افلاطون و ماركوس اورليوس

افلاطون و مارکوس اورلیوس

  در بزم حکمت و خرد « گدا با شهنشه روبرو نشیند». اپیکتیتوس بنده و بَرده بود و مارکوس اورلیوس از امپراتورهای ذیشانِ روم است. که در سده ی دوم پس از زادروزِ مسیح زیسته و پادشاهی کرده است.(همزمان با دورانِ پایان گرفتن اشکانیان در ایران) و مذهب و شیوه ی او همان شیوه ی رواقیان بوده است. به راستی که مارکوس اورلیوس آرزوی افلاطون بود که به گل و میوه نشست که افلاطون می گفت پادشاه باید حکیم و دانشمند و خردمند باشد.که مارکوس اورلیوس نیز فرمانروایی خردمند و حکیم بود.[۱] سراسر زندگانی را بر طبق اصول حکمت و آگاهی به سر برده و اداره ی کارهای کشوری را نیز بر اساس همان اصول نموده است. مسئولیت و پاسخگویی فرمانروایی را بر حسب تکلیف ادا می کرد و به درستی زندگانی را در اشتغال و سرگرم بودن با حکمت می دانست. کتاب ارزشمند و گران سنگی از او به یادگار مانده است که به زبان یونانی نوشته است نام آن کتاب که مجموعه ای از اندیشه ها و گوشزدها است اینست : « درباره ی خود» اما اورلیوس  به دستور «سنکا» ی خردمند نفس خود را همواره بازخواست می کرده که چه کردی؟ چه دردی را درمان نمودی؟ چه زخمی را مرهم نهادی؟ کدام عیب را از خود دور ساختی؟ چه پیشرفت و بهبودی به خود دادی؟ و جانِ سخن او اینست که انسانها با همه ی جهان در ارتباط اند و هستی و حیات اگر معنی دارد اینست که هر فردی خود را جزءِ کل بداند.

از سخنان اندیشمندانه ی او اینست که من دو میهن دارم. به این خاطر که مارکوس اورلیوس هستم میهنم و سرزمینم کشور روم است. و به این خاطر که انسانم میهنم و سرزمینم جهان است و خوبی و نیکی آنست که برای این هر دو میهن سودمند باشد و عمل اخلاقی مردم آنست که جنبه ی کلی و همگانیِ ایشان آشکار شود و بر این باور باشند که همچنان که درخت بدون خواستی و منظوری به مردم میوه می دهد انسان هم باید بی توجه و چشم داشتی وجودش برای دیگران سودمند باشد.

—————————————————

[۱]- نظریه افلاطون در مورد سیاست: حکمت و خرد بی سیاست سودمند نیست و سیاست و اخلاق را از یک سرچشمه می پندارد و هر دو را با هم و نه جدا از هم برای خوشبختی نوع بشر سودمند و واجب می داند.افلاطون در سده ی چهارم و سوم پیش از زادروز مسیح زندگی کرد و این نظریه را در همین دوران مطرح کرد و مارکوس در سده ی دوم پس از زادروز مسیح در جایگاه قدرت و فرمانروایی این نظریه را عملی و کرداری کرد. فاصله ی زمانی بین افلاطون و مارکوس(زمان مطرح کردن یک نظریه به وسیله ی یک انسان در نقش و نگارِ افلاطون تا عملی و کرداری شدن آن به وسیله ی انسان دیگری در نقش و نگارِ مارکوس اورلیوس) نزدیک به ۶۰۰ یا ۷۰۰ سال می باشد!-بردیا گوران

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : سیر حکمت در اروپا

  • و رساله ی گفتار در روش راه بردن عقل رنه دکارت

  • جلد نخست

  • به نگارشِ محمد علی فروغی

============================================

 

نویسنده : بردیا 

اپيكتيتوس (Epictete)

اپیکتیتوس (Epictete)

اپیکتیتوس اصلا یونانی و در رم در آغاز از بندگان بود که پس از مدتی آزاد شد. در پایان سده ی نخست و آغاز سده ی دوم پس از زادروزِ مسیح می زیست احوالش به روشنی آشکار نیست در فلسفه تنها متوجه اخلاق بود.

بنیاد تحقیق های او این است که کارهای این جهانی بر دو بخش می باشد. بخشی که در اختیار و توانِ ما هست و بخشی که در توان و اختیار ما نیست. آنچه در اختیار ما هست اندیشه و فکر و اراده و خواستنِ خود ماست پس اگر بر خویشتنِ خویش فرمانروا باشیم و توانِ عزم و خواستن و اراده داشته باشیم آزاد و رها و مستقل خواهیم بود. چه هیچکس نمی تواند بر خرد و خویشتنِ ما فرمانروا شود. سایر چیزها از اشخاص و اموال و غیر آنها از ما نیستند و از اختیار و توانِ ما بیرونند و نباید جز آنگونه که هستند آرزو و چشم داشتی داشته باشیم توجه به این گوشزد مایه ی آسایش خیال و فراغ خاطر ما خواهد بود و به این راه به درستی و راستی خوش و شاد خواهیم زیست.

به درستی و آشکاری احوال آن فیلسوف با این فلسفه همسو بوده و بردباری و خودداری تمام داشته است چنانکه آگاهانده اند در زمان بندگی و بردگی روزی خواجه اش که مردم آزار بود پای او را با وسیله های شکنجه ، رنجه می کرد. او بی آه و ناله با آرامی گفت : پایم را خواهی شکست و سرانجام چنین شد و باز او دگرگون نشده و به همان آرامی گفت نگفتم پایم را می شکنی؟

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : سیر حکمت در اروپا

و رساله ی گفتار در روش راه بردن عقل رنه دکارت

جلد نخست

به نگارشِ محمد علی فروغی

نویسنده : بردیا

آشنایی با دی یوژانس ( Diyojanos )

آشنایی با دی یوژانس ( Diyojanos )

فیلسوف یونانی دی یوژانس پیرو مکتب کلبی بود. وی ثروت را خوار می شمرد و از قانونهای همگانی و اجتماعی بیزار بود و چنانکه آگاهانده اند در میان خمره ای یا چلیکی خانه کرده بود. و در نهایت قناعت زندگی می کرد.

داستان های بسیاری از رفتار و گفتار او گفته اند از جمله اینکه در ترک و بدرود گفتنِ اسباب دنیوی ، کار را به جایی رسانید که در خم خانه کرده [۱] و تنها یک کاسه برای آب نوشیدن داشت روزی جوانی را دید که با مشت از رودخانه آب می نوشید پس کاسه را انداخت و بر او آشکار شد که به این هم نیازی نیست. بی اعتنایی او به مردم از این رو دانسته می شود که هنگامی او را دیدند میان روز با چراغ روشن می گردید. علت آنرا پرسیدند گفت انسان می جویم [۲] . و نیز هنگامی مردمانِ سرزمینش او را تبعید کردند و از شهرش بیرون کردند ، کسی به ریشخند گفت همشهریان ترا از شهر راندند گفت نه چنین است من آنها را در شهر گذاشتم و آگاهانده اند که اسکندر هنگامی که بالای سر او ایستاده و میان او و خورشید بود گفت آیا به چیزی نیاز داری و دی یوژانس پاسخ داد «آری ، اینکه تو خود را از برابر آفتاب که به من می تابد ، کنار کشی. »

——————————————-

[۱]- این مورد را در مشرق زمین به افلاطون نسبت داده اند اما اشتباه است خواجه حافظ می فرماید :

جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید باز

[۲]- به درستی گوینده ی ما که نظر به این قضیه داشته که فرموده است :

دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : سیر حکمت در اروپا

و رساله ی گفتار در روش راه بردن عقل رنه دکارت

به نگارشِ محمد علی فروغی

فرهنگ معین جلد ۵ برگ ۵۵۳

نویسنده : بردیا

سخنان و اندرزهایی نیک و خردمندانه از لائوتسه

سخنان و اندرزهایی نیک و خردمندانه از لائوتسه

لائوتسه اقتصاد ، سادگی در زندگی و میانه روی را سفارش می کرد. او می گفت : به آنان که با من نیکویی می کنند نیکی خواهم کرد و به آنان که با من سر نیکی ندارند مهر می ورزم. با دشمنان نیز دوست خواهم بود. او می گفت : اگر ستیزه نکنید هیچکس در جهان نخواهد توانست با شما ستیزه کند. دشمنی را با مهربانی و وفا پاسخ دهید.

این سخنان از اندرزها و رهنمودهای لائو-تسه است :

۱- سرچشمه ی آفرینش بی نام و نشان است.

۲- خوبی با بدی آمیخته و زیبایی با زشتی.

۳- خردمند به کردار پند می دهد نه به گفتار.

۴- اندیشه ی خوب آن است که با خرد آمیخته باشد.

۵- شایستگی حکومت و فرمانروایی از آن است که بر پایه ی نظم استوار باشد.

۶- آنکه بر دیگری چیره می گردد زورمند است ، آنکه بر خویشتن چیره می شود تونا است.

۷- هر کجا مردم داناتر باشند ، حکومت و فرمانروایی بر آنان دشوارتر است.

۸- جایی که مامور مالیات چاق می شود ، مردم از لاغری می میرند.

۹- از آشتی که به جنگ دیگری می انجامد چه سود !

۱۰- گفتار نیک آن است که به زیور راستی آراسته باشد.

=====================================

برگزیده از لائوتسه به روزگارِ ۶ سده پیش از زادروز مسیح

برگرفته ای از کتاب « خلاصه تاریخ ادیان در دینهای بزرگ »

نوشته دکتر محمد جواد مشکور

نویسنده : بردیا

 

نیچه و شمس

نیچه و شمس

سنجش میان «نیچه» و شمس با وجود همه ی تفاوت هایشان در مساله ی سنت شکنی و واژگونگری، خالی از سود و فایده نیست.

نیچه می خواهد شورش و انقلابی در ارزش ها پدید آورد و رسالت و کار بزرگ خود را واژگونگری ارزش ها ، می نامد و از اینرو ، تازیانه بر کف ، بر پیکر ابرمردان می تازد. حتا ، هنگامی که در « چنین گفت زرتشت » خویش ، از زبان «زرتشت» سخن می گوید ، پیشاپیش می آگاهاند (اعلام می دارد) که زرتشت را نه به خاطر ستایش وی برگزیده است ، بلکه از آنجا که او را نخستین آموزگار اخلاق انسان در تاریخش می شمارد ، از اینروی می خواهد ، نخستین ضربه های تازیانه را نیز ، بر پیکر وی فرو کوبد !

شمس نیز ، کم و بیش ، چنین است. از هیچ غولی ، از هیچ بتی ، از هیچ ابر مردی، بی نیش نقد و نکوهش ، بی تازیانه ی طنز ، بی پرخاش رک و رو راستانه ، در نمی گذرد. درست در هنگامیکه می پنداریم ، او ابرمردی را برگزیده است ، باید در چشم به راه شلاق وی ، بر پیکرش باشیم. « شمس » بت شکن است. هیچ بتی را در بست و برای همیشه نمی پذیرد. حتا ، با همه ی خودستایی ها و خود برتر بینی های خویش ، به خویشتن خویش نیز رحم نمی کند. شمس ، خویشتن را نیز نمی پذیرد. «رومن رولان» (۱۸۶۸-۱۹۴۴) در تفسیر موسیقی «واگنر» به خاطر روشن داشت کیفیت ویژه ی رابطه ی نیچه با واگنر می نویسد :

« به نیچه ی بینوا می اندیشم که دیوانگی ای داشت ، تا هر آنچه را که پرستیده بود، نابود کند . و همیشه نشانه ای از نابودی را که در خود او وجود داشت در دیگران بجوید.‌»

این دیوانگی یا نبوغ نابودی خدایانِ خود گزیده را ما به بسیاری و فراوانی ، شمس نیز می یابیم.

=====================================================

برگرفته از کتاب « خط سوم »

درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

نویسنده : بردیا

آموزش و پرورش

آموزش و پرورش

HUMAN SOCIETY جامعه بشری

Education آموزش و پرورش

There is no such whetstone, to sharpen a good wit and encourage a will to learning, as is praise.

هیچ عاملی نمی تواند به مانند تحسین (آفرین کردن) و ستایش در ارتقاء شعور و آگاهی و تقویت اراده ی یادگیری موثر واقع شود

Roger Ascham (1515–۱۵۶۸), English humanist and scholar.

The Scholemaster (1570).

============================================

Selected from: MicroSoft Encarta World English Dictionary

برگرداننده به فارسی : مهرناز

نویسنده : بردیا

دیدگاه های سنتی نسبت به زنان و دختران

دیدگاه های سنتی نسبت به زنان و دختران

زنان از دید مانو :

دریکی از بخشهای شناخته شده از کتاب قوانین مانو چنین آمده است: « زن در هنگام کودکی باید فرمانبردار خواستِ (اراده) پدرش باشد و در هنگام جوانی باید که پیرو خواستِ مردی که او را به خانه ی خود برده است و چون شوهرش از این جهان برود باید فرمانبردارِ پسرانش باشد و بنابراین زن هیچگاه نباید آزادی و استقلال داشته باشد.»

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

========================================

نویسنده :‌بردیا

بخوانیم و آگاه شویم كه در گذشته ...- بخش پایانی

بخوانیم و آگاه شویم که در گذشته …- بخش پایانی

و پادشاه بنارس از درازعمر جوان چنین پرسید : « فرزند من درازعمر پدرت پیش از مرگ خود به تو گفت نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین؛ زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت و بایستنی است که دشمنی را باید با دوستی آرام ساخت- از این سخنان پدرت چه می خواست بگوید؟ »

درازعمر گفت : ای پادشاه پدرم پیش از مرگش گفت « زیاد دوربین مباش» او می خواست بگوید که « دشمنی را زیاد مگذار بماند.» او گفت « زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت و بهتر این است که دشمنی را با دوستی باید آرام ساخت این بود که « با اینکه تو پدر و مادر مرا کشته ای ، اگر هم اکنون انتقام آنانرا با کشتنِ تو بگیرم کسانِ تو مرا می کشند و کسان من آنرا می کشند و به این گونه زنجیره ی دشمنی و کینه پیوسته وار زنده می ماند و آرام نمی گیرد ، اما اکنون من و تو همدیگر را بخشیدیم پس دشمنی ما با دوستی ما آرام گردید.» این بود آنچه که پدرم پیش از مرگش با گفتن جمله ی « دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت بلکه دشمنی را باید که با دوستی یعنی نبودِ دشمنی آرام ساخت.

پس از آنکه درازعمر این سخنان را گفت. پادشاه بنارس چنین اندیشید : « آفرین ؛ شگفتا ؛ این درازعمر پسر زرنگ و باهوشی است که به این زیبایی و درستی آنچه را که پدرش در آن واپسین دمِ کم به او گفته است بیان می کند.» و سپس پادشاه آنچه را از پدرِ دراز عمر (درازرنج) گرفته بود به وی پس داد و دخترش را نیز به همسری درازعمر در آورد.

از آنچه از این داستان گفته شد چنین بر می آید که آیین و اندیشه ی بودایی بخشایش و مهربانی را آموزش می دهد ولی مطلب دیگری را که در کمون این اندیشه نهفته است را نیز نمی توان نادیده انگاشت و آن اینکه سیاست آشتی و بخشش و مهربانی در این جهان نیز بهتر و سودمندتر از کینه ورزی و دشمنی (انتقام) است. این دانش که « دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت » در داستان درازعمر ثابت می شود زیرا این پسر زیرکِ نیک اندیش را به جایی می رساند که با کشنده ی خونخوار پدرش نیز راهِ آشتی و دوستی پیش می گیرد و پی آمد این رفتار و پندار و گفتارِ نیک این است که به جای کشتن پادشاه و کشته شدنِ خودش ، به پادشاهی می رسد و دختر پادشاه را نیز به همسری خود در می آورد.

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

============================================

برداشتِ من از این داستان :

پادشاه و پادشاهی در این داستان به دو معنی و گونه آمده است که بایستنی است به اینها نگاهی ژرف داشته باشیم :

۱- در روزگاران گذشته پادشاه ، بالاترین جایگاه در نزد همگان بود. الان هم در برخی کشورها به گونه های رسمی یا فرمایشی وجود دارد. که در این داستان پادشاه بنارس در چنین جایگاهی می باشد.

۲- بالاترین جایگاهی که هر کسی می تواند بدان در درون و دل و خرد خود به آن دست پیدا کند و آن بی نیازی نسبت به کینه و دشمنی و … و دگرگون شدنِ انسان به یک چشمه ی مهربانی و دادگری و شادگاری در همه ی لحظه ها و آن های زندگی چه در غمها و چه در شادی ها می باشد که در این داستان درازعمر بدان دست پیدا کرد. بازهم روی این گوشزد پافشاری می کنم که چنین پادشاهی ای فقط در درون خود فرد بر پا می شود و نه در کشور و یا سرزمینی ویژه.

بردیا گوران

نویسنده : بردیا

بخوانیم و آگاه شویم كه در گذشته چگونه می اندیشیدند ( بخش نخست )

بخوانیم و آگاه شویم که در گذشته چگونه می اندیشیدند ( بخش نخست )

در روزگار گذشته پادشاهی بود به نام «دراز رنج» ؛ پادشاه نیرومندی به نام «برهماداتا» که بر کشور همسایه اش پادشاهی می کرد وی را از کشورش بیرون رانده و همه اموالش را به زور گرفت. پادشاه شکست خورده جامه ی راهبانِ ندار را پوشید و با همسرش از پایتخت خود گریخت و برای جستجوی پناهگاهی به شهر بنارس پایتخت کشور دشمن خویش رفتند و در آنجا خانه گزیدند و همان جا پنهان شدند؛ در آن شهر ملکه پسری زایید و او را «دراز عمر» نامید این فرزند پسری باهوش و در همه ی هنرها زرنگ و استاد شد. روزی یکی از درباریان پیشینِ دراز رنج او را شناخت ؛ و چون برهماداتا جای او را پیدا کرد فرمان داد وی را با زنش با زنجیر و دستبند و پابند در کوچه های شهر بگردانند و سپس آنان را بیرون شهر برده و چهار شقه نمایند. دراز عمر دید پدر و مادرش را با زنجیر و بند از میان شهر می بردند ، به سوی پدرش رفت ، پدر به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر! ، نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین زیرا دشمنی را با دشمنی نمی توان آرام ساخت. فرزند من درازعمر ، دشمنی را باید با دوستی (یعنی نبودِ دشمنی) آرام ساخت.»

آنگاه درازرنج و همسرش شکنجه و آزار شدند و کشته گردیدند ،‌ اما درازعمر به نگاهبانانی که برای نگهداری کالبدِ آنان فرمانبردار بودند نوشیدنی ای خواب آور خورانید ، و چون به خواب رفتند کالبد جانباخته ی پدر و مادرش را سوزانید، سپس دستهای خود را به یکدیگر فشرد و سه بار به دور آتش پاکی که افروخته بود گردید ، آنگاه به جنگل رفت و به اندازه ای گریه و ناله کرد تا دلش آرام شد ، سپس اشک چشمان را خشکانده و به شهر رفت و در اسپخانه (اصطبل) پادشاه ستم پیشه کاری پیدا کرد و سرگرم کار شد ، روزی درازعمر همراه پادشاه به شکار رفت ، آندو با یکدیگر تنها ماندند ، درازعمر به گونه ای برنامه را ریخت که همراهانِ نگهبانِ سواره ی پادشاه از راه دیگری بروند ، پادشاه احساس خستگی کرد از این روی سر در آغوش درازعمر نهاد و به زودیِ زود به خواب رفت ، در آن هنگام درازعمر چنین اندیشید:

« این برهماداتا پادشاه بنارس به ما بسیار بد کرده است ، اسلحه و اموال و کشور و سرزمین و ثروتهای ما را گرفته و پدر و مادر و نزدیکان و عزیزان مرا کشته است اکنون هنگام آن فرا رسیده است که من حس دشمنی و کینه خود را خشنود و برآورده سازم »

دراز عمر کارد خود را از نیام کشید ولی در همین هنگام این اندیشه به خاطرش آمد : « هنگامیکه پدر مرا برای کشتن می بردند به من چنین گفت : « فرزند من درازعمر! نه زیاد دوربین باش و نه بسیار نزدیک بین ، زیرا دشمنی را باید با دوستی (یعنی ادامه ندادنِ دشمنی) آرام ساخت. » پس شایسته نیست من از سخنان پدرم سرپیچی کنم از این روی دوباره کارد را در نیامِ آن جای داد ؛ سه بار میل انتقام در او بیدار شد و در هر سه بار خاطره ی سخنان واپسین دمِ پدرش بر کینه ی او چیره گشت ، در همان هنگام پادشاه هم با یک حرکت ناگهانی از خواب پرید ، کابوسی او را بیدار کرد؛ در خواب دیده بود که درازعمر با خنجری می خواهد که او را بکشد.آنگاه درازعمرِ جوان با دست چپ سر برهمادتا پادشاه بنارس را نگاه داشت و با دست راست کارد را از نیام بیرون کشید و به او چنین گفت :

دراز عمر :« ای پادشاه ،‌ من درازعمر جوان پسر درازرنج پادشاه کزالا هستم ، تو با ما بسیار بد کرده ای ؛ تو اسلحه ، اموال، سرزمین ، ثروتها و جوانان و مردمِ ما را گرفتی. تو پدر و مادر مرا کشتی اکنون هنگام آن رسیده است که من حس دشمنی و کینه ی خود را خشنود و برآورده سازم ».

آنگاه برهماداتا پادشاها بنارس روی پاهای درازعمر افتاد و به وی چنین گفت : « فرزند من درازعمر مرا ببخش ، جان و زندگی مرا از من نگیر ، فرزند من درازعمر مرا ببخش.»

دراز عمر : ای پادشاه چگونه می توانم جان و زندگی ترا نگیرم ؛ تو نیز باید جان و زندگی مرا نگیری »

پادشاه : فرزند من درازعمر اکنون تو مرا ببخش و جان و زندگی مرا نگیر هنگام برگشت به شهر من نیز جان و زندگی ترا نمی گیرم.

برهماداتا پادشاه بنارس و درازعمرِ جوان یکدیگر را بخشیدند و دست هم را گرفتند و سوگند یاد کردند که به هیچ هنگامی به یکدیگر بدی و کینه ورزی نکنند…

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا

آموزه هایی از اندیشه بودا یی

آموزه هایی از اندیشه بودا یی

« آن کس که همچون اسب هایی که سوارکاران آنها را رام کرده اند حواس او در حال آرامش است ، آنکس اینگونه به سر حد بزرگی (کمال) رسیده است ،‌ حتا خدایان نیز بر وی رشک می برند.»

« در دنیای پر از کینه و دشمنی ، ما با بیشترین شادمانی و بدون داشتن دشمنان به سر می بریم ،‌ در میان مردمی که وجودشان آمیخته با دشمنی است ما بدون دشمنی زیست می نماییم.»

« در میان بیماران ما با بیشترین شادمانی راستین و درست زندگی می کنیم ، در میان مردمِ بیمار ما بدون بیماری به سر می بریم.»

« در میان خستگان ما با بیشترین شادمانی راستین و درست زندگی می کنیم ، در میان مردم خسته ما بدون خستگی به سر می بریم.»

« ما که هیچ مال و خواسته ای نداریم با بیشترین شادمانی زندگی می کنیم و همچون خدایان تابناک خوراک ما شادی است.»

« راهبی که در جایگاهِ تنهایی خانه ساخته بود و روانش کاملا در آرامش به سر می برد ، خوشبختی برتر از جهان بشری از آنِ خود کرده است. او راستی و درستی (حقیقت) را آشکارا می بیند.»

============================================

برگرفته و برگزیده از کتاب : فروغ خاور

داستان زندگانی بودا و آیین او

نویسنده : استاد علامه هرمان الدنبرک

برگرداننده : بدرالدین کتابی

چاپ دوم به سال ۱۳۴۰ خورشیدی

نویسنده : بردیا