، باید شتابان‏بپیماییم چون میهنى که شصت میلیون نگهبان فداکار داشته باشد، آسیب‏پذیر نیست. تحقق این‏آرمان تلاشى همه جانبه مى‏خواهد و این کوشش هنگامى به نتیجه مطلوب مى‏رسد که همه درآن سهم و نقش داشته باشند.

بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه‏

============================================

  • برگرفته و برگزیده از وب سایت : مجله فرهنگی هنری بخارا

  • به نگارشِ : دکتر هوشنگ دولت آبادی

  • اشتراک سالیانه مجله بیست هزار تومان تعیین شده است.

  • این یعنی  کنار گذاشتن ۵۶ تومان در روز برای این گاهنامه!

 

( نویسنده : بردیا )

آشنايي با لايبنيتس - يكپارچگي و پراكندگي راستي و درستي

آشنایی با لایبنیتس – یکپارچگی و پراکندگی راستی و درستی

آشنایی با نگاه لایبنیتس به راستی و درستی(حقیقت)

یکپارچگی و پراکندگی راستی و درستی

گتفرید ویلهلم لایبنیتس آلمانی یکی از بزرگترین اندیشمندان اروپا و از آگاهان روزگار است است. در سال ۱۶۴۶ میلادی در شهر لایپسیک از شهرهای آلمان به دنیا آمد. پدرش آموزگار و مشاور حقوق بود و شش سال پس از زاده شدن او درگذشت.لایبنیتس از کودکی شوق بیش از حد او به خواندن داشت و هر چه کتاب در کتابخانه پدرش بود یا از جای دیگر به دستش آمد خواند و تبحری به کمال یافت و از همه ی دانشها و فن ها بهره برد. اما تحصیل رسمی مدرسه اش حقوق و فلسفه بود، در بیست سالگی در حقوق درجه ی دکترا رسید و به خلاف بسیاری از دانشمندان گوشه نشینی و کناره جویی از کارهای دنیا را خوش نداشت یکی از اندیشه های بلند او زدودن اختلاف ها از کاتولیک ها و پروتستان ها بود و کوشش فراوان کرد ولی به نتیجه نرسید. کوشش بسیار کرد تا توجه لویی چهاردهم پادشاه فرانسه را از جنگ با آلمان به سوی جنگ با دولت عثمانی بکشاند. و به همین خاطر به عنوان نماینده آلمان به فرانسه رفت و چهار سال در پاریس به سر برد ولی به این هدف هم نرسید ولی در فرانسه با دانشمندان آن کشور ارتباط برقرار کرد و از ایشان بهره مند گردید. وی در زمان ماندن در فرانسه به انگلیس هم رفته و با دانشمندان آن سرزمین نیز ارتباط یافته است. هنگام بازگشت به آلمان در هلند با اسپینوزا هم دیدار کرد.

لایبنیتس با همه ی بلندی مقام در دانش و بزرگی و خرد و سیاست و میهن دوستی و نوع دوستی در پایان عمر چون بزرگانی که با او دوستی داشتند و ارزشش را می دانستند در گذشته بودند در هفتاد سالگی در سال ۱۷۱۶ میلادی مانند بی کسان از دنیا رفت. او نیز همچون دکارت و اسپینوزا ازدواج نکرد و خانواده تشکیل نداد

وی از گفته ی هر کس آنچه که می توانست از آن استفاده بکند می گرفت و تعصب و طرفداری یا لجبازی و دشمنی به خرج نمی داد. از ویژگی های زیبای او این بود که کوشش می کرد که گفته شده ها و اندیشه ها را گردآوری و با همدیگر سازگار سازد. وی می گفت که “اندیشمندان و حکما در راستی ها و درستی ها و حقایق آنچه اثبات کرده اند درست است و در آنچه که نفی کرده اند به اشتباه رفته اند” و درستی این گفته به آن است که راستی و درستی (حقیقت) به اندازه ای بزرگ است که هر چه اثبات کنند در آن می گنجد.

لایبنیتس هم مانند اسپینوزا راستی و درستی (حقیقت) را یکی می داند اما می گوید بسیاری و پراکندگی موجودات هم در جهان پدیده ای آشکار است و وجود انسان ها را نمی توان نادیده گرفت. ذیمقراتیس و ابیقوریان جدایی و بسیاری و پراکندگی را دیده بودند و از یکپارچگی ناآگاه بودند و اندیشمندان دیگر و به تازگی دکارت پیوستگی و با هم بودن را اصل گرفته و همه ی موجودات را همگی یکپارچگی نامیدند و بسیاری و پراکندگی را نادیده گرفتند. ولی این درست است که باید هر دو را در نظر بگیریم. راستی و درستی (حقیقت) را یکپارچه می دانیم اما بسیاری و پراکندگی را هم باید توجیه کنیم و آن به این گونه می شود که  بگوییم راستی و درستی یکپارچه به گونه ی جزء های بسیار و پراکنده در آمده است که سراسر جهان از آنها درست شده است و هر یک از این جزء ها نیرویی است و چشمه ی آثار می باشد و جان دارد و جهان مان جاندار است.

انسان ها از برای گوهر(جوهر)شان[۱] یعنی نیرو بودن و فعل و تاثیر داشتن، راستیِ یکپارچه اند و لیکن بنابر اصلی که پیش از این گفته ایم که ممکن نیست دو چیز یکسره مانند یکدیگر باشند.گوهرها با آن که بی شمارند همه با هم تفاوت دارند جز این که برخی تفاوت هاشان نا محسوس است و برخی چنان تفاوت دارند که رودروی هم می ایستند. و میان این دو گونه تفاوت بیشمار درجه های بسیار است چنان که رشته ی گوهرها را می توان پیوسته دانست.

[۱]– گوهر همان راستی و درستی یکپارچه است که در وجود هر کسی و چیزی و جهان و کیهان بخشی از آن پراکنده شده است و هست.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : سیر حکمت در اروپا

  • و رساله ی گفتار در روش راه بردن عقل رنه دکارت

  • جلد دوم

  • به نگارشِ محمد علی فروغی

============================================

نویسنده : بردیا

مذهب و سلوک

مذهب و سلوک

با قرض گرفتن از دیگران و از سنت ها آموختن ، دانش تو هیچگاه معرفت تو نخواهد شد. فقط تو را بیش تر و بیش تر مسخره خواهد کرد. این راه سالکان نیست.

سالک باید با ذهنی کاملا باز شروع کند، بدون هیچگونه نتیجه گیری از این سو و آن سو. سالک باید بدون هیج باور داشتی شروع کند. سالک باید با اعتمادی عظیم به هوشمندی خود شروع کند، این درست است- اعتماد به هوشمندی، نه به هر مفهوم. متون مقدس شما تنها می تواند در دهان شما جاری باشد.

فقط فراگیری واژه ها، نظریه ها و نظام های فکری ابداً به تو کمک نخواهد کرد. تو در عمق همان باقی می مانی، در عمق هرگز تغییری توسط دانش پدید نیامده. فوقش این است که شخصیت خوبی را پرورش می دهی؛ یک بیرون زیبا.

مسیح این مردمان را چنین خوانده ؛ گورهای سپید شده- فقط از بیرون سپید رنگ شده .

در ژرفای درون ، چگونه واژه ها می توانند تو را تغییر دهند؟ آری ، می توانی ظاهر آراسته ای بسازی، می توانی شخصیتی را پرورش دهی ، ولی شخصِیت همیشه ظاهری و سطحی خواهد بود؛ هرگز معرفت تو نیست . و تنها معرفت اهمیت دارد، تنها چیزی که خودت می توانی ببینی ، تعیین کننده و تصمیم گیرنده است. بقیه چیزها تو را الاغ می کند و چِیزی جز کلم نخواهد بود.

می پرسی : ” آیا ابداً ممکن نیست که متون مقدس بزرگ دنیا بتوانند به سالک در جستجوی خداوند کمک کنند؟”

بودا بارها و بارها گفته: ” بیا و ببین”

چون وداها چنین گفته اند، باور نکن، چون مرشدان باستانی چنین گفته اند باور نکن، چون سنت ها چنین می گویند باور نکن ، حتی اگر من هم می گویم باور نکن.

“بیا و ببین” ؛ بیا  و تجربه کن.

ولی تو چگونه می توانی با متون مقدس تجربه کنی؟

تو فقط با یک مرشد زنده می توانی تجربه کنی.

 مذهب فقط وقتی زنده هست که یک مرشد زنده وجود داشته باشد. وقتی که مرشد رفت، تو متون مقدس را داری ، واژه ها، خاطرات، درد، هجران،… ولی روح رفته است. تو فقط قفس را داری ، پرنده پرواز کرده است.

….

حضور یک بودا یا یک مسیح در توده ها خشم بسیار تولید می کند ، ولی وقتی بودا یا مسیح رفتند، همان توده شروع می کنند به احساس گناه که با آن مرد درست رفتار نکردند . حالا باید کارها را درست کنند؛ آنان شروع به پرستش آن افراد می کنند که پرستش، مذهب نیست. پرستش این چهره ها راهی برای دوری از مذهب است، و پرستیدن تحولی به وجود نمی آورد، پس خطری ندارد. می توانی مسیحی باشی یا بودایی یا محمدی، مخاطره ای در کار نیست.

مخاطره زمانی بود که محمد زنده بود. بودن با آن مرد خطرناک بود، مسئله مرگ و زندگی بود؛ ولی اکنون بودن با یک محمدی کاملاً امن و راحت است. و همین طور در مورد مسیحیان و جین ها و هندوها. این ها همگی تبدیل به آیین های اجتماعی می شوند.

تو باید در جستجوی مکانی باشی که در آن جا آتش هنوز زنده است، جایی که خدا هنوز زنده است، جایی که انجیل در روند زایش باشد. جایی که گیتایی بیان می شود. به زودی آن کلام به متون مقدس تبدیل خواهند شد.

متون مقدس جای پای بوداها است. ولی بوداها رفته اند و شما جای پا را روی ماسه ی زمان پرستش می کنید. این کاملاً بی معنی است، احمقانه است. آن جا پاها ، پای بودا نیست، ….

ولی بودا رفته . جای پای او در ماسه ی زمان برجاست . تو روی جای پا گل می گذاری و آن را می پرستی ، ولی جای پاها نمی توانند کمک کنند.

=========================

از کتاب “راز” از اُشو

برگردان به فارسی از ” محسن خاتمی”

از انتشارات فراروان

========================

نویسنده : سینا

دم را غنيمت شماريم

دم را غنیمت شماریم

دوستی داشتم به اسم علی . از بچه های شیرازی دانشگاه بود. برنامه نویس خیلی واردی بود.

علی ۲ ترم زودتر از من فارغ التحصیل شد. برنامه های کاری زیادی با هم داشتیم. دوستیمون هم داشت صمیمی می شد.

 

تقریبا ۲ هفته پیش ، بعد از کار زیاد ، که خیلی خسته شده بوده تصمیم می گیره ۲ ساعتی بخوابه و به خونوادش می گه که ۲ ساعت دیگه بیدارش کنن .

بعد از ۲ ساعت که میرن بالاسرش که بیدارش کنن میبینن که بر اثر ایست قلبی فوت کرده.

 

اتفاقای مشابه زیادی تو این چند سال دیدم . تو فامیل ، تو دوستام

 

 

واسه همین میگم دم رو غنیمت شماریم

چون فرصتی نیست ، هر لحظه ممکنه لحظه آخر باشه .

هر کاری می خوایم بکنیم ، خوب باشیم ، بد باشیم ، هر کار ، هر کار ، هر کار ………… همین الان باید دست به کار شیم . فقط همین لحظه و دم هست که وجود داره و اهمیت داره

پس زود باید راه بیفتیم . ۱ ساعت دیگه خیلی دیره

 

دم رو غنیمت شمار

 

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست                 هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست                                 خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

 

وای بر اونی که اصلا نغمه ای نداشته باشه.

 

 

شاد باشیم

 

نویسنده : پویا

 

زندان ذهن

زندان ذهن

مردم  چه ساده در زندان های ذهنی خود گرفتار می شوند.

ذهن انسان با آرزوی دانستن ، فهمیدن و کنترل کردن، عقاید و دیدگاه هایش را با حقیقت اشتباه می گیرد و می گوید : این، این گونه است!

باید از فکر فراتر باشی تا متوجه شوی در صورتی که زندگی خود یا زندگی و رفتار دیگری را به هر شکل تفسیر کنی و هر  وضعیتی را هرگونه قضاوت کنی، به هر حال چیزی بیش از یک نقطه نظر نخواهد بود، دیدگاهی در میان بی شمار دیدگاه های ممکن که بیش از یک تودهء فکر نیست. اما حقیقت ، یک کل یکپارچه است که در تمامی چیزها تنیده اند ، جایی که در آن هیچ چیز به  خودی خود و به تنهایی وجود ندارد. فکر کردن، حقیقت را تکه تکه می کند؛ آن را به ذره ها و پاره های ذهنی تقسیم می کند.

جزم اندیشی ها خواه دینی ، سیاسی یا علمی از این باور اشتباه پدید می آیند که فکر می تواند واقعیت یا حقیقت را در برگیرد. تعصب ها ، زندان های جمعی ذهنی هستند و عجیب است که مردم ، سلول زندان خود را می پرستند، زیرا به آنها احساس امنیت و احساس کاذب ” من می دانم.” می دهد.

هیچ چیزی بیش از تعصب های انسان موجب رنج بشریت نشده است. درست است که هر تعصبی دیر یا زود فرو می ریزد ، چرا که حقیقت سرانجام دروغ بودن آن را آشکار می کند، اما تا زمانی که توهمی بودن بنیادی تعصب درک نشود، هر تعصبی با تعصب دیگر جایگزین می گردد.

============================

از کتاب “سکون سخن می گوید”

نوشته ” اکهارت تول”

============================

نویسنده : سینا

برگرفته اي از كتاب جنس ضعيف

برگرفته ای از کتاب جنس ضعیف

در هنگ کنگ، شهری که در آن داد وستد دختران از هر کجای دیگر آسیا بیشتر است، تعداد زیادی بدکاره وجود دارد با این وجود زنان چینی بیش از هر زن دیگر آسیایی وانمود به پاکی می کنند و یک خانم چینی هرگز در خیابان بازو به بازوی یک مرد، حتا همسرش ، راه نمی رود. بوسیدنِ آشکارا پسندیده نیست. چینی ها هرگز ملتی بسیار مذهبی به شمار نرفته اند ولی از زمان باستان باور به رعایت اصول اخلاقی و نجابت پرستی داشته اند و مثلن هرگز نتوانسته اند در زمینه هنری، بدن زن را تصویر یا مجسم کنند. آنان هرگز از بدن زن الهام نگرفته اند بلکه برای توصیف بدن زن همیشه از استعاره های طبیعت استفاده کرده اند. چنانچه خمِ شانه ها و گردن را به بید مجنون، چشمها را به زردآلو، مژه ها را به کمان ماه و نگاه را به آبهای ایستای دریاچه در فصل پاییز، تشبیه کرده اند و هرگز به توصیف جزئیات پنهانی تر بدن زند نپرداخته اند. آنان دخترانی را که پیش از ازدواج بکارت خود را از دست می دادند، با برگزیدن مرگ برایشان به سزای کارهایشان می رساندند و این کار هرگز جرم یا گناه شمارده نمی شد. در سال ۱۹۳۵ ، در یکی از کناره های شانگهای، دختر بیست و دو ساله ای را به گناه اینکه پس از غروب آفتاب با نامزد خود به گردش رفته بود، زنده به گور کردند. با وجود آنکه پدر و مادر این دختر تسلیم مقامات قضایی شدند، تنها جرمی که برایشان تعیین شده بود خاک کردن کالبد دختر در گذرگاه های همگانی و در نتیجه «رفتار بر خلاف بهداشت همگانی» بود و به همین خاطر ، جریمه ای به آنان داده شد زن دیگری که جرات کرده بود در یک تابستان گرم در حیاط خانه اش به خواب رفته و بدنش را در معرض دید رهگذران بگذارد، دادگاهی به آن شد که از تشنگی و گرسنگی به کام مرگ فرو رود.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب :  جنس ضعیف

  • نویسنده : اوریانا فالاچی

  • برگرداننده : ویدا مشفق

============================================

 نویسنده : بردیا

پس گفتار كتاب انسان در جستجوي معنا

پس گفتار کتاب انسان در جستجوی معنا

ویکتور. ای. فرانکل در سال ۱۹۰۵ در شهر وین به دنیا آمد و در همان شهر به تحصیل علم همت گماشت. در سال ۱۹۳۰ به دریافت درجه لیسانس پزشکی و در سال ۱۹۴۹ به دریافت درجه PhD از دانشگاه وین نایل آمد. او در سال ۱۹۳۸، مرکز راهنمایی جوانان وین را بنیان گذارد و خود به مدت ده سال مدیریت آنرا بر عهده گرفت. از سال ۱۹۳۰ به بعد در مقام استاد عصب شناسی و روانکاو و بخش روانپزشکی وین مشغول به کار گردید. در سال ۱۹۴۶ ریاست بیمارستان اعصاب پلی کلنیک وین را بر عهده گرفت.

بعد از سالهای ۱۹۶۰ به عنوان استاد مدعو در دانشگاههای آمریکا از جمله هاروارد، استانفورد، دانشگاه بین المللی آمریکا در سان دیاگو، موسسه روانپزشکی شیکاگو به تدریس اشتغال داشته است. فرانکل در سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ استاد دانشگاه بین المللی آمریکا در سان دیاگو بود و هم اکنون نیز مدتی از سال را در آنجا می گذراند.

او نویسنده کتب بسیاری است که معروفترین آنها عبارتند از: «دکتر و روح)، «از اردوگاه مرگ تا اگزیستانسیالیزم»، «فریاد ناشنیده برای معنا» و «انسان در جستجوی معنا » که تنها کتاب اوست که به فارسی برگردانیده شده است.

فرانکل در سال ۱۹۴۲ یعنی در سی و هفت سالگی به دست نازی ها اسیر شده و قطاری او را به سمت شمال شرق برد، به «آشویتس» این اردوگاه مرگ، این کشتارگاه سازمان یافته که ابزار مرگ شش میلیون یهودی از جمله خانواده فرانکل را تهیه دیده بود. به آشویتس که میدان تجربیات وحشتناک و آزمایشگاه واقعی این روانپزشک اگزیستانسیالیست (هستی گرا) بود.

آشویتس و سپس داخاوا بوته آزمایش و محل تجربیات ارزنده ولی به شدت دردناک روانپزشکی بود که حرفه خود را با گرایشی به روانکاری آغاز کرده ولی از اگزیستانسیالیسم(هستی گرایی) هم جدا نبود. او تحت تاثیر استادش فروید و هم چنین آثار «جاسپر»، «شیلر» و «هایدگر» هم به روانکاوی و هم به هستی گرایی تمایلی انکارناپذیر داشت. اما آنچه به ابهامات ذهنی او وضوح بخشید، عبور از گذرگاهی بس مخوف بود که چه بسیار انسانها در نیمه راهش جان باختند.

گرچه فرانکل در سال ۱۹۳۸ برای اولین بار واژه «تحلیل اگزیتانسیالیستی» و سپس «لوگوتراپی» را در نوشته هایش به کار برده بود، ولی مفاهیم این دو واژه برای خود فرانکل نیز با آنچه که به بعهدها زندانی شماره ۱۱۹۱۰۴ آشویتس و داخاوا به آن رسید بسیار فرق داشت.

تجربیات تلخ اردوگاه کار اجباری و شرایط طاقت فرسای آن، بعد واقعی میدان تجربی مفاهیم «لوگراتراپی» را معنا بخشید و فرانکل با معرفتی که زاییده تجربیات دست اول او بود از اردوگاه مرگ بازگشت. به نظر فرانکل زندانبانان و مسئولین سفاک اردوگاههای کار اجباری در خلال رفتار وحشیانه و خشونت بار خود با زندانیان، با بهایی سنگین، این حقیقت ارزنده را در تاریخ بشر به ثبت رسانیدند که:

انسان موجودی است آزاد که همیشه حق انتخاب دارد. انسان واکنش خود را در برابر رنجها و سختیهای ناخواسته ولی پیش آمده و شرایط محیطی خود انتخاب می کند و هیچ کس را جز خود او یارای آن نیست که این حق را از او بازستاند.

زندگی مشقت بار زندان ،فرانکل را بر این باور داشت که:

آنچه انسان ها را از پای در می آورد، رنجها و سرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت.

او درباره هم بندان خود می نویسد:

«بیچاره آن کس که می پنداشت زندگی دیگر برایش معنایی ندارد، نه هدفی داشت و نه انگیزه و مقصودی، چیزی او را به زندگی گره نمی زد و چون به اینجا می رسید دیگر کارش ساخته بود.»

نه فرانکل تنها «روان درمانگر هستی گرا» ست و نه لوگوتراپی تنها روش «هستی درمانی» ولی به قول آلپورت به این دلیل حرف فرانکل شنیدن دارد که: مفاهیم او در کوره تجربیات سخت آبدیده شده.

فرانکل نه روانکاوی فروید را انکار می کند و نه با سایر روانپزشکان و روانشناسان هستی گرا سر ستیز دارد. بلکه او کار خود را کوششی صادقانه در شناخت همه جانبه تر انسان و مشکلات او معرفی می کند و ادعایی بیش از این ندارد. فرانکل دانشجویان را نیز نسبت به خطر گرایش متعصبانه به هر مکتب و روش هشدار می دهد که ذکر این نکته به وسیله مترجم، وظیفه شاگردی او و ادای حق استادی دکتر فرانکل است.

جا ندارد که در این پیش گفتار به شرح روش «لوگوتراپی» و مبانی فکری و فلسفی دکتر فرانکل بپردازیم. چه! این کار به سادگی و با مهارت و شیوه ای گیرا توسط خود نویسنده در این کتاب انجام گرفته است. ولی اشاره کوتاهی به «هستی درمانی» یا «روان درمانی هستی گرایی» به ویژه برای علاقمندان و پژوهشگران مطالعات بیشتر در این زمینه ها، بی مورد به نظر نمی رسد.

مطالعه و شناخت انسان بدان گونه که در دنیای خویش وجود دارد، گرایشی است نوین که وسیله عده ای از متخصصان روانشناسی و روانپزشکی مورد توجه قرار گرفته است.

هستی گرایی که به طبیعت و ماهیت ویژه فرد و تجربیات آنی وی توجه دارد از برداشت کرکگارد از بشر نشات گرفته است و نقش اندیشمندانی چون، جاسپر، هیدگر، سارتر، مارسل، بردیف، تیلیچ، بینزوانگر، آلن برگر، سونمان و به خصوص رولومی را در توسعه و پیشبرد این مکتب فکری و عملی می بایست واجد اهمیت دانست.

رولومی «هستی گرایی» را به عنوان کوششی توصیف می کند که سعی بر آن داشته تا شکاف بین شخص و نمود را که تفکر و علم مغرب زمین اندکی پس از رنسانس گرفتار آن گشته، پر کند. وی ایجاد مرزی را بین «ذهن» و «عین» ناممکن می بیند و می گوید:

«بشر شناسنده و بیننده هرگز نمی تواند از موضعی که می شناسد و مشاهده می کند جدا باشد. بشر در دنیایی قرار دارد که خود قسمتی از آنست».

اگرچه انشعابات متعددی در «هستی گرایی» مشاهده می شود، ولی در پاره ای اصول هستی گرایان اتفاق نظر دارند که از آن جمله است:

۱-    آنها وجود آگاهی در انسان را باور دارند و وجه تمایز او را با سایر حیوانات در این «هستی» توام با آگاهی و وقوف از «بودن» خویش می دانند. با همین آگاهی است که انسان موجودی می شود که هم توانایی اخذ تصمیم و هم قبول مسئولیت دارد.

۲-    هستی گرایان معتقدند که بشر یک ذات ثابت و «ایستا» نیست بلکه او پیوسته در حال تغییر و تحول و «شدن» است. او با شرکت فعالانه خود در دنیای پدیده ها و واقعیت ها و تبادل مستمر با دیگران در حال «شدن» و «خودشکوفایی» است. از اینروست که هستی گرایان انسان را موجودی غیرقابل پیش بینی در قالب شرایط و محرکهای محیطی می دانند. آزادی انتخاب از ویژگیهای انسان است.

۳-    بشر قابلیت و شایستگی آنرا دارد که از حصار موقعیت های گذشته و حال پا فرا نهاده به خود شکوفایی و تحقق استعدادهای درونی خویش بپردازد.

۴-    بشر آگاه است که سرانجام روزی می رسد که او دیگر نخواهد بود. هستی، خود را به واقعیت نیستی اشاره می دهد و معنای هستی در واقعیت عدم متبلور می شود. به عقیده فرانکل اصل نبودن و میرندگی واقعیت بودن و زندگی را توجیه می کند.

این تهدید و تشویق «نیستی» منشا اضطرابها و نگرانیها، خصومت ها و پرخاشگری است. که چون در همگان مشاهده می گردد، باید بهنجار تلقی شود. این اضطراب و تشویش که «اضطراب هستی» نامیده می شود از ویژگیهای «بودن» و «شدن» است.

۵-    وجه تمایز انسان عصر جدید چه بهنجار و عادی و چه روان نژند و نابهنجار، در جدایی و بیگانگی از خود و جهان پیرامون خویش است. روانشناسان هستی گرا دیگر به شناخت نشانه های مرضی و پاتولوژیک، آنگونه که فروید و پیروانش توجه داشتند، علاقه ای نشان نمی دهند. بلکه تلاش و نیروی خود را متوجه شناخت، شکوه هایی نظیر احساس تنهایی و انزوا، سرگردانی و بلاتکلیفی، احساس پوچی و بیهودگی و بالاخره از خود بیگانگی که علت مراجعه اکثر بیماران نزد آنهاست، می کنند. به گفته فرانکل امروزه بیماران غالبا از بی معنایی و پوچی و بی هدفی زندگی شکایت دارند و در این «خلا هستی» است که خستگی ها، بی حالی ها، افسردگی ها، ناامیدی ها و بی قراری ها ظاهر می شوند. این پدیده کاملا طبیعی و فرایند زندگی عصر جدید است.

۶-      رواندرمانگران هستی گرا سه مفهوم بنیادی زیر را که آلن برگر به آنها اشاره می کند، مبنای کار درمانی خود قرار می دهند.

  1. «نوروز هستی» یا روان نژندی هستی که از مکتب فرانکل گرفته شده بر این باور است که روان نژندیهای بشری حاصل غرایز سرکوب شده و تعارضات ناخودآگاه و خود تضعیف شده نیست، بلکه نیافتن معنایی در زندگی که زیستن را توجیه کند، موجب این بی قراریها و پریشانحالی است.
  2. «رابطه درمانی» در روان درمانی اگزیستانسیالیستی (هستی درمانی) یک رابطه انتقالی و تکرار گذشته نیست. بلکه یک رودررویی و یک ارتباط و تجربه تازه است که به فرد فرصت می دهد به افقهای جدیدی دست یابد. در این نوع رابطه بیمار یک موضوع نیست بلکه بشری است که مشکلات و مسائل ملموسی دارد و این مسائل دشواریهای عاطفی و احساسی ویژه را موجب گشته اند.
  3. «کایراس» یا لحظات حساسی که در طول هستی درمانی ایجاد می شود و طی آن بیمار آمادگی ویژه ای برای تغییر و درمان به دست می آورد. در این لحظات پیشرفت روان درمانی سرعت خاصی دارد و روان درمانگر می بایست از این فرصت ها برای یاری به بیمار استفاده کند.

 

به طوری که مشاهده گردید هستی گرایی فن و تکنیک نیست، بلکه عبارت است از یک نگرش و دید جدید برای فهم و شناخت همه جانبه تر انسان. به همین دلیل روان درمان گران هستی گرا تا حدود امکان از به کار گرفتن تکنیکهای گوناگون در کار هستی درمانی خویش پرهیز می کنند و بر این باورند که به کار گرفتن تکنیکها به رابطه درمانی آسیب زده و بیمار را نگران و مضطرب می کند. ولی یک روان درمانگر هستی گرا می بایست با فنون و تکنیک های مختلف آشنایی داشته باشد تا هر کجا که به کارگرفتن آنها بتواند چگونگی بودن بیمار را در جهان بهتر و آسان تر، روشن سازد، از آن تکنیک استفاده نماید.

در پایان این کتاب دکتر فرانکل فهرست منابع و مراجعی را که علاقمندان می توانند کنجکاوی پژوهشگرانه خویش را ارضا کنند ارائه می کند. ولی برای خواننده ای که تنها به دنبال کتب و منابع فارسی است چیز چندانی برای معرفی در دست نیست. با این حال مطالعه کتاب اصول[۱] نظری و عملی روان درمانی تالیف دکتر ولی الله اخوت و کتاب روانشناسی[۲] کمال اثر «دوان شولتس» ترجمه خانم گیتی خوشدل را توصیه می کنیم.

 

تهران تابستان ۱۳۶۳

نهضت صالحیان (فرنودی مهر)

[۱] – اصول نظری و عملی روان درمانی – انتشارات آموزشگاه عالی خدمات اجتماعی – نوشته ولی الله اخوت . ۱۳۵۶ خورشیدی

[۲] – روان شناسی کمال (الگوهای شخصیت سالم) – انتشارات نشر نو – ترجکه گیتی خوشدل – ۱۳۶۲

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : انسان در جستجوی معنا
  • به نگارشِ : دکتر ویکتور فرانکل
  • می توانید بخش نخست این کتاب را از اینجا دانلود بکنید.
  • البته خریدن این کتاب بهترین کار می باشد.

============================================

 

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : انسان در جستجوی معنا
  • به نگارشِ : دکتر ویکتور

نویسنده: بردیا

انتقاد سازنده و درست (همزمان آفرين و سرزنش كردن)

انتقاد سازنده و درست (همزمان آفرین و سرزنش کردن)

نقد(کردن) : ۱- جدا کردن دینار و درهم سره از ناسره ۲- تمیز دادن خوب از بد ۳- آشکار کردن محاسن و معایب سخن ۴- جدایی درهم و دینار سره از ناسره ۵- تمیز خوب از بد ۶- تشخیص محاسن از معایب سخن

انتقاد (کردن) : ۱- سره کردن ۲- نقد گرفتن پول ۳- جدا کردن (خوب از بد یا کاه از گندم و مانند آن) ۴- خرده گرفتن ۵- به گزینی ، خرده گیری ۶- شرح عیبها و نیکی های شعر یا مقاله یا کتاب با سنجش اثری ادبی یا هنری بر معیار یا عملی تثبیت شده

نکوهش(کردن): ۱- نکوهیدن ۲-سرزنش کردن ۳- عیب جویی کردن

ستودن : ۱- ستاییدن ۲- مدح کردن ۳- تمجید کردن ۴- ستایش کردن ۵- آفرین کردن

انتقاد درست

انتقاد یعنی جدا کردن خوب از بد. خوبها رو شایسته است که آفرین و ستایش کرد و بدها رو بایستنی است که سرزنش و نکوهش کرد.

اما هر کسی نگاه ویژه ی خودش رو داره و از نگاه و فیلتر درون خودش به جهان و آدمهاش و اندیشه هاش نگاه می کنه. و به همین خاطر هم ملاک ارزیابی  چیزی به عنوان خوبی و بدی برای همه ی انسانها متفاوت می باشد و می توان گفت که به شماره ی انسانها ما مِلاک  تشخیص خوبی و بدی داریم. آره روی این نکته پافشاری می کنم که متفاوت هستند ولی ممکنه که نگاه دو یا چند دسته یا گروه ، مشابه باشه ولی به هیچ وجهی یکسان نیست.

از ایمیل هایی که دوستان مهربانی می کنند و به یاهوگروه اندیشه نیک می فرستند بدبختانه انتقاد درست و سازنده از سوی همین دوستان نمی شود! یا فقط ستایش و آفرین می شود یا اینکه فقط سرزنش و نکوهش می شود! در زیر نمونه هایی از این شیوه ی نادرست سرزنش و نکوهش رو می بینیم!:

yekam gheyrat dashte bashid iranihaaaaaaa?

vaghean motaesefam ke az yek arab tarafdari mikonid va ono be hamvatanetoon tarjih midid

dar zemn in kheyli bade ke shoma alan ino ferestadin

مزخرفاتش را باور می کنید/ این ها کار انگلیسی های نا به کار است.کمی شعور هم خوب چیزی است برای تشخیص دروغ از راست

hala che dalili dare ke biad mozakhrafate yek haj aghaye dige ee ke shoma behesh iman darid ro ghabool kone ?

مشکل شما در همان منیت و ملیت گرایی است که یک سراب و توهم است و در عمل با مرام  نازی های آلمانی هیچ فرقی نداره

هشیار باشید و تفرقه ها را دامن نزنید

قربانی تبلیغات دروغ نباشید

in faghat dele adame ke bazi az vaghiyato ro mitoone dark kone

نژاده منم دیگران زیر دست – نژاد کیان را که آرد به دست (شکست؟)

چه بر سر ما آمده که تمام توان خود را صرف حمایت و شعار دادن برای ملتی می کنیم که پیشینه ای ندارد.

خود مفاتیح الجنان پر از چرندیات و خرافات است

شما بهتره به حال خودتان تاسف بخورید که دچار تعصبات نژادی هستید

وگرنه تازیان (اعراب) سوسمارخوار و بیتمدن نتوانسته و نمیتوانند، شاعرانی توانا بهمانند شاعران ایرانی داشته باشند

من متعصبین زیادی از انواع ایرانی و آمریکایی و انگلیسی و هندی و…. دیده ام و در اساس هیچ فرقی باهم ندارید

تا زمانی که از شر این توهمات کاذب رها نشوید به هیچ کجا نخواهید رسید و حتی شاد و با نشاط هم نخواهید بود.
شما هم در خارج از گروه به تعصبات نژادپرستانه و زشت خودت ادامه بده

به حرف فردوسی هم گوش بده و خرد را بپرست نه افکار متعصبانه ی  خودت را
دوست عزیز! سرنوشت من مگس تاراندن نیست.

در قد و قواره سواد و تخصص شما نیست که بخواهید در مورد درست یا غلط بودن مفاتیح الجنان و شیخ عباس قمی نظر دهید!

ازخواب بیدار شوید! ………مزدور خفته را ندهد مزد هیچ کس …. میدان همت است جهان خوابگاه نیست

در مورد ادعای خود کمی تحقیق کنید! خیلی بد است که آدم از روی جهل حرف بزند. اینجوری فقط آبروی خودش را خواهد برد! و زحمت ما می دارد برای جواب دادن!

baraye inke dar morede ye ketab ya har chizi dige ezhare nazar koni , neyaz nist ke hatman daneshmand bashi …..kafist be aghlet roojo koni.

Ino baa ghaateiyat migam ke nejhaad parasti be ghome aryaa nemichasbe

ye meghdaar roohiyeye arab setizi laazeme

درباره ی کسی که از نگاه اندیشه ای در تضاد یا همسو با ما می باشد بایستنی است که این شجاعت را داشته باشیم که به وی نقاط قوت اندیشه اش را یادآوری و آفرین کنیم. همزمان با این آفرین کردن نقاط ضعف اندیشه اش را هم به او یادآوری و سرزنش کنیم.

حال خودِ آفرین کردن  یک مفهوم مثبت و خوب است و هر کسی رو هم که آفرین کنیم خوشش می آد و خوشحال میشه. ولی هنگامی که کسی رو سرزنش می کنیم ناخداگاهانه بدش می آد. پس سرزنش کردن هم خود یک هنر بس بزرگ است که بایستنی و شایسته است که آنرا یاد بگیریم. و حتا در سرزنش کردن هم از واژه های با بار معنایی خوب و مثبت استفاده کنیم. برای نمونه می توانیم به جای گفتن جمله ی “آگاه باش یا غیرت یا شعور داشته باش یا کتاب بخوان یا…” بگوییم: “من این بخش از اندیشه ات را نمی پسندم”. من با گفتن این جمله دیگه طرف روبرو رو خوار و تحقیر نمی کنم. و اگر طرف روبرو در بیان کردن اندیشه اش پافشاری کرد به او می گویم که “هدف پذیراندن و تحمیل اندیشه به طور کامل از کسی به کس دیگر نیست، از بخشی از اندیشه هایت استفاده کردم و آنرا آفرین می کنم و از بخش دیگری از اندیشه ات خوشم نیامد و نمی پسندمش!”.

ولی همزمان با این کار که در بالا بهش پرداختم یک کار مهم دیگری را نیز باید به آن توجه داشته باشیم و آن این می باشد که در راه گفتن اندیشه خود و شنیدن اندیشه دیگر (حالا خوب یا بد تازه آن هم از نگاه شما که می تواند از نگاه دیگران به گونه ای دیگر باشد!) پایداری کنیم و همیشه و همیشه حضور داشته باشیم و همدیگر را تحریم نکنیم که یکی از بدترین بیماریهای هر انسان و جامعه ای می باشد که همدیگر را تحمل نمی کنند و از یا به همدیگر گریزان  می شوند.

دموکراسی را در ذهن و اندیشه و خلوت خود نهادینه کنیم و ۱ درصد از فضای اندیشه ای و ذهنی خویش را به اندیشه ی مخالف خود بدهیم و با این فرض که این اندیشه درست است به جهان بنگریم و ببینیم که به چه نتیجه های خوبی می رسیم.(از علیرضا مسئول گروه ماه کامل شنیدم که می گفت من می دونم که اگه با سرعت زیادی سوار بر ماشینم باشم و به یک دیوار بکوبم به خودم آسیب می زنم ولی ۱% رو در ذهن خود نگه می دارم که هیچی اتفاق بدی نمی افته!)

به این احتمال هم بیندیشیم که شاید همه ی ما ها بخش هایی از حقیقت و درستی و راستی رو می بینیم!

 

شاگرد و آموزگار هم باشیم

نویسنده: بردیا

تقليد از نگاه شمس يا مولوي و چند كس ديگر

تقلید از نگاه شمس یا مولوی و چند کس دیگر

تقلید از چند نگاه

۱- شمس دشمن تقلید

شمس «خودگرا» ست. متکی بر خویشتن ، استقلال خواهی ، و گریزان از پیرو بودن و تقلیداست. «تقلید» در نگاه او ، به مراتب از «نفاق اضطراری» بدتر است. فسادها ، بیشتر از تقلید ، سرچشمه می گیرند. زیرا تقلید، یعنی خود نبودن ، یعنی خود فروختن ، یعنی کورکورانه سر سپردن! تقلید  یعنی بردگی ، یعنی گوسفند صفتی ، یعنی پذیرفتن استعمار ، یعنی پشتیبانی کردن از استثمار ، یعنی زورگوپروری و یاری رساندن به ستمکار!

  از اینروی، هر فسادی که در جامعه پدید آید ، چشمه ی آنرا ، کم و بیش ، به گمان شمس ، در تقلید ، باید جستجو نمود! و از نگاه شمس ، تقلید، تقلیداست ، دیگر چه الگوی آن «کفر» -ایمان ناراستین- و چه «ایمان»-باورداشت راستین- باشد! موضوع تقلید، فرو ریزد ، و از پلیدی آن ، بکاهد. شمس در « نفی تقلید» تا آنجا پیش می رود که می پرسد :

– « کی روا باشد ، مقلد را ، مسلمان داشتن(دانستن)؟»

و آنگاه در مورد خود تاکید می کند که وی ، هرگز تقلید کننده نبوده است. بلکه همواره جستجوگری سخت پسند ، بر خویشتن سختگیر و انعطاف ناپذیر، به شمار می رفته است.

« این داعی ، مقلد نباشد! … بسیار درویشان عزیز دیدم ، و خدمت ایشان ، دریافتم ، و فرق میان صادق و کاذب هم از روی قول ، و هم از روی حرکات-معلوم شده، تا سخت ، پسندیده و گزیده نباشد ، دل این ضعیف ، به هر جا فرود نیاید ، و این مرغ ، هر دانه را ، بر نگیرد!»

=====================================================

  • برگرفته از کتاب « خط سوم »

  • درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

  • نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

  • چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

  • چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

  • موجود در کتابخانه ملی ایران

=====================================================

۲- چند نگاه دیگر به تقلید:

اگر تقلیدبه معنای آموختن چیزهای خوب از دیگران باشد ، چه اشکالی دارد که من یک تقلیدکننده باشم ، اما اگر این معنا جای خود را به تقلیدکورکورانه و برداشت محصول منفی از دیگران بدهد، ترجیح می دهم جشمانم کور شوند و چیزی از دیگران نبیند.(ثریا تقی زاده)

کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را نیز فراموش کرد.(مثل فارسی)

تقلیدخودکشی است.(برنارد شاو)

تقلیدصادقانه ترین نوع تملق است.(کولتن)

اگه سگی زوزه کشید آیا شما هم می کشید.(واگنر)

بیشتر آدمها آدمهای دیگری هستند، افکارشان عقاید کسان دیگری اند زندگی شان تقلیدی از زندگی دیگران و احساسات و علایقشان نقل قولی از دیگران شنیده اند.(اسکار وایلد)

خلق را تقلیدشان بر باد داد                                       ای دو صد لعنت بر این تقلید باد(بلخی)

=====================================================

  • برگرفته از کتاب « گنجینه »

  • نویسنده : هشت نفر این کتاب رو نوشته اند که من الان نامشان یادم رفته

====================================================

نویسنده: بردیا